✓♡آرسام♡✓
نشسته بودم تو کافه و داشتم قهوه تلخمو مزه مزه میکردم
سیگارمو روشن کردمو پوک عمیقی زدم
تو فکر بودم
چجوری تونست دروغ بگه؟!
چجوری تونست منو غریبه بدونه؟!
مگه ما الان شرعا زن و شوهر نبودیم؟!
قطره اشکی از چشمام سر خورد و مشغول کشیدن سیگارم شدم که حضور یکیو حس کردم
سرمو گرفتم بالا و راشلُ بالا سر خودم دیدم …
از اون دخترای کَنه که فقد ظاهرشون بی نقصه ولی درونشون پر از کسافته!…
با پوزخند لب زدم:
+راشل…
حوصلتو ندارم…
با لبخند گشادی نشست رو به روم و گارسونو صدا کرد
ــ یه قهوه تلخ لطفا
سیگارمو تو جا سیگاری خاموش کردمو گفتم:
+چی میخوای؟!
چشاشو ریز کرد و خیره به صورتم گفت
ــ بذار ببینم … اوممم
خیلی کلافه ای و معلومه گریه کردی
حوصله سکسم نداری که پسر!
مسخره خندید و بلا فاصله گفت:
ــ منو امین خودت بدون راحت باش …
سرمو چپ و راست چرخوندم و گفتم:
+خفه شو فقد…
از رو صندلیم بلند شدمو پولو انداختم رو میز و از کافه زدم بیرون …
رفتم خیابون گردی بلکه آروم بگیرم …
✓♡راشل♡✓
پسره احمق کمکم نمیشه بهش کرد …
حرفم نمیشه ازش کشید بیرون!
ولی نه… احمق نیست خیلی باهوشه .. احتمال هر چیزیو میده!
نفسمو بیرون فرستادمو گوشیو برداشتم و شماره کاترینو گرفتم:
ــ بگو!
چیکار کردی؟!
+قربان چشاش یه جوری بود انگار گریه کرده بود و اتفاق بدی واسش افتاده بود …
نگفت چشه
هع تازه کلی فحش و بد بیراه نثارم کرد
نمیخواین بگین چرا انقد پیگیر این و ملکه این؟!
کلافه گفت:
ــ لعنتی…
زود برگرد عمارت
و تلفنو قطع کرد …
ملت دیوونه شدنا!
✓♡کاترین♡✓
نکنه بینشون به هم خورده؟!
نه….!
دلوین تنها یادگار آرشیدا بود …
تنها یادگار رفیقم …
نباید میذاشتم زندگیش خراب بشه !
باید میرفتم ببینم چیشده ولی .. ولی اگه آرسام بفهمه قطعا شر درس میکنه
پسره ی نادون!
شماره ی دلوینو گرفتم و بعد چنتا بوق با صدای خستش گفت:
ــ بفرمایین
+دلوین … کاترینم !
خواستم از احوالت با خبر بشم
با تعجبی که تو صداش موج میزد گفت:
ــ کاترین… تو .. تو از کجا میدونی من اسمم دلوینه؟!
+آروم باش دخترم…
من نمیتونم اینجوری بهت بگم
باید ببینمت حتما!
ــ م..من .. راستش من نمیتونم بیام
شما بیاین عمارت من میگم نگهبانا راهتون بدن …
+هوووف باشه …
ینی چیشده؟!
اگه تا الان شک داشتم که اتفاقی افتاده الان مطمئن شدم …
لباسامو پوشیدم و ماشینو روندم سمت اون عمارت خوشگل که عکس یه قلب و تیر روش بود با سایشـ…
عمارت دلوین!
✓♡دلوین♡✓
بعد رفتن آرسام فکرم خیلی مشغول بود … نگرانش بودم و نمیتونستم کاری بکنم …
تلفنی که کاترین زد اعصابمو بیشتر خورد کرد
از کجا هویت منو میدونست؟
از کجا ….
دیگه بیشتر از این نمیتونستم یه جا بشینم …
بلند شدم و با سرگیجه شدیدی که داشتم راه افتادم سمت عمارت خودم و بارمانو با خودم همراه کردم
ــ میشه یه چیزی بپرسم؟!
برگشتم طرفش و تو نیم رخ صورتش نگا کردم و لب زدم:
+بپرس
نگاهمون تو هم قفل شد و بعد چند لحظه سوالشو پرسید:
ــ خ..خب میشه بگی چیشده؟!
آرسام خیلی عصبانی بود و برا اولین بار اشکشو دیدم
برا اولین بار چشماش قرمز شده بود …
خودتم که صب بیهوش شدی
کلافه هوفی کشیدمو نگامو چرخوندم یه سمت دیگه…
+خب یه مشکل کوچیکه حل میشه
تو خون رسانی به مغزم مشکل به وجود اومده
سرجاش میخ کوب شد برگشتم ببینم چیشده …
با بهت داشت رو به روشو نگا میکرد
رفتم جلوش و دو سه بار دستمو جلوی صورتش تکون دادم ولی انگار نه انگار
+بارمان خوبی؟!
دستمو گذاشتم رو شونش و تکونش دادم که بعد دو سه ضربه به خودش اومد
ــ ت..تو … تو حالت اصلا خوب نیست!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
+من حالم خوبه … ینی خوب میشم !
نمیخواد نگرانم باشی فقد بیا کمکم کن راه برم سرم گیج میره!
زودی اومد طرفم و بازومو گرفت تو دستش و بردم سمت عمارت خودم
هم زمان با رسیدن من کاترینم رسید جلوی در
بارمان با تعجب زیر گوشم زمزمه کرد:
ــ این اینجا چیکار میکنه!
