همه جا در سکوت محض فرو رفته بود که پلک هاش تکونی خوردن … و بعد بیدار شد .
سرش درد می کرد و هنوز هم منگ و خمار زهرماری هایی که خورده بود … نگاهش برای چند ثانیه روی بالش کنار سرش ثابت موند . پلک هاش سنگینی بی سابقه ای داشتن … چیزی در درونش اونو به اعماق خوابی هزار ساله می کشوند .
باز پلک هاش روی هم رفت … که ناگهان …
از جا پرید . ناباور و نفس بریده نگاه کرد به جای خالی آرام در کنارش . دیشب فکر می کرد اونو توی بغلش داره ، ولی الان … .
جمجمه اش از دردی موذی تیر کشید . کلافه و بی تاب گوشه ی چشم هاشو فشرد . بعد ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و از جا بلند شد .
باید آرام رو پیدا می کرد … یک جایی توی خونه اش ، زیر سقفش … باید پیداش می کرد ، تا قبل از اینکه دیوانه بشه .
از اتاق بیرون رفت .
قدم هاش هنوز هم اندکی نامتعادل بود و سردردِ لعنتیش … . میلی عجیبی داشت به اینکه داد بزنه و به زمین و آسمون بد و بیراه بگه … ولی صداش در نمی اومد .
پایین رفت .
محسن رو دید که روی کاناپه خواب بود و خر و پف می کرد . یک لحظه سر جا ایستاد … خب ، انتظار دیدن اونو نداشت ! ولی بعد عطر خوش غذای خونگی زیر بینی اش پیچید و توجهش رو معطوف آشپزخونه کرد .
بی خیال محسن شد ، رفت سمت آشپزخونه و بعد … اونو دید !
آرام رو ! … آرام عزیزش رو … همه ی زندگیش رو ! … تازه یادش اومد نفس عمیقی بکشه !
آرام غرق در افکارش ، متوجه ورود فراز نشده بود . موهای بلند و خرماییشو با کلیپسی طلایی رنگ پشت سرش جمع کرده بود ، پیش بند آشپزخونه رو بسته بود و مشغول خرد کردن سبزیجات روی تخته کار … به طرز چشم نوازی اصیل و ساده به نظر می رسید !
– آرام ؟!
صدای فراز ضعیف بود … انگار باور نمی کرد که آرام واقعی باشه ! انگار فکر می کرد که این موجود از جنس خواب و خیاله !
آرام دست از کار کشید و چرخید به طرفش … چه چشم های زیبایی داشت ! فراز جون می داد برای اینکه این چشم ها نگاهش کنند !
– سلام ، صبح بخیر !
مکثی کرد ، پشت دستش رو به پیشونیش کشید … بعد ادامه داد :
– البته … ظهر بخیر !
فراز خندید … کوتاه ، ناباور ! بعد جلو رفت … بدون اینکه کلمه ای توضیح بده سر آرام رو گرفت و محکم به سینه اش فشرد . می خواست که آرامش بگیره … التیام پیدا کنه . می خواست مطمئن باشه دخترکش هنوز هم متعلق به خودشه !
چقدر دوستش داشت … چقدر خوشبخت بود که اونو در طالعش داشت !
آرام سرش رو روی سینه ی فراز جابجا کرد . میلی غریزی احساس می کرد برای اینکه خودش رو از بین دست های فراز بیرون بکشه ، ولی به سختی سر جا باقی موند و گوش کرد به صدای کوبش قلب اون .
فراز گفت :
– دیشب انگار داشتم خواب می دیدم ! توی خوابم تو بغلم بودی ! وقتی بیدار شدم ، دیدم نیستی … داشتم دیوونه می شدم ! … فکر کردم رفتی !
– کجا ؟!
– نمی دونم ، هر جا ! … هر جایی که پیش من نباشه !
روی موهای آرام رو بوسید ، بعد اونو رها کرد و خیره شد به صورتش . بر عکس اون ، آرام انگار از خیره شدن به چشم هاش طفره می رفت .
– جایی نرفتم … دارم سالاد درست می کنم ! برای ناهار مهمان داریم .
– کی ؟
– ارمغان زنگ زد حالت رو بپرسه … خیلی نگرانت بود . می دونستم تا تو رو نبینه ، آروم نمی شه … منم فکر کردم با شرایطی که داره استرس براش خوب نیست ، گفتم …
فراز حتی به کلمه ی شرایطی که آرام در مورد ارمغان گفته بود ، توجه نکرد … فقط مچ دست هاشو گرفت و اون با ملایمت کشوند به سمت صندلی آشپزخونه . آرام بدون هیچ گارد و مقابله ای روی صندلی نشست و چاقوی دستش رو روی میز گذاشت . فراز مقابل پاهاش زانو زد .
