– چیزی گفته که بهت بر خورده ؟
ملی خانم به سرعت جواب داد :
– نه !
کف دست هاشو روی هم سایید … بعد در
نهایت اعتراف کرد :
– نه … ولی خوشم نمیاد اینکه با زبون
بازی و جمله های بزک دوزک شده بخواد
همه چی رو عادی جلوه بده ! خودشم
دختر داره … میخوام بدونم اگه این اتفاق
برای دختراش می افتاد ، همینطوری
خونسرد بود ؟!
آرام لبخندی زد و دستهای مادرش رو
گرفت و گفت :
– تو و بابا عشقای منید ! من بدون اجازه
ی شما کاری نمی کنم که !
و روی پیشونی مادرش رو بوسید .
ملی خانم نفس خسته ای کشید و گفت :
– خیلی خوب حالا لباس عوض کن بیا
بیرون … به نظرم میخواد بره . فقط منتظر
تو مونده !
از اتاق رفت و آرام به سرعت دست به کار
شد . لباس هاشو درآورد و تونیک چهار
خونه ی اورسایزی پوشید و موهاشو هم به
سرعت مرتب کرد . بعد از اتاق خارج شد .
همون طوری که به سمت مهمون خونه
می رفت ، صدای هرمز رو شنید :
– به هر حال آقای ربانی … این بچهها
جوان و بی تجربه هستن ! من و شما باید
حواسمون بهشون باشه که خطا نرن !
برای منم آرام فرقی با فراز نداره … حتی
اگه حمل بر مبالغه نباشه ،شاید عزیزتر …
آرام در چارچوب در ایستاد … هرمز
حرفش رو تموم کرد و با نگاهی به اون از
جا بلند شد .
– من دیگه رفع زحمت می کنم . فقط با
اجازه تون چند کلمهای با آرام جان
خصوصی صحبت کنم .
ملی خانم نگاه دلواپسی به صورت آرام
انداخت ، ولی جلوی زبونش رو گرفت و
چیزی نگفت . آرام به مادرش لبخند
اطمینان بخشی انداخت … و به هرمز
گفت :
– خواهش می کنم … بفرمایید !
تعارفات معمول بینشون رد و بدل شد و
هرمز … احمد و ملی خانم رو که برای
بدرقه اش بلند شده بودند ، با احترام به
عقب برگردوند . بعد همراه آرام توی
حیاط رفتند .
هوای خنک مهر ماه … لرز خفیفی به بدن
آرام انداخت . دست هاشو جلوی سینه
اش درهم گره زد . هرمز گفت :
– واقعاً خوشحالم که می بینم حالت
خوبه !
آرام به لبخند کوتاهی اکتفا کرد … هر دو
روی تخت چوبی نشستند . هرمز ادامه داد
:
– من اصلاً نمی دونم سر چه موضوعی با
هم جر و بحث کردین … فراز به من
چیزی نگفت ! … فقط امروز زنگ زد و بعد
از کلی آسمون و ریسمون بافتن … بهم
گفت برو دیدنِ آرام ! باهاش حرف بزن !
مکث کوتاهی کرد … نگاهش روی صورتِ
آرام چرخی خورد و خیلی زود رد بخیه رو
روی پیشونی صاف اون دید .
نگاهِ آرام رو به پایین … و فکرش تماماً
پیش فراز بود . دلش می خواست از هرمز
حالش رو بپرسه ، ولی خجالت می کشید
.
هرمز باز گفت :
– دلم می خواد بهت بگم … خوب کاری
کردی که باهاش قهر کردی ! به این
زودی ها هم جوابش رو نده ! … فراز
همیشه همینطوری بوده … باید بفهمه
همه مثل من نیستن که ازش حرف
بشنون و هیچی جوابش رو ندن !
لحنش طنزِ ملایمی داشت … که لبخند به
لب های آرام آورد … . بعد مکثی کرد … و
بعد با صدایی سنگین و تو دماغی ادامه
داد :
– ولی دلم نمی آد !