اخم غلیظی رو پیشونیش نشوند و دستمو محکم تر گرفت
ــ ببین کاترین ما دنبال شر نمیگردیم …
اگه واسه قرارتون اومدی ، اولن تا اونجایی که میدونم فردا ساعت 6 باید بیاین
دومن! وختی بقیه نیستن تو چرا اومـ….
خواست بقیه حرفشو بزنه که کاترین با اخم ریزی که رو پیشونیش بود گفت :
ــ خیلی داری تند میری!
با ملکه کار شخصی دارم از این به بعد احتمالا منو بیشتر میبینین!
بارمان روشو برگردوند سمت من و گفت:
ــ تو باهاش قرار گذاشتی؟!
آب دهنمو قورت دادمو لب زدم:
+آره .. راستش یه موضوعی بود که بعدا بهتون میگم
سرشو متاسف تکونی داد و زیر لب گفت:
ــ خدا به خیر کنه!
+بیا تو کاترین…
کلیدو از جیبم در آوردم و درو باز کردم
+بارمان …
اگه میخوای تو میتونی بری هر وخت آرسام اومد بهم زنگ بزن
ــ هوففففف باشه!
کاترین اومد جلو و از در وارد شد
ــ واو! چقد خوشگله!
لبخند مصنوعی زدمو گفتم:
+ممنون .. نمیخوای حرفتو بزنی؟!
ــ حالا بذار بریم تو … یه قهوه مهمونم کن بعد میگم بهت
شونه ای بالا انداختم و جلوتر از اون راه افتادم …
شایان تو آشپزخونه بود و داشت قهوه درس میکرد
+به به .. شایان!
چه عجب دیدمت!
برگشت سمتم و با تعجب گفت:
ــ عه؟! کی اومدین؟!
ببخشید دیگه امروز که نبودین 20 نفر از بچه ها اومدن اینجا مانی داره باهاشون حرف میزنه خسته شدن
دارم قهوه میبرم براشون
شمام میخورین؟!
اخم ریزی کردمو گفتم:
+یک! چرا 20 نفر اومدن؟!
دو! چرا خودت اومدی قهوه ببری؟!
تو گلو خندید و گفت:
ــ یک! چون اوضاع آرومه میتونن راحت بیان کسی شک نمیکنه
دو! چون هیشکی بهتر از من قهوه درس نمیکنه
لبخند محوی زدمو بهش گفتم دوتا قهوه ام واسه من و کاترین بیاره…
رفتیم تو اتاق کارم و نشستم پشت صندلیم
+نمیخوای بگی؟!
نفس عمیقی کشید و شروع کرد به حرف زدن:
ــ خب .. خب راستش من دوست مامانتم…
هم دوستشم هم دکترش…
آرشیدا خیلی دختر خوبی بود …
اهل فرانسه بود و باباش یه خلافکار بزرگ توی فرانسه … که تو همه جای دنیا جاسوس داشت …
شاخ در آوردم … مغزم داشت سوت میکشید!
کاترین و مامان … با هم دوست بودن!
شایان درو باز کرد و قهوه رو گذاشت رو میز و بعد چند لحظه خارج شد
+ باور نمیکنم…
ــ باید باور کنی!
مامانت مجبور شد با شاهین ازدواج کنه و بره ایران …
بابا بزرگت بعد چند سال کشته شد و تموم قدرتش نصیب شاهین شد !
من همه جا کنار مادرت بودم و رفیقای خیلی صمیمی شدیم …
ولی .. ولی از یه جا به بعد تصمیم گرفتم گروه خودمو تشکیل بدم تا هم آرشیدا رو از شر شاهین خلاص کنم هم مستقل باشم …
با دخترا …
قویشون کردمو الان به اینجا رسیدم …
وختی شنیدم مادرتو کشتن یه گروه 30 نفری فرستادم برای کشتن شاهین ولی ولی هیچ کدومشون از پسش بر نیومدن …
تو و هیلدا رو از عمارت انداختن بیرون و من چاره ای نداشتم جز اینکه از دور حواسم بهتون باشه…
برای همین سپردمتون دست اهورا
اهورا نامزدم بود ولی به خاطر یه مسائلی مجبور شدیم از همدیگه جدا بشیم …
میدونستم اسمت دلوینه … میدونستم گروه سایه ها رو تو فرماندهی میکنی و تو رئیسشونی
میدونستم انتقام مادرتو میگیری…
با این حرفایی که شنیده بودم سر درد شدیدی اومده بود سراغم ….
دستمو گذاشتم دو طرف شقیقم و ماساژشون دادم
کاترین با نگرانی گفت:
ــ دلوین عزیزم چیشدی؟!
وختی جوابی ازم نشنید اومد جلو و دستاشو گذاشت روشونم
ــ آرسام خیلی کفری بود …
گریه کرده بود …
میگی چیشده؟!
رومو کردم سمتش و آروم گفتم :
…
دلوین بمیره میکشمتتت
وایییی آتی خیلی درگیریااا😅😂
چراااا؟؟؟؟؟
نوچ دلم نمیاد:(
مگه هیلدا خواهر دلوین نیست؟؟
چرا اونجا نوشته بود دلوین تنها یادگار ارشیدا عه
فرزندم تویی که روزی پنج پارت میزاری؟
نه توووو بودی😂
من بیدم😂
قبلا آره ولی چن وخته روزی ۲ پارت میذادم النا ۵ یا ۶ پارت🙂🍃
النا هم کم کم روزی یه پارتم نخواهد گذاش🙃👀😂
راس میگه قراره کم کم خشکسالی بشه روزی یه پارتی بزارم 😂