راضی کردن؟
واژهای که هیچ وقت در قاموسم نگنجید. هرجا که من قدم میگذاشتم همراه خودم موجی از تنفر و انزجار را میبردم.
سالهای سال حرام زاده بودم و مردم با دیدنم اخم میکردند.
حضور من تاحالا به هیچ کسی لذت نداده بود و حالا خسرو دنبال چه میگشت؟
آرام پلک زدم و گفتم:
– من لذتی برای تو ندارم.
دستش از شکمم گذشت و به رانم رسید. پایم را بلند کرد. برهنه بودم و او هرگونه که میخواست لمسم میکرد.
پلکهای خمارش را بست و رانم را محکم فشار داد.
– آخ.
– داری که الان اینجام. درد کشیدن تو لذت منه.
خندیدم. این یک قلم را یادم رفته بود. ملک درد بکشد و بقیه لذت ببرند.
– بهم دست میزنی که درد بکشم؟
همین بود دگر. همه جای بدنم را لمس میکرد که از داغی دستش به درد بیوفتم. ولی برخلاف فکرم چیزی اشتباه بود.
سرخی چشمانش و عرق تنش نشان دیگری میداد. چیزی که سعی میکردم نادیدهاش بگیرم.
تکانی خوردم که دستهایم را محکم به تخت کوبید. سرش را پایین آورد و گردنم را بوسید.
در خودم جمع شدم که این بار خشن تر مشغول میک زدنش شد.
جوری پوستم را میان دندان هایش میکشید که اگر کسی نمیدانست فکر میکرد قصد دارد تنم را بدرد، شاید هم همین بود!
سعی کردم تکان بخورم ولی نشدنی بود. مرا محکم گرفته بود.
سرش را پایین تر برد و بین سینههایم کشید. به گریه افتادم. نوک سینهام را به دندان گرفت و کشید و من باز هم گریه کردم…
از این که تنم داغ شده بود متنفر بودم، نکند وا دهم زیر لمسش؟ این خفت را نمیخواهم.
از این اسارت و حس شکنجهای که میکشیدم حالم به هم میخورد.
– نکن…اخه چرا، ولم کن.
رونم را محکم فشار داد و پایم را بالا داد. با چشمهای سرخش بهم زل زد و فکم را گرفت. سرش را نزدیک صورتم آورد و ترسناک زمزمه کرد.
– چون که تو مال منی، پدرت تورو به من فروخت شاهدخت سلیمان.
تو بردهی منی…
دستش که به لای پایم خورد جیغی کشیدم. ضرب دستش روی گونهام نشست ولی برای خفه کردنم کافی نبود.
– من…منو نفروخت بهت. به هرچی میپرستی قسم…
چیز گرمی را بین پاهایم حس کردم و روح از تنم دریده شد.
دهانم را باز کردم و گفتم:
– خسرو، خسرو من ملکم. اون….اون ملوکه، من همون حروم زادهام نکن…نکن.
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. عمیق و بدون مفهوم.
با اشک به صورتش زل زده بود.
حس بیچارگی را تاحالا شنیده بودید؟ من در همان جا بودم. در یک بیچارگی مطلقی دست و پا میزدم که میدانستم سرم میآید ولی میل به زنده ماندنم مرا مجبور به تقلا میکرد.
اگر میگویم زنده ماندن چون که این مرد با چشم های قرمزش…
با خیمه زدنش روی من و ضرب دستش روی صورتم… اگر مرا میکشت خیلی عجیب نبود.
با کشیدن گوشت گردنم میان لب هایش محال بود مرا زنده بگذارد. یا روحم را میکشت و یا جسمم را…
– تو ملکی…
نور امیدی در دلم تابید. آرنج هایم را به تخت زدم و نیم خیز شدم. بیچاره وار سرم را تند تند تکان دادم.
– من ….ملکم، نگام کن. من اون…
انگشتش را روی لبم گذاشت و همان گونه که مرا روی تخت میخواباند خودش هم روی تنم خوابید.
با هر نفس تندی که میکشیدم سینههایم به سینهی لختش برخورد میکرد.
دستش را بالا اورد و موهای خیس از عرقم را از روی صورتم کنار زد.
هقی زدم و چشم بستم تا این ذلت و خواری را از چشمهایش نبینم.
– اره راست میگی، تو ملکی…
پلک های خیسم باز شد. اشکی که از گوشهی چشمم چکید را با نوک انگشتش گرفت و نگاهش کرد.
– و ملک مال منه.
با دردی که ناگهان در پایینتنهام پیچید جیغی کشید و کمرش را چنگ زدم. جیغی که در نطفه توسط دست خسرو روی دهانم خفه شد.
– هیس عزیزم، عادی میشه واست.
شل کن خودتو…
هیس…هیس…
چشمهایم از وحشت تا آخرین حد گشاد شده بودند. از من میخواست شل کنم؟ من داشتم درد میکشیدم.
نفس نمیکشیدم تا وقتی که خودش را بهم کوبید، قفسهی سینهام از بی نفسی میسوخت.
نفس بعدی مساوی بود با ضربه ی دومش به من. اشکمم مصادف بود با ضربهی سوم و چهارم و بعدی و بعدی…
انگار که لگنم داشت از جا می شکست. کمرش را چنگ زدم که دستهایش را دور تنم گذاشت و عمیق تر درونم فرو رفت.
من انگار مرده بودم. انگار که خسرو با هر رفت و آمدش درونم تکهای از روحم را بیرون میکشید.