رمان اردیبهشت پارت ۸۲

4.5
(23)

 

 

همه جا در سکوت محض فرو رفته بود که پلک هاش تکونی خوردن … و بعد بیدار شد .

 

سرش درد می کرد و هنوز هم منگ و خمار زهرماری هایی که خورده بود … نگاهش برای چند ثانیه روی بالش کنار سرش ثابت موند . پلک هاش سنگینی بی سابقه ای داشتن … چیزی در درونش اونو به اعماق خوابی هزار ساله می کشوند .

 

باز پلک هاش روی هم رفت … که ناگهان …

از جا پرید . ناباور و نفس بریده نگاه کرد به جای خالی آرام در کنارش . دیشب فکر می کرد اونو توی بغلش داره ، ولی الان … .

 

جمجمه اش از دردی موذی تیر کشید . کلافه و بی تاب گوشه ی چشم هاشو فشرد . بعد ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و از جا بلند شد .

 

باید آرام رو پیدا می کرد … یک جایی توی خونه اش ، زیر سقفش … باید پیداش می کرد ، تا قبل از اینکه دیوانه بشه .

 

از اتاق بیرون رفت .

 

قدم هاش هنوز هم اندکی نامتعادل بود و سردردِ لعنتیش … . میلی عجیبی داشت به اینکه داد بزنه و به زمین و آسمون بد و بیراه بگه … ولی صداش در نمی اومد .

 

پایین رفت .

 

محسن رو دید که روی کاناپه خواب بود و خر و پف می کرد . یک لحظه سر جا ایستاد … خب ، انتظار دیدن اونو نداشت ! ولی بعد عطر خوش غذای خونگی زیر بینی اش پیچید و توجهش رو معطوف آشپزخونه کرد .

 

بی خیال محسن شد ، رفت سمت آشپزخونه و بعد … اونو دید !

 

آرام رو ! … آرام عزیزش رو … همه ی زندگیش رو ! … تازه یادش اومد نفس عمیقی بکشه !

 

آرام غرق در افکارش ، متوجه ورود فراز نشده بود . موهای بلند و خرماییشو با کلیپسی طلایی رنگ پشت سرش جمع کرده بود ، پیش بند آشپزخونه رو بسته بود و مشغول خرد کردن سبزیجات روی تخته کار … به طرز چشم نوازی اصیل و ساده به نظر می رسید !

 

– آرام ؟!

 

صدای فراز ضعیف بود … انگار باور نمی کرد که آرام واقعی باشه ! انگار فکر می کرد که این موجود از جنس خواب و خیاله !

 

آرام دست از کار کشید و چرخید به طرفش … چه چشم های زیبایی داشت ! فراز جون می داد برای اینکه این چشم ها نگاهش کنند !

 

– سلام ، صبح بخیر !

 

مکثی کرد ، پشت دستش رو به پیشونیش کشید … بعد ادامه داد :

 

– البته … ظهر بخیر !

 

فراز خندید … کوتاه ، ناباور ! بعد جلو رفت … بدون اینکه کلمه ای توضیح بده سر آرام رو گرفت و محکم به سینه اش فشرد . می خواست که آرامش بگیره … التیام پیدا کنه . می خواست مطمئن باشه دخترکش هنوز هم متعلق به خودشه !

 

چقدر دوستش داشت … چقدر خوشبخت بود که اونو در طالعش داشت !

 

 

 

آرام سرش رو روی سینه ی فراز جابجا کرد . میلی غریزی احساس می کرد برای اینکه خودش رو از بین دست های فراز بیرون بکشه ، ولی به سختی سر جا باقی موند و گوش کرد به صدای کوبش قلب اون .

 

فراز گفت :

 

– دیشب انگار داشتم خواب می دیدم ! توی خوابم تو بغلم بودی ! وقتی بیدار شدم ، دیدم نیستی … داشتم دیوونه می شدم ! … فکر کردم رفتی !

 

– کجا ؟!

 

– نمی دونم ، هر جا ! … هر جایی که پیش من نباشه !

 

روی موهای آرام رو بوسید ، بعد اونو رها کرد و خیره شد به صورتش . بر عکس اون ، آرام انگار از خیره شدن به چشم هاش طفره می رفت .

– جایی نرفتم … دارم سالاد درست می کنم ! برای ناهار مهمان داریم .

 

– کی ؟

 

– ارمغان زنگ زد حالت رو بپرسه … خیلی نگرانت بود . می دونستم تا تو رو نبینه ، آروم نمی شه … منم فکر کردم با شرایطی که داره استرس براش خوب نیست ، گفتم …

 

فراز حتی به کلمه ی شرایطی که آرام در مورد ارمغان گفته بود ، توجه نکرد … فقط مچ دست هاشو گرفت و اون با ملایمت کشوند به سمت صندلی آشپزخونه . آرام بدون هیچ گارد و مقابله ای روی صندلی نشست و چاقوی دستش رو روی میز گذاشت . فراز مقابل پاهاش زانو زد .

