_ باور کردن یا نکردنش با خودت!
مشتم رو به سختی مهار کردم تا بار دیگه شیشه ی پنجره رو پایین نیاره
_ میخوام اون ارث و میراث رو تمام و کمال تحویل بگیرم
بعد چندثانیه مکث جواب داد
_ حلش میکنم با وصیت نامه و اسناد میام
حرفم رو با میرزایی کوتاه کردم
_ فردا بیا شرکت میخوام انتقال سند انجام بشه همه چی حتی یه پر کاه هم باشه میخوام
ضربه ای به در خورد
_ آرمین! پدرم پشت در منتظره تا باز کنم
تماس رو قطع کردم
این وسط سرکشی کاووس رو کم داشتم!
در اتاق رو باز کردم
مدیا با چهره ای گرفته و چشمایی که معلوم بود گریه کرده پشت در بود
_ چرا بی خبر اومده؟
با دیدن من ترسیده عقب کشید
_ بخدا به منم نگفته بود تازه پیام داد که اومده
تیشرتم رو پوشیدم
_ بهش گفتی اینجایی؟
سرش رو پایین انداخت
_ مجبور شدم بگم امروز اومدم اینجا چون میرفت در خونه ی قبلی من و مستاجر جدید میدید بد میشد
اون لحظه داغونتر از اونی بودم که بخوام با کاووس مذاکره کنم
_ بذار ببینه زن من توی خونه ی خودم زندگی میکنه!
با استرس بازوم رو گرفت
_ نه آرمین الان وقتش نیست!
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم
_ تا کی میخوای مخفی کنی؟
اینبار علاوه بر آیفون، ضربه هایی به در خورد
در رو باز کردم
کاووس با اخم های درهم نگاهش رو بینمون گردش داد
مدیا با صدای آرومی سلام کرد
کاووس سری تکان داد
_ دم در بمونم؟
پوزخندی زدم
_ اختیار دارید بفرمایید داخل
از جلوی در کنار رفتم تا داخل بیاد
اما همون اول سالن ایستاد
_ مدیا دخترم چند لحظه بریم خونه ی خودت
تکیه ام رو به دیوار دادم و با خونسردی تمام جواب دادم
_ همینجا خونه ی دخترته!
وحشت رو میشد از چشمای مدیا خوند
کاووس از این حرفم جا خورد
_ درسته! اما منظورم اون خونه ایه که تا زمان عروسی دخترم باید اونجا بمونه
غیرمستقیم داشت بهم یادآوری میکرد که اختیار زنم رو ندارم!
دستم رو توی جیبم بردم و نخ سیگاری بیرون کشیدم
_ چنین خونه ای وجود نداره!
***
” مدیا ”
آرمین قصد کرده بود من رو سکته بده!
بابا سوالی و با اخم های درهم نگاهم کرد
زود جواب دادم
_ خونه ی خودم شیر گاز نشتی داشت فعلا مجبور شدم تخلیه کنم بیام اینجا تا یکی دو روز تعمیر کنن بعد برم
بابا مچ دستم رو گرفت
_ من امشب اینجا میمونم وسایلت رو جمع کن مرخصی بگیر بریم خونه تا زمانی که تعمیرات تموم بشه برگرد
یقینا اگه دیوار نزدیکم بود سرم رو بهش میکوبیدم
اون از اوایل که بابا من رو سپرده بود دست آرمین، اینم از الان با اینکه بهم محرم بود کاملا پیدا بود میخواست هر طور شده من رو ازش دور کنه!
آرمین دود سیگارش رو توی فضا پخش کرد
_ بیشتر از این مزاحم آرمین خان نشیم
نمیدونستم چرا با آرمین لج کرده بود
_ میریم هتل!
بابا به حرفاش اضافه کرد
_ دخترم هم با خودم میبرم
آرمین طبق عادتش آتیش سیگار رو پای خاک گلدون خاموش کرد
رو به روی بابا ایستاد
دوباره چشماش قرمز بود و من از این حالتش وحشت داشتم
_ دختر تو الان زن منه و باید توی خونه ی من باشه!
مگر اینکه من مرده باشم که برگرده خونه ی پدرش
لرزش دست و پاهام غیرطبیعی شده بود
واقعا از بحث پیش اومدن بینشون هراس داشتم
بابا که به غرورش برخورده بود ابرویی بالا انداخت
_ تو بی خبر از ما برداشتی عقد دائم کردی کسی بهت اجازه نداده بود من فقط خواستم باهم آشنا بشین اجازه ی صیغه دادم
نگاه خیره ی آرمین رو روی خودم حس کردم
بی توجه به حرفهای بابا، حرف خودش رو وسط کشید
_ انتخاب با دخترت! اگه باهات اومد ببرش
آرمین با حرفش بار سنگینی روی دوشم گذاشت
تقابل آرمین و پدرم مثل تقابل عقل و قلب بود!
پس زدن هر کدومشون برام تاوان داشت
بابا که مطمئن بود من انتخابش میکنم تایید کرد
_ درسته! دخترم نشون بده که غرور پدرت هستی
بغض به گلوم فشار آورد
شکستن غرور پدرم یا انکار عشق و خواستنی که به آرمین داشتم؟
هردو برام سنگین بود
کاش من رو بین این دوراهی قرار نداده بودند
چرخش دنیا رو دور سرم حس کردم
پاهام سست شد
خواستم قدمی بردارم که سکندری خوردم
با دستم به مبل چنگ زدم و به سختی خودم رو روی مبل رها کردم
گوشه ی پیراهنم بالا رفت و قسمت سوختگی و کبودی پهلوهام پیدا شد
هول شده سعی کردم بپوشونمش
اما دیر شده بود
چون بابا حیرت زده روی مبل نشست و دستش رو روی سوختگی گذاشت