نزدیک ظهر است که ملیحه خانم زنگ می زند.
سلام و احوال پرسی می کنم.
می گوید خوبم، ولی انگار راست نمی گوید.
– دیشب خواب دیدم حامد اومده و نشسته یه گوشه، منو نگاه می کرد و حرف نمی زد… هر چی ازش پرسیدم چته مادر، گرفته ای، جوابم و نداد
نمی دانم چه بگویم.
اگر می دانست حامد با من چه کرده شاید توقعش از من کم می شد.
– می دونم دخترم، توام جوونی، باید زندگی کنی… خدا رو شکر خیالم از اقا سید و زری راحته، آدمای خوبی ان، مثه بعضیا که ادای مسلمونی در میارن و از کافر بدترن، نیستن… توام صبر کردی، دستت درد نکنه… همین که وایسادی سالگردِ حامد بگذره و…
می زند زیر گریه.
می دانم او چه می کشد.
یادم با انروز می افتد که زری خانم و سید برای مراسم حامد بر سر مزار رفتند و من از جایم تکان نخوردم.
نه به این خاطر که از دیدنِ صادق فراری بودم و حالم بهم می خورد، نه.
من خیلی وقت است که با حامد وداع کردم و از خاطراتش دور شدم.
دلداری اش می دهم.
دردِ این زن اما هرگز درمان نمی شد، می دانم.
با صدای گرفته از بغض و گریه حرف می زند.
تبریک می گوید، من اما خوب می دانم کجای قلبش آتش گرفته و می سوزد.
تشکر می کنم.
– براتون سخته، مادر جون، می دونم… حتی اگه نیاید هم ناراحت نمی شم، ولی می خوام اینو بدونید که تا همیشه دوسِتون دارم
گریه اش بند می آید، می خندد.
دعا به جانم می کند و قربان صدقه می رود.
– من از خدامه، مادر… ولی خب نمی دونم اگه حاجی بو ببره می ذاره بیام یا دعوا راه می ندازه
دلم از حرفش به درد می آید.
اما نمی خواهم صادق یک دنده را بر سرش آوار کنم.
– اذیت نکنین خودتون و، نمی خوام به خاطرِ من مشکلی پیش بیاد
آه می کشد.
می گوید خیلی وقت است که راضی به رضای خداست و شکایت نمی کند.
زری خانم صدایم می کند.
با ملیحه خداحافظی می کنم و رستا را بغل می گیرم.
– تو چرا حاضر نیستی، مادر!؟
ابروهایم به نشانه ی سردرگمی بالا می پرد.
– قرار بود جایی بریم؟
-وا! من پیر شدم، تو دیگه چرا دخترم! الانه که سید بیاد بعد تو می گی قراره جایی بریم!
خوب بود قاصدک جونم.😍ولی خیلی کم بود,با این همه فاصله از پارت قبل😐🙁