 

– درست یادم نمی یاد ، ولی می دونم دیشب … اذیتت کردم !

 

سکوت آرام … فراز ادامه داد :

 

– ببخشید … ببخشید آرام جانم ! … ببخشید عزیز دلم !

 

آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت . نگاهش به دست هاش بود . فراز دوباره گفت :

 

– نمی دونی چقدر دوستت دارم ! وقتی اذیتت می کنم … از خودم متنفر می شم ! ولی من … فقط لجم می گیره … که برات مهم نیستم !

 

دستش رو بالا آورد و روی گونه ی آرام گذاشت .

 

– می بخشی منو آرام ؟!

 

می دونست که بخشیده نمی شه … هیچ امیدی نداشت ! تقریباً مطمئن بود که آرام می زنه زیر دستش … همه چیزو توی سرش می زنه ! باز بهش می گه ازش متنفره … می گه که لایق بخشیدن نیست !

 

ولی آرام سرش رو بالا آورد و نگاه دوخت به چشم هاش … و گفت :

 

– باشه فراز … بخشیدمت ! دیگه بهش فکر نکن !

 

فراز کاملاً کیش و مات شد … آرام ادامه داد :

 

– حالا هم برو کمی سر و وضعت رو مرتب کن … الان مهمونا می رسن ! منم باید کارامو تموم کنم . در ضمن … باید زنگ بزنی قالیشویی …

 

هنوز حرفش تموم نشده بود که فراز سر خم کرد و روی دست های اونو بوسید … . آرام غر زد :

 

– فراز !

 

خواست دستش رو عقب بکشه ، ولی فراز اجازه نداد … و باز هم دست هاشو بوسید . تند و بی مهابا … از ته قلبش … خطوط کف دستش رو بارها و بارها بوسید … و بعد تک تک انگشتانِ ظریف و زیباشو که بوی کلم و پیاز می دادن !

 

 

 

آرام باز گفت :

 

– فراز لطفاً … دستام کثیفه ! … فراز !

 

دست هاشو عقب کشید . قلبش گاپ گاپ می تپید … گونه هاش داغ شده بودن . فراز دستاشو حلقه کرد دور پاهای اون و اینبار صورتش رو به زانوهای آرام فشرد . گرمای نفس هاش که از تار و پودِ پارچه ی لباس عبور می کرد و روی پوست آرام می دمید … پووف ! پناه بر خدا ! آرام کم کم داشت میونِ دست هاش ذوب می شد !

 

– فراز بس کن … خواهش می کنم ! برادرت بیدار می شه … آبروم می ره !

 

صداش از زورِ هیجان و استرس می لرزید . دست برد میونِ موهای فراز و سرش رو عقب کشید … فراز مثل کسی که آماده بود تا با کمال میل از معشوقش شلاق بخوره ، سر بالا برد … آرام خیره در چشم هاش گفت :

 

– برو بالا … دوش بگیر ، صورتت رو اصلاح کن ، لباس مرتب بپوش ! منم وقتی کارام تموم بشه میام لباس عوض می کنم ! باشه فراز جان ؟!

 

فراز جان ؟! … فراز نرم پلک زد ، انگار تحت تأثیر جاذبه ای قوی بود .

 

– باورم نمی شه آرام ! تو یه جوری رفتار می کنی … انگار من هنوز مستم و هیچی واقعی نیست !

 

آرام گفت :

 

– نه … مست نیستی ! ولی اگه یک بار دیگه مست کنی … خودم می کشمت !

 

و به نشونه ی تهدید چاقوی آشپزخونه رو برداشت و روی گونه ی فراز فشرد . فراز چشم هاشو بست و کوتاه خندید .

 

 

صدای سرفه ی بلند محسن از توی سالن … شونه های آرام بالا پرید ، نگاه پر استرسی به پشت سرش انداخت و بعد گفت :

 

– بس کن فراز … برو ! برو !

 

فراز قانع شده و منگ از اینهمه خوشی … برای بار آخر دست آرام رو گرفت و روی مچش بوسه ای زد . بعد از اون بدون گفتن کلمه ای صحبت از آشپزخونه خارج شد .

 

آرام دست هاشو درهم گره زد و تند نفس کشید … تمام تنش یکپارچه آتیش بود . می تونست صدای گفتگوی فراز و محسن رو از توی سالن بشنوه ، ولی براش مهم نبود حرفاشون .

 

باز نگاه کرد به دست هاش … احساس می کرد می تونه تمامِ بوسه هاش رو ببینه ! دلش آروم قرار نداشت … نفسش رو آهسته از گلوش خارج کرد .

 

نگاه کرد به جای خالی فراز در مقابلش … باز هم تمامِ حرف های محسن رو به یاد آورد … .

***

محسن روی صندلی مقابلش نشسته بود … نگاهش رو به پایین بود و سیگارِ اولی بین انگشتانش دود می شد . آرام جرعه ای از شکلات داغش رو نوشیده بود که محسن شروع کرد به حرف زدن :

 

– ده ساله بودم که آقام خدا بیامرز ، دست من و مادرم رو گرفت و آوردمون تهرون . یادمه اوایل هر سه مون اذیت شدیم ، ولی کم کم عادت کردیم . آقام کار پیدا کرد … شد سرایدارِ یک خونه باغِ بزرگ … کارش هم سخت نبود ! گشت و گذاری داشت هر روز … گاهی به درختا می رسید ، گاهی به سگای نگهبان غذا می داد . یه لقمه نونی میومد سر سفره مون … دو تا اتاقِ کوچیک هم ته باغ بود که شیرین تاج خانمِ حاتمی از سر لطف و مرحمتش گذاشت سر پناهمون باشه !

 

باز هم چند لحظه ای سکوت … سیگار دومی رو از توی جعبه در آورد و با آتیش سیگار قبلی روشن کرد . آرام نگاه کرد به لرزش دست های قوی و بزرگ اون … انگار حالش خوش نبود !

 

– آقام اسمش محمد جعفر بود … یه خرده بد اخلاق بود ، اهل معاشرت نبود … بی حرف و شکایت اشنو ویژه می کشید و کاراشو می کرد . بر عکس اون ، مادرم ستاره … جوون و لوند و شلوغ ! خیلی خوشگل بود ! خوشگل تر از تو و ارمغان و هر زن دیگه ای که به عمرم دیدم ! … یه جورایی … سر به هوا بود ! همیشه موهای سیاهش از زیر روسری دیده می شد ! … بلند می خندید … یه جوری که دل آدم توی سینه اش می لرزید ! وقتی راه می رفت دامنشو یه ذره می گرفت بالا تا قوزک پاش دیده بشه ! … بیست سالی از آقام جوون تر بود !

 

 

 

مکثی کرد و دستی به ریشِ پر پشتش کشید … انگار واقعاً حالش خوش نبود . آرام انگشتاشو دور بدنه ی ماگش سفت کرد و پرسید :

 

– براتون آب بیارم ؟

 

محسن انگار صداشو نشنیده بود ، گفت :

 

– فراز هیچوقت این روی مادرمون رو ندید ، برای همین فکرایی می کنه که … ولی من دیدم ! من همه رو خوب یادمه ! هم ننه بابای خودمو ، هم هرمز رو … ! هرمز پسر بزرگ شیرین تاج خانم بود … تازه داماد بود ، گل سر سبد خانواده ! جوون بود ، بر و رویی داشت … خوب لباس می پوشید ! از اون مدلایی بود که دخترا خیلی خوششون میاد ! مادر منم … خب …

 

باز هم سکوت … حرف زدن سختش بود ! انگار کلمات خرده شیشه بودن و حنجره اش رو زخمی می کردن .

 

قلب آرام گاپ گاپ توی قفسه ی سینه اش می کوبید … نگاه بی تاب و منتظرش دهان محسن رو نشانه گرفته بود .

 

– یادمه یه روز … مادرم توی حیاط پشتی مشغول پهن کردن رخت بود … که هرمز اومد بیرون ، روی پله ی اول ایستاد و مشغول تماشا کردن مادرم شد … هیچی نگفت ، فقط نگاهش کرد و بعدم رفت . چند ماه بعد … عق و عق مادرم بلند شد …

 

یهو شروع کرد به سرفه کردن . روشو از آرام برگردوند و دستش رو جلوی دهانش گرفت و خشک و بلند و تموم ناشدنی سرفه کرد .

آرام تند و دستپاچه از جا پرید . لیوانی برداشت و از آب سرد کن یخچال پر کرد و بعد به طرف محسن گرفت . حالا دیگه دستای اون هم می لرزید … از فکرهای مسمومی که توی سرش چرخ می خورد … .

 

محسن لیوان آب رو گرفت و جرعه ای نوشید … سرفه اش قطع شده بود ، کمی حالش بهتر شد . آهسته پرسید :

 

– ساکتی … عروس خانم !

 

انگشتای آرام روی میز جمع شدن … قلبش انقدر تند می زد که صداش توی گوش هاش پیچیده بود . گفت :

 

– فراز … نامشروعه ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 5 (1)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (12)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چقدر خوبه آرام و فراز اینطوری بشن همیشه عالی میشه ممنون قاصدکی ♥️♥️♥️♥️
فراز هر لحظه آرام و غرق بوسه می‌کنه😂🤩😆

مرده متحرک
مرده متحرک
1 سال قبل

وای خیلی قشنگه
کلا چند تا پارته؟

رویا
رویا
1 سال قبل

وای قلبم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x