آرام نگاهش رو بالا کشید تا چشم های
اون … هرمز لبخند غمگینی زد :
– می دونی من یادم نمی آد تا قبل از
این فراز چیزی ازم خواسته باشه ! …
هیچوقت ، حتی وقتی بچه بود … ازم هیچ
درخواستی نداشت ! حالا به خاطر تو
سرش رو خم کرده … به من رو انداخته !
… برای اولین بار !
دست جلو برد و دست آرام رو که روی
زانوش بود ، بین انگشتانش گرفت و با
اطمینان و خواهس فشرد .
– خواهش می کنم ازت … اجازه نده
پیشش سر افکنده بشم ! به خاطر من …
ایندفعه ببخش !
آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت … تا
حدودی انتظار شنیدن همین حرف رو هم
داشت ! بخشش فراز ! … ولی خدا می
دونست که اون از فراز ناراحت نبود …
فقط در موردش دچار بیم و هراس بود !
کلمات رو زیر زبانش مزه مزه کرد … و
گفت :
– من … پدر جون … قهر نیستم باهاش !
– خیلی هم عالی !
– به خودش هم … گفتم … من …
– پس مشکلتون چیه ؟! چرا تو هنوز
خونه ی پدرت هستی … فراز هم اونطوری
، عین گرگ زخم خورده …
آرام نگاه ناراحتش رو توی چشم های
منتظر هرمز دوخت … باید بهش می گفت
؟! … در مورد همه ی چیزهایی که ماهها
بود می دونست ، ولی خودش رو به
نفهمیدن می زد !
– پدر جون … من …
بزاق دهانش رو فرو بلعید و چند لحظه ای
در تردید ، سکوت کرد . هرمز سکوتش رو
به معنای دیگه ای برداشت کرد … با
لبخند گرم و پدرانه ای … گفت :
– شاید دلت می خواد به طورِ ویژه ای
ازت دلجویی بشه ! هووم ؟!
– نه !
– اگر درخواستی داری … من سراپا
گوشم ! من سفیرِ فراز هستم و کاملاً
مختارم که از جانبش هر تصمیمی بگیرم !
– من … من فهمیدم !
– چی رو فهمیدی ؟!
– در مورد … مادرش !
سکوتی که در پِی حرفش بهشون تحمیل
شده بود … .
آرام با نگرانی نگاه کرد به هرمز … که
رنگش پریده بود ! … و عضلاتِ صورتش
چنان منقبض و سنگی بود که … قلب آرام
رو می ترسوند !
هرمز حالا فهمیده بود … که اون می دونه
آرام با عذاب وجدان فکر کرد شاید اصلاً
نباید در باره ی این موضوع چیزی می
گفت … ولی نه ! قصد عقب نشینی نداشت
! حالا که تا اینجا اومده بود …
– خودش … بهت گفت ؟
– نه ! … در واقع وقتی فهمید که می
دونم … یه جورایی دیوونه شد !
– پس کی ؟!
– اینکه مهم نیست !
هرمز برای لحظاتی هیچی نگفت . از روی
تخت بلند شد و چند قدمی وسط حیاط
قدم زد … بعد دست هاش رو درهم گره
زده … نگاهش رو دوخت به آسمون و
نفس های عمیق و پی در پی کشید .
یک جورایی واکنشش عمیق تر از اون
چیزی بود که آرام تصور می کرد !
آرام هم از روی تخت بلند شد و دو قدمی
به تردید به طرفش برداشت .
– پدر جون … من معذرت می خوام !
شاید بهتر بود که چیزی نمی گفتم ، ولی
شما پرسیدید و من …
هرمز ناگهان چرخید و نگاه نامفهوم و
ناخواناش رو به آرام داد … بعد لبخندی زد
که مزه ی تلخ زهر می داد !
– تقصیر تو نیست !
