♡✓آرژان✓♡
ماشینمو روشن کردمو از عمارت زدم بیرون
عمارتی که توش روز و شبمو با یاد دلوین سپری میکردم
منم از شاگردای اهورا و آبتین بودم ولی هیشکی اینو نمیدوست همه فک میکردن مردم …
از همون موقه دلوینو دوس داشتم ولی وختی دیدم دلش با آرسامه …
پامو رو ترمز گذاشتم و نگهداشتم
قطره اشکی از چشمام چکید …
من همونی بودم که جونمو واسش میدادم و حالا داشتم جونشو ازش میگرفتم ، تحقیرش میکردم و عذابش میدادم، جای همه اون روزایی که با کنار آرسام بودن عذابم داده بود …
بعد چهل دیقه رسیدم جلوی عمارت آرسام و رفتم داخل
چشاش قرمز بود و موهاش بهم ریخته
جا سیگاریاش پر شده بود و رو میزش خاکستر سیگارشو میتکوند
شیشه های جای مشروب تیکه تیکه شده بودن کف اتاق …
+چیکار کردی با خودت پسر؟!
من پیداش میکنم، اینجوری خودتو میکشی نادون اگه پیدا بشه تو دیگه نیستی که …
خواستم بقیه حرفمو بزنم که با صدای دو رگش گفت:
ــ نباید میذاشتمش تو اون اتاق… تقصیر من بود
نوچی کردمو دستمو گذاشتم رو شونش
+الان تو باید افرادو قوی کنی تا به هدف دلوین نزدیک بشی…
چشاشو ریز کرد و کنجکاوانه نگام کرد
ــ ت..تو از کجا میدونی اسمش .. اسمش دلوینه؟!
تازه فهمیدم چه گندی زدم …
با تته پته گفتم:
+خ..خب قبلا خودش بهم گفت
نگاهش رنگ شک به خودش گرفته بود ولی کوتاه اومد
به بدبختی راضیش کردم بیاد سر تمرین با افراد
و حالا ساعت 9 شب بود …
♡✓دلوین✓♡
وختی چشامو باز کردم خودمو تو یه اتاق با وسایلی که ست سفید و زرد بود پیدا کردم …
از رو تخت بلند شدمو سِرُمو از دستم کندم
هنوزم درد داشتم به خاطر کارای اون وحشی …
نگاهی تو آینه قدی اتاق به خودم انداختم
کل تنم کبود شده بود و صورتمم اوضاع خوبی نداشت …
دوباره با یاد اوری اون اتفاق نحس تقلا کردم برای بیرون رفتن
درو قفل کرده بودن …
با مشتام که حالا حسابی ضعیف شده بودن به در میکوبیدم و با بغضی که به خاطر دوری از آرسام به وجود اومده بود میگفتم:
+باز کنین درو میخوام برم ، بازش کنین تورو خداااا
انقد مشت کوبیدم که بلخره یکی اومد تو اتاق و اون کسی نبود جز آراشید
با تنفر نگاهی به انداختمو عاجزانه نالیدم:
+ولم کنین مگه من چیکارتون کردم
تورو خدا بذارین برم الان آرسام نگرانمه
نفسشو کلافه بیرون فرستاد و دستشو گذاشت پشت کمرم
ــ منم نمیدونم آرژان چرا اینجوری میکنه…
نمیتونم کاری برات بکنم ملکه …
باید ببینیم چی میشه
نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو پام
ــ مطمئن باش یه روز خلاص میشی
چه دیر ، چه زود …
از اینجا میبرمت بهت قول میدم !
سرمو بالا گرفتم و با چشای اشکیم صورتشو انالیز کردم
غم توش بود … غم و نگرانی
شاید راست میگفت …
چیزی نگفتم، همون لحظه صدای آرژانو شنیدم
با اخم غلیظش نگاشو بین من و آراشید به چرخش در آورد
با جدیت تمام سرمو بالا گرفتم
ــ چه خبره اینجا؟!
آراشید از رو زمین بلند شد و گفت:
ــ باهاش حرف میزدم مشکلی هس؟!
پوزخندی د و اومد نشست رو به روم
کیفشو پرت کرد یه طرف اتاق و دستشو گذاشت زیر چونم
آرژان ــ داره خودشو نابود میکنه
لبخند شیطانی زد و ادامه داد
ــ از صب تا الان انقد سیگار کشیده که سه تا جا سیگاری پر کرده الانم رو میزش خاکستر سیگارشو میتکونه …
شیشه های مشروبو میشکنه کف اتاقش!
نمیدونی چه لذتی داره اینجوری دیدنتون
با بغض نگاش کردمو آروم گفتم:
+مگه من چیکارت کردم چرا اینجوری میکنی
دستشو بالا آورد و خواست سیلی بهم بزنه که آراشید تو هوا دستشو گرفت
ــ کافیه آرژااان!
نمیبینی زدی لَت و پارِش کردی؟!
صورتشو نگا کن! کبود شده ، تو خجالت نمیکشی؟!
دستشو محکم کشید و تو صورت آراشید غرید :
ــ اگه تو کارام دخالت کنی نانسی …
عصبی داد زد
ــ نانسی چیییی؟! هااان؟!
به اونم رحم نمیکنی تو؟!
پوزخندی زد و رفت…
آراشید با چهره برزخیش اومد تو و درو بست
+نانسی.. نانسی کیه
نفس عمیقی کشید و کلافه گفت:