سامی
سه روز گذشته و هنوز هیچ خبری از رستا نیست
توی این سه روز هر جایی رو که فکر میکردم رفته باشه رو گشتم ولی نبود
حتی خونه ی باباش هم رفتم ولی اونجا هم نبود
تمام دیشب رو نتونستم بخوابم و اینجا توی آلاچیق حیاط نشستم و تا صب سیگار کشیدم
با صدای پای حامی نگاهش کردم احتمالا داره میره اداره
اصلا حواسش نبود که من توی حیاط نشستم
_حامی؟
خودم هم از گرفتگی صدام تعجب کردم
آروم به سمتم اومد
حامی_چی شده سامی؟ چرا انقدر بهم ریخته ای؟
چشمش که به سیگار های سوخته کف آلاچیق افتاد کنارم نشست و گفت
حامی_همهی اینا رو تو کشیدی؟
دیشب هم نخوابیدی؟
بعد از سکوتی طولانی بلاخره لب باز کردم
_حامی من نفهمیدم از کی رستا شد همهی زندگیم ولی تروخدا پیداش کن
دارم دق میکنم
ابروهاش از تعجب بالا پرید ولی چیزی نگفت
حقم داره هر کسی که منو بشناسه میدونه چقدر مغرورم
حالا هیچی از اون پسر مغرور نمونده
حامی_خیالت راحت داداش پیداش میکنم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
سه روز گذشته و من سه روزه توی این خونه حبسم
دیروز سامی اومده جلوی در انگار سراغ من رو میگرفت
ولی من فقط تونستم از پشت پنجره با دلتنگی نگاهش کنم
کاش حداقل میدونستم دوسم داره یا نه
من که بلایی که ازش میترسیدم سرم اومد ، عاشقش شدم
اگه دوسم داشته باشه انگیزه دارم برای جنگیدم باهاشون ولی العان بریدم ، خستم ،دیگه جون جنگیدن ندارم
اون دوتا نامرد هم که ولم کردن و رفتن
من تنهایی بیشتر از این از پس حاج نادر برنمیام
تصمیم گرفتم این ازدواج اجباری رو قبول کنم
از روی تخت بلند شدم
جلوی آینه اتاق ایستادم و به تصویر درون آینه خیره شدم
چشمایی که به خاطر بیخوابی قرمز شده، رنگی پریده، چشم هایی اشکی و گونه ای که حالا کبودی کم رنگی روی آن خودنمایی میکند
پوزخند تلخی زدم
هیچی نمونده از اون دختری که همه فکر میکردن محکمه و به این راحتی تسلیم نمیشه
همش تصویر اون شبی که بغلم کرد میاد جلوی چشمم
دلم میخواد دوباره بغلم کنه
بغض گلوم رو فشرد
چشم از آینه گرفتم و از اتاق بیرون رفتم
صدایی که از آشپزخانه میاومد نشون میداد که در حال صبحانه خوردن هستن
به سمت آشپزخانه رفتم
با صدایی که از بغض و گریه خش دار شده بود گفتم
_قبوله
سر هر سه به سمتم برگشت
حاج نادر_چی قبوله؟
_چیزی که سه روزه به خاطرش منو توی این خونه حبس کردی
برق زدن چشماشون رو دیدم و همین بغضم رو بیشتر کرد
_ولی شرط دارم
زود تر از حاج نادر سینا جواب داد
سینا_چه شرطی؟