رمان دلباخته پارت ۶۱

4.1
(22)

 

 

 

چپ چپ نگاهش کردم.

 

– اِ.. باز از این حرفا زدی، حامد!

 

سر و تنش را همزمان جلو کشید و لب جنباند.

 

– می دونی قلب حامدت ضعیفه ولی باهاش بازی می کنی.. دِ آخه لاکردار می شه اون لبای خوشگل رژ زده رو دید و..

 

لب های بهم دوخته ام را بوسید و عقب کشید.

 

– خب دیگه.. اینم از شارژ اول صبح تا ببینیم بقیشو کجا می شه ادامه داد

 

دیوانه ای نثارش کردم.

من اما دیوانه تر بودم انگار.

 

صدای زنگ گوشی زری خانم می آید.

خودم را از دیوانگی حامد جدا می کنم.

 

سید چه می گوید، نمی دانم.

مادرش اما چند بار پشت هم باشه.. باشه می گوید.

 

صدایم می زند.

 

– جونم حاج خانم؟

 

سر می چرخانم و زنی که مادرانه لبخند می زند را می بینم که از لای در سرک می کشد.

 

– می گم شما چادر داری، دخترم؟ اگه نداری بیا یکی از چادرای منو واسه خودت بردار

 

با خودم می گویم این یکی از کجا آمد!

 

 

 

 

– چادر! چادر می خوام چیکار؟

 

در را باز می کنم.

شانه بالا می اندازد.

 

– نمی دونم مادر.. سید الان زنگ زد گفت بهت بگم چادر واسه خودت بردار

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– گمونم می خواد بره امامزاده ای چیزی.. درست حرف نمی زنه آخه

 

کاش حرفش را گوش نمی کردم.

اصلاً من را چه به امامزاده و چادر!

 

همان یک بار که رفتم و با دستان خالی تر از قبل بازگشتم بس نبود!

 

نفسم را با کلافگی رها می کنم.

کاش می شد با یک ” نه.. نمی آم” ساده جانم را خلاص می کردم.

 

من اما مثل یک زندانی ام که دست و پایم را با طناب محبت بسته اند و صدایم در نمی آید.

 

سر تکان می دهم.

 

– خودم چادر دارم.. چشم برمی دارم

 

نگاهش سمت پنجره ی اتاق می دود.

 

– سید رو معطل نکنیم، مادر. حاضری بریم؟

 

می گویم حاضرم.

——————–

 

 

چادرم را از داخل کمد برمی دارم و موهایم را زیر شال می چپانم.

 

زری خانم روی صندلی جلو می نشیند.

در را می بندم و سید راه می افتد.

 

چادرم را توی مشتم می فشارم و میلِ عجیبی به تلافی از این اجبار لعنتی در وجودم می جوشد انگار.

 

زبانم را نگه نمی دارم.

انگار نه انگار که این مرد کمی پیش پشت من ایستاد و خم به ابرو نیاورد!

 

– نذر داشتین آقا سید؟

 

از توی آینه می بینم که نیم نگاهی می اندازد به من.

 

– تا جایی که یادمه، خیر… چطور مگه؟

 

شانه ام را تکیه می دهم به شیشه و لب می جنبانم.

 

– آها.. پس حتماً می خواین به روش خودتون بهم یاد بدید بنده ی خاص کیه و عاقبت اونی که بقول پسرِ اون حاجی قلابی خم و راست نمی شه وسط آتیش جهنم!

 

لب روی هم می فشارم.

برای لحظه ای پشیمان می شوم از این تلخی زهر مار!

 

انگار تمام حرصم را از خیلی پیش نگه داشته ام برای بی گناه ترین آدم این قصه!

 

زری خانم ساکت است و حرف نمی زند.

 

 

 

سرعت ماشین کم می شود و لحظه ای بعد گوشه ی خیابان توقف می کند.

 

دستِ سید به پشتی صندلی مادرش می چسبد.

سر می چرخاند و من را نگاه می کند.

 

– مریم خانم؟

 

انگار تعمداً مکث می کند و زیر پلک راستش می پرد.

 

لبش را تَر می کند و شمرده شمرده حرف می زند.

 

– شده وقتی از عالم و آدم دلت گرفته.. بری جایی که حتی اگه نخوای ولی آرومت می کنه.. اونقدر که به خودت که می آی می بینی دیگه از اونهمه خشم و عصبانیت اثری نیست و داری از یک آرامش مطلق لذت می بری؟

 

خیرگی نگاهم را از سیاهی چشمانش برنمی دارم.

چفت دهانم باز نمی شود چرا!

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

منظورم را می فهمد و پلک می زند.

 

– اگه بخوای می برمت جایی که لذت اون آرامش رو احساس کنی.. ولی اگه نخوای می تونم همین الان دور بزنم و برگردیم خونه

 

آب دهانم را قورت می دهم.

 

اصلاً نمی فهمم جادوی کلمات است که آب بر آتش درونم می ریزد و یا آرامش نگاه اوست که حالم را بهتر می کند.

 

 

 

 

نگاهم را پایین می کشم و مشتم را باز می کنم.

 

– گفتین چادر بردار منم برداشتم.. خیلی مونده برسیم؟

 

لبخندش را نمی بینم.

با خودم می گویم منِ بی چشم و رو را چه به یک لبخند ناقابل!

 

نگاهم را به خیابان های نه خیلی شلوغ و عابرین پیاده می دهم.

 

هر از گاه گوشه ی لبم را به دندان می گیرم و از خودم خجالت می کشم.

 

مقصد میدان تجریش است و امامزاده ای که در قلب این میدان واقع شده.

از ماشین پیاده می شوم و کنار زری خانم راه می روم.

 

– خدا عمرت بده، مادر.. می دونی چند وقته هوای اینجا رو کرده بودم..خیر ببینی پسرم

 

از گوشه ی چشم نگاه به سید می کنم.

 

– شما جون بخواه حاج خانم.. زودتر می گفتی مادرِ من

 

– جونت سلامت،سید.. وسط اونهمه کار و گرفتاری چی بگم آخه.. بگم بیا منو ببر امامزاده.. تو که اندازه ی خودت کار ریخته سرت، مادر.. شما همونی که پشت گوش می ندازی رو انجام بدی..

 

سید حرفش را با یک تک خند آهسته قطع می کند.

 

– زری خانم؟ باز شما چشمت به امامزاده افتاد شروع کردی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سایه
سایه
1 سال قبل

یه پارته خیلی کوتاه بعد دوروز…در واقع دو روز منتظر موندیم اینا سوار ماشین بشن برن امام زاده همین…چی بگم☹☹

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط سایه
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x