آرام نگاهش رو پایین انداخت … هرمز
ادامه داد :
– خب … چی باید بگم ؟! … همه ی آدما
توی زندگیشون لغزشی داشتن ! اشتباهی
… چیزی که با فکر کردن بهش ،
خودشون رو سرزنش می کنن ! اشتباه
منم … همین بود ! … و اینقدر بد بود که
هنوز به خاطرش دارم تاوان می دم !
آرام چیزی نگفت … ولی می فهمید !
خودش هم یک چنین اشتباهی توی
زندگیش داشت ! … شبی که پا گذاشت
روی تمامِ عقلانیتش و به تالاری رفت تا
کار کنه … و بعد اون اتفاق افتاد ! …
نمی دونست گفتن اینکه زندگی الانش
تاوانِ اشتباهشه ، حرف منصفانه ای هست
یا نه … ولی هنوز وقتی بهش فکر می کرد
، از خشم و حقارت خفه می شد ! از
سرزنشی که مغزش رو مثل موریانه می
خورد … و هیچ راه فراری براش نداشت !
سکوتش طولانی شده بود … که هرمز
گفت :
– می خوام اینو بدونی که … من آدم بدی
نیستم ! همه ی عمرم تلاش کردم یک
مرد واقعی باشم ! … یک پسر خوب برای
مادرم … یکه همسرِ خوب برای سهره …
یک پدرِ کافی برای بچه هام ! … ولی
گاهی اوقات وسوسه … خیلی قوی تر از
تلاش ما عمل می کنه ! …
– مادر فراز …
– اون هم زن بدی نبود ! … خیلی خیلی
زیبا بود … و پر از اشتیاق زندگی ! سر به
هوا بود ، ولی هرزه نبود ! … خدا می دونه
که نه ! … فقط اشتباهی توی یک زندگی
گیر افتاده بود که حقش نبود !
– فراز خیلی آسیب دیده ! … گاهی حس
می کنم هنوز هم یک پسر بچه است …
که نیاز داره دیده بشه ! یا …
– من خیلی تلاش کردم برای فراز ! …
خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو
بکنی ! … روزی که مادرم دستش رو
گرفت و آورد توی خونه اش … بهم گفت ،
این پسر توئه ! باید بدونی که هیچ راهی
نداری برای اینکه از زیر بارش در بری !
من از نگاه کردن توی چشمای فراز ، رنج
می کشیدم … هنوز هم رنج می کشم ! …
ولی می دونستم که پسرمه ! دوستش
داشتم ! من سعی خودم رو کردم برای
اینکه منو به عنوان پدر بپذیره … واقعاً
سعی کردم ! ولی اون …
باز هم سکوت … .
ذهن هرمز خیلی مشوش بود … انگار آروم
و قرار نداشت ! … انگار توی گذشته و حال
مدام رفت و آمد می کرد . بعد گفت :
– وقتی اون زن رو بوسیدم … به گریه
افتاد ! … بهم گفت تا قبل از اون …
هیچوقت بوسیده نشده !
صداش زمزمه مانند بود و جمله ای که
گفت … انگار قطعه ای بود از یک شعرِ غم
انگیز ! قلب آرام به رقت اومد … و اشک
پشت پلک هاش جمع شد .
بعد هرمز لبخند تلخ دیگه ای به لب
نشوند … .
– فراز رو دوست داشته باش ! … اون
جمله ی معروف رو شنیدی ؟ … شاید
سلام چت روم بزنید خانم خوشگل🥰🌹♥️
باشه میزنم با اینکه میدونم تار عنکبوت میبنده😐
بزارید امشب تولد یک نفر است عنوان : تولدت مبارک گمشده بزار به این عنوان
من خودم میترکانم🥰🌹
قبلا یکی شبیه شما گفته بود چت بزن خودم میترکونم نکنه خودشی ؟؟😂
🥲😂😂💔💔
عنوانشو تغییر بدین به : تولدت مبارک گمشده لطفاً کار دارم..
عالی بود