همونجا جلوی در ایستادم.دستهامو نو جیبهای لباسم فرو بردم و دور شدنش رو تماشا کردم.
حالا یه احساس بهتری داشتم.
اینکه حرف دلم رو زده بودم و بیخودی کشش ندادم واسم شبیه به این بود که دوتا بار سینگین از روی شونه هام برداشته باشن.
البته…
من از اینکه طرفم مقابلم اینقدر باشعور بود هم باید شاکر میبودم.
امیرحسین درکم کرد و همین کافی بود.
چرخیدم و به سمت خونه رفتم که تلفنم زنگ خورد.
از جیبم بیرونش آوردم و نگاهی به صفحه اش انداختم و همزمان در نیمه باز رو کنار زدم و رفتم داخل.
تا فهمیدم یاسر هست جاخورده و متعجب ایستادم!
حس کردم یهو تمام خاطرات عمارت برام زنده شد.
دست خشک شده ام رو تکون دادم و تماسش رو با اشتیاق و سر یاز کردن حس دلتنگی، جواب دادم:
“الو…”
صدای بشاش توی گوشم پیچید:
“به به سوفی خانم بی وفا”
خندیدم و گفتم:
“بی وفا نیستم فقط نخواستم مراقب اوقات خوش و خوبت بشم”
خندید و پشت سرهم شروع کرد پرسیدن سوالهایی که من از هیچکدوم سردرنمیاوردم :
“الان خیلی خوشحالین آره؟
کجایین ؟ چیکار میکنین ؟کی قراره بیاین؟
بله رو بهش دادی؟
لابد رفتیم حافظیه و عکس و سلفی و …آره شیطون ؟”
نمی قهمیدم داره راجع به چی حرف میزنه.
درو به اهستگی بستم و متعجب پرسیدم:
“به کی؟ با کی؟ اصلا تو داری کی رو میگی؟”
اینبار اون بود که تعجب کرد و گفت:
“اووووه! اونقدر خوشحال شدی که گیج شدی ! خب یاسین رو میگم دیگه”
اسم یاسین که به میون میومد قلبم به تپیدن افتاد.
هنوز دقیقا نمیدونستم چیشده چی به چیه و یاسر داره چی میگه…
سردرگم پرسیدم:
“یاسین ؟ خب….خب…یاسین چی ؟”
خندید و گفت:
“سوفیا گیج میزنیاااا…مگه یاسین پیشت نیست؟”
داشتم آروم آروم قدم برمیداشتم اما یهو ایستادم و دیگه جلوتر نرفتم…
آخه چرا پارت ها انقد کمه
من می خوام گریه کنم .
ادمین لطفا اگر پیام های ما رو می بینی پارت ها رو طولانی تر کن …
سلامـ
حاجی ناموسا پارت بعدی رو بزار:/
باو. الان سوفی شک عصبی بهش دست میده😂
وقتی می پری بقل هم باید پاش وایس دیگه🤪
وای پسرم یاسین تصادف نکنه یه وقت😭