من هرچه را که داشتم باختم…
آزادی، خانواده و آینده! تمام چیزهایی که روزی در خیابان های فرنگ برایشان رویا میبافتم با ورودم به این قصر خاکستر شدند.
ولی در این قصر خسرو مال من بود، ستون تمام قصر و صاحب اختیار تمام جانهای موجود در قصر کیخسروی من بود.
– اون اومده منو بکشه من میدونم. یه کاری کن ببرنش از اینجا خسرو من حالم خیلی بده.
خسرو دستم را فشرد. خم شد و آرام بوسهای بر پیشانیام زد.
– دستور میدم به قصر پدرت نامه بفرستن، طی چند روز آینده میان و میبرنش. استراحت کن.
اگر نمیگفت هم من دیگر نایی برای باز نگه داشتن چشمانم نداشتم. دستش را ول نکردم.
– پیشم بخواب…لطفا. حالم خوب نیست.
نگاهی به نقره انداخت، نقره آرام دستم را نوازش کرد و از اتاق خارج شد. خسرو کنارم دراز کشید و تنم را در آغوش کشید. سرش را درون موهایم فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
– یادته بهت گفتم خواهرت پیدا بشه آزادت میکنم؟
دست دومش روی شکمم نشست و مرا به خودش فشرد.
– حاضرم کاری کنم خواهرت توی دنیای مرگ گم بشه ولی تو مال خودم باشی.
حس لبهای داغش روی شانهام آخرین چیزی بود که آن شب حس کردم.
«راوی»
ملوک با درد چشمهایش را به سقف اتاق ناآشنایی دوخت. تمام تنش در گرما و درد میسوخت و حتی داغی خون را هم روی صورتش حس میکرد.
هقی زد و از شدت دردی که گریبانگیرش کرده بود گریه کرد. دست زخمی اش را روی چشمهای ورم کردهاش کشید.
به یاد نداشت چگونه به این حال افتاده بود…فقط یک دریا یادش بود و مردی که عاشقانه به خاطرش فرار کرده بود.
مردی که با بیرحمی ماهها او را ترک کرده و ملوک را سرگردان این دنیا کرده بود. روزها بود که خبر خوشبختی خواهر کوچکش با خسرو، مردی که از اول مال او بود جانش را میسوزاند.
لعنتی نبود که به خودش نفرستد، ناسزایی نماند که به خودش بدهد…ضربهی آخر ولی خبر حامله شدن ملک بود.
ملوک بغض کرد، حسود شد و دلش میخواست خواهر کوچکش که همیشه هرچیزی که دلش می خواست داشت بمیرد. سر به آسمان گرفت ودعا کرد…
مرگ ملک را دعا کرد و انگار که همان لحظه آسمان رعدی زد. کنار دریای قلمروی خسرو بود و نمیدانست چرا قدم هایش او را به اینجا آورده بودند.
خسته، گرسنه و بیچاره بود. تنهایی داشت مغزش را زائل میکرد و حس شکستی که داشت برای خاتمه دادن به جانش کافی بود.
درست در لحظهای که میخواست تن به آب بسپارد و خودش را در دریای قلمروی خسرو غرق کند صدایی شنید.
صدای غرش همراه با چرخهای کالسکه…آرام به عقب برگشت که با دیدن دختر ریزه و شنل پوشی متعجب قدمی به عقب برگشت.
کنار دخترک سگ بزرگ وحشی بود که آب دهانش از بین دو دندان نیشش میریخت و منتظر طعمه بود.
– چنگش بزن.
صدای نازکی که دخترک سعی در کلفت کردنش داشت نمای این بود که آن دختر مجهول هنوز با او کار داشت.
– ش…شما کی هستید؟ چرا این…
حرفش تمام نشده بود که با پرش سگ روی تنش جیغش به هوا رفت. چنگی که سگ به گونهاش زد نفسش را برید و بعد دو مرد هیکلی سگ را از رویش بلند کردند.
– م…نجات..
حرفش تمام نشده بود که دخترک شنل پوش بالای سرش ایستاد. فانوس در دستش را به صورت ملوک نزدیک کرد و گفت:
– نباید اینجا پیدات میشد. خودت هم میدونستی که خواهرت تورو میکشه.
ملوک از درد صورتش چیزی درک نمیکرد ولی اسم ملک در سرش زنگ خورد. هقی زد و خواست چیزی بگوید که یکی از مردها میان پاهایش نشست و بعد دردی در تنش پیچید که فریادش را تا آسمان برد.
– حواستون باشه نمیره. همه جاش رو داغون کنید.
جیغهایش آسمان را پاره کرده بود و تن ظریفش میلرزید. قلبش جوری میکوبید که درد آن هم به تنش سرایت کرده بود.
دست مرد که از روی دهانش کنار رفت جیغی کشید و آن جیغ با کوبیدن شیء شیشهای به دهانش مصادف شد.
نفسش از درد و حس پارگی دهانش رفت و زیر کوبش های مرد به تنش از هوش رفت.
دخترک شنل پوش، در حالی که به سمتش میآمد شنل در دستش را روی تنش انداخت.
با انزجار نگاه از دهانش که تا نزدیکی گوشش جر خورده بود انداخت و بعد رو برگرداند.
– ملکه رو خبر کنید و بگید اینجا پیداش کردید؛ این نامه رو هم بندازید کنارش.
نامهای از کمرش خارج کرد و کنارش انداخت.
«ملک»
خشم! کلمهی سه حرفی که در این سه روز تمام عصبهای تنم را هدف گرفته بود. نه عشق ورزیدن خسرو حالم را خوب کرد و نه لگد زدن بچهام.
من فقط خشم و نفرت را حس میکردم و دلم میخواست کسی که باعث و بانیاش است را خفه کنم.
حیف و صد حیف که ملوک حالش بد است، سوالهاییی که در سفرم با خسرو سعی در فراموش کردنشان داشتم حالا با سرعت بیشتری مغز من را هدف گرفته بودند و وجودم تا پاشیدن راه زیادی نداشت.
– ملکه شما اینجایید؟ پادشاه نگرانتون هستن.
سر سمت ندیمه چرخاندم که با دیدن اخمهایم سر پایین انداخت و عقب رفت. بادی که به صورتم خورد موهایم را در هوا چرخاند و چرا منظرهی باغ هم دیگر زیبا نبود؟
جوابش را ندادم. در این سه رو کسی صدایم را نشنیده بود، تمام قصر فهمیده بودند که من درانتظار باز شدن آن چشم و دهن زخمی بود و تا ملوک به حرف نمیآمد من هم صحبتی نمیکردم.
در این سه روز خسرو را زیاد ندیدم، در قلمروی مهمت آشوبی به پا شده بود و او مجبور بود به آشوب برسد.
تنها دیدارمان دیروز صبح بود، دیداری که فقط خسرو حرف زد و من فقط گونهاش را بوسیدم.
ترسیده بود، گمان میکرد با آمدن ملوک دل من هوای رفتن کرده است ولی نمیداست که خودش هوای من شده بود.
نتونستم بی تفاوت بگذرم وقتی هم زود پارت گذاشتین هم طولانی بود مرسی واقعا حظ کردممممم
به نظرم همین که ملک زن خسروئه خودش انتقامه