رمان دلباخته پارت ۶۶

4.5
(19)

 

 

 

– می خواست خدمتشون عرض کنی که صبا جون با کفشای سید جون رفته کوهنوردی، حاج خانم.. نمی دونی بدون عزززیزم

 

می دانم حرفش را پس نمی گیرد حتی وقتی می گویم.

 

– با کمال تاسف اون کفشایی که باهاش رفتی کوهنوردی سوراخه، عززززیزم

 

حرصش گرفته و صدای پا به زمین کوبیدنش می آید.

 

– گندت بزنن تو رو.. شد من یه چیزی بگم تو بگی آره صبا جون.. آره قربونت برم.. چِشَم کف پات چی کم داری مگه.. تازه از خداشونم هست

 

با لحن پُر از خنده لب می جنبانم.

 

– آره قربونت برم.. اونی که همه دارن و حیف تو یکی نداری.. کاش یه ذره از اون عقل ناقصت کار می کشیدی اونوقت می فهمیدی سید اگه می خواست زن بگیره تا الان گرفته بود.. منتظر ورود جنابعالی هم نمی شد

 

– برو.. برو که ازت بدم می آد.. تا اطلاع ثانوی نمی خوام ببینمت.. زنگ نزنی که جوابتو نمی دم.. اَه

 

افکار پوچم را نمی دانم کجای ذهنم دفن می کنم و با صبا می خندم.

 

از اتاقم بیرون می آیم.

 

صدای زری خانم را می شنوم.

 

 

 

 

 

انگار با یک نفر حرف می زند.

 

– شما الان بیشتر باید به خودت برسی، آبجی. یه چند روز استراحت کن ایشالله بهتر می شی

 

خواهر زری خانم را یک بار دیده ام.

همین جا، توی همین خانه.

 

– می آم آبجی.. می گم امیر حسین قبلِ اینکه بره مغازه منو بیاره

 

می روم به آشپزخانه و دیگر صدایش را نمی شنوم.

آبِ کتری جوش آمده و چای دم می کنم.

 

پشت پنجره می ایستم و بیرون را تماشا می کنم.

پاییز هرگز فصلِ محبوب من نبود.

 

انگار هر سال من را یادِ رفتن مادرم می انداخت.

با خودم می گویم کم مانده تا دیدار هر سالِ.

یک سنگ قبر سرد و خاموش و حسرت بی پایان من.

 

زری خانم صدایم می کند.

 

– چایی دم کردی، دخترم؟

 

می گویم دم کردم و دو استکان چای می ریزم.

 

رو به رویش می نشینم.

دامنش را روی زانو صاف می کند و لب می جنباند.

 

– آبجی مطهر یکم ناخوش احواله.. رفته دکتر بهش گفته زانوت داره آب می آره

 

 

 

 

 

سر به تاسف تکان می دهد.

 

– خونه ش پله زیاد داره.. صبح تا شب مجبوره از اون پله ها بره بالا و بیاد پایین.. زانو می مونه واسه آدم!

 

استکان چای را برمی دارم.

 

– خب چرا خونه شونو عوض نمی کنن؟

 

یک دانه پولکی در دهان می گذارد.

 

– خودش حرفی نداره، از خداشم هست. خونه به اون بزرگی رو می خواد چیکار! حاج کاظم زیر بار نمی ره.. می گه بچه هام همین جا دنیا اومدن می خوام همین جا سرمو بذارم زمین.. دور از جون

 

افکار پوسیده تا کجای ذهن آدم ها نفوذ می کرد و مانع از یک تصمیم برای رهایی یک عزیز از درد و رنج می شد!

 

– یعنی اصلاً براش مهم نیست که مطهر خانم داره عذاب می کشه!؟ بچه هاشون چی، نمی تونن پدرشونو راضی کنن؟

 

استکان خالی را از لبش جدا می کند.

نگاهش سمت قاب عکس روی دیوار می دود.

 

لبخند غمگینی می زند.

 

– قربون خدا برم که بنده هاش هر کدوم یه جورن.. یکی مثل حاج مهدی که دلش نمی اومد خار بره تو پای زنش یکی هم عینِ حاج کاظم که جز خودش هیشکی واسش مهم نیست

 

 

 

 

سر می چرخاند سمت من.

پلک خیسش را بهم می زند.

 

– عینِ حاج مهدی کم پیدا می شد، مادر.. حتی تو اون دوره که مرام و معرفتشون بیشتر از جوونای الان بود

 

یادم نمی آید از این مرد به بدی یاد کند و مهر و محبتش را حتی به رخِ منِ ناآشنا نکشد!

 

– اون وقتا که بچه ها کوچیک بودن بهش می گفتم آقا مهدی کاش شده قدِ یه ارزن این دو تا یاد بگیرن که مردونگی به زور بازو نیست.. مرد واقعی اونه که حتی وقتی نیست بازم زن و بچه ش فکر کنن هست

 

انگار یک قلوه سنگ وسط گلویم گیر کرده و پایین نمی رود.

 

یادم به پدرم می افتد.

 

نمی دانم سایه اش را من گم کردم یا خودش از من دزدید!

 

– شد؟ یعنی..یاد گرفتن؟

 

از دهانم در می رود.

 

شاید اگر هر کس جای این زن بود ابرو در هم می کشید و چپ چپ نگاهم می کرد.

 

چشم باز و بسته می کند.

گوشه ی لبش چین می خورد.

 

– از من بپرسی می گم آره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x