– درست یادم نمی یاد ، ولی می دونم دیشب … اذیتت کردم !
سکوت آرام … فراز ادامه داد :
– ببخشید … ببخشید آرام جانم ! … ببخشید عزیز دلم !
آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت . نگاهش به دست هاش بود . فراز دوباره گفت :
– نمی دونی چقدر دوستت دارم ! وقتی اذیتت می کنم … از خودم متنفر می شم ! ولی من … فقط لجم می گیره … که برات مهم نیستم !
دستش رو بالا آورد و روی گونه ی آرام گذاشت .
– می بخشی منو آرام ؟!
می دونست که بخشیده نمی شه … هیچ امیدی نداشت ! تقریباً مطمئن بود که آرام می زنه زیر دستش … همه چیزو توی سرش می زنه ! باز بهش می گه ازش متنفره … می گه که لایق بخشیدن نیست !
ولی آرام سرش رو بالا آورد و نگاه دوخت به چشم هاش … و گفت :
– باشه فراز … بخشیدمت ! دیگه بهش فکر نکن !
فراز کاملاً کیش و مات شد … آرام ادامه داد :
– حالا هم برو کمی سر و وضعت رو مرتب کن … الان مهمونا می رسن ! منم باید کارامو تموم کنم . در ضمن … باید زنگ بزنی قالیشویی …
هنوز حرفش تموم نشده بود که فراز سر خم کرد و روی دست های اونو بوسید … . آرام غر زد :
– فراز !
خواست دستش رو عقب بکشه ، ولی فراز اجازه نداد … و باز هم دست هاشو بوسید . تند و بی مهابا … از ته قلبش … خطوط کف دستش رو بارها و بارها بوسید … و بعد تک تک انگشتانِ ظریف و زیباشو که بوی کلم و پیاز می دادن !
آرام باز گفت :
– فراز لطفاً … دستام کثیفه ! … فراز !
دست هاشو عقب کشید . قلبش گاپ گاپ می تپید … گونه هاش داغ شده بودن . فراز دستاشو حلقه کرد دور پاهای اون و اینبار صورتش رو به زانوهای آرام فشرد . گرمای نفس هاش که از تار و پودِ پارچه ی لباس عبور می کرد و روی پوست آرام می دمید … پووف ! پناه بر خدا ! آرام کم کم داشت میونِ دست هاش ذوب می شد !
– فراز بس کن … خواهش می کنم ! برادرت بیدار می شه … آبروم می ره !
صداش از زورِ هیجان و استرس می لرزید . دست برد میونِ موهای فراز و سرش رو عقب کشید … فراز مثل کسی که آماده بود تا با کمال میل از معشوقش شلاق بخوره ، سر بالا برد … آرام خیره در چشم هاش گفت :
– برو بالا … دوش بگیر ، صورتت رو اصلاح کن ، لباس مرتب بپوش ! منم وقتی کارام تموم بشه میام لباس عوض می کنم ! باشه فراز جان ؟!
فراز جان ؟! … فراز نرم پلک زد ، انگار تحت تأثیر جاذبه ای قوی بود .
– باورم نمی شه آرام ! تو یه جوری رفتار می کنی … انگار من هنوز مستم و هیچی واقعی نیست !
آرام گفت :
– نه … مست نیستی ! ولی اگه یک بار دیگه مست کنی … خودم می کشمت !
و به نشونه ی تهدید چاقوی آشپزخونه رو برداشت و روی گونه ی فراز فشرد . فراز چشم هاشو بست و کوتاه خندید .
صدای سرفه ی بلند محسن از توی سالن … شونه های آرام بالا پرید ، نگاه پر استرسی به پشت سرش انداخت و بعد گفت :
– بس کن فراز … برو ! برو !
فراز قانع شده و منگ از اینهمه خوشی … برای بار آخر دست آرام رو گرفت و روی مچش بوسه ای زد . بعد از اون بدون گفتن کلمه ای صحبت از آشپزخونه خارج شد .
آرام دست هاشو درهم گره زد و تند نفس کشید … تمام تنش یکپارچه آتیش بود . می تونست صدای گفتگوی فراز و محسن رو از توی سالن بشنوه ، ولی براش مهم نبود حرفاشون .
باز نگاه کرد به دست هاش … احساس می کرد می تونه تمامِ بوسه هاش رو ببینه ! دلش آروم قرار نداشت … نفسش رو آهسته از گلوش خارج کرد .
نگاه کرد به جای خالی فراز در مقابلش … باز هم تمامِ حرف های محسن رو به یاد آورد … .
***
محسن روی صندلی مقابلش نشسته بود … نگاهش رو به پایین بود و سیگارِ اولی بین انگشتانش دود می شد . آرام جرعه ای از شکلات داغش رو نوشیده بود که محسن شروع کرد به حرف زدن :
– ده ساله بودم که آقام خدا بیامرز ، دست من و مادرم رو گرفت و آوردمون تهرون . یادمه اوایل هر سه مون اذیت شدیم ، ولی کم کم عادت کردیم . آقام کار پیدا کرد … شد سرایدارِ یک خونه باغِ بزرگ … کارش هم سخت نبود ! گشت و گذاری داشت هر روز … گاهی به درختا می رسید ، گاهی به سگای نگهبان غذا می داد . یه لقمه نونی میومد سر سفره مون … دو تا اتاقِ کوچیک هم ته باغ بود که شیرین تاج خانمِ حاتمی از سر لطف و مرحمتش گذاشت سر پناهمون باشه !
باز هم چند لحظه ای سکوت … سیگار دومی رو از توی جعبه در آورد و با آتیش سیگار قبلی روشن کرد . آرام نگاه کرد به لرزش دست های قوی و بزرگ اون … انگار حالش خوش نبود !
– آقام اسمش محمد جعفر بود … یه خرده بد اخلاق بود ، اهل معاشرت نبود … بی حرف و شکایت اشنو ویژه می کشید و کاراشو می کرد . بر عکس اون ، مادرم ستاره … جوون و لوند و شلوغ ! خیلی خوشگل بود ! خوشگل تر از تو و ارمغان و هر زن دیگه ای که به عمرم دیدم ! … یه جورایی … سر به هوا بود ! همیشه موهای سیاهش از زیر روسری دیده می شد ! … بلند می خندید … یه جوری که دل آدم توی سینه اش می لرزید ! وقتی راه می رفت دامنشو یه ذره می گرفت بالا تا قوزک پاش دیده بشه ! … بیست سالی از آقام جوون تر بود !
مکثی کرد و دستی به ریشِ پر پشتش کشید … انگار واقعاً حالش خوش نبود . آرام انگشتاشو دور بدنه ی ماگش سفت کرد و پرسید :
– براتون آب بیارم ؟
محسن انگار صداشو نشنیده بود ، گفت :
– فراز هیچوقت این روی مادرمون رو ندید ، برای همین فکرایی می کنه که … ولی من دیدم ! من همه رو خوب یادمه ! هم ننه بابای خودمو ، هم هرمز رو … ! هرمز پسر بزرگ شیرین تاج خانم بود … تازه داماد بود ، گل سر سبد خانواده ! جوون بود ، بر و رویی داشت … خوب لباس می پوشید ! از اون مدلایی بود که دخترا خیلی خوششون میاد ! مادر منم … خب …
باز هم سکوت … حرف زدن سختش بود ! انگار کلمات خرده شیشه بودن و حنجره اش رو زخمی می کردن .
قلب آرام گاپ گاپ توی قفسه ی سینه اش می کوبید … نگاه بی تاب و منتظرش دهان محسن رو نشانه گرفته بود .
– یادمه یه روز … مادرم توی حیاط پشتی مشغول پهن کردن رخت بود … که هرمز اومد بیرون ، روی پله ی اول ایستاد و مشغول تماشا کردن مادرم شد … هیچی نگفت ، فقط نگاهش کرد و بعدم رفت . چند ماه بعد … عق و عق مادرم بلند شد …
یهو شروع کرد به سرفه کردن . روشو از آرام برگردوند و دستش رو جلوی دهانش گرفت و خشک و بلند و تموم ناشدنی سرفه کرد .
آرام تند و دستپاچه از جا پرید . لیوانی برداشت و از آب سرد کن یخچال پر کرد و بعد به طرف محسن گرفت . حالا دیگه دستای اون هم می لرزید … از فکرهای مسمومی که توی سرش چرخ می خورد … .
محسن لیوان آب رو گرفت و جرعه ای نوشید … سرفه اش قطع شده بود ، کمی حالش بهتر شد . آهسته پرسید :
– ساکتی … عروس خانم !
انگشتای آرام روی میز جمع شدن … قلبش انقدر تند می زد که صداش توی گوش هاش پیچیده بود . گفت :
– فراز … نامشروعه ؟!
چقدر خوبه آرام و فراز اینطوری بشن همیشه عالی میشه ممنون قاصدکی ♥️♥️♥️♥️
فراز هر لحظه آرام و غرق بوسه میکنه😂🤩😆
وای خیلی قشنگه
کلا چند تا پارته؟
وای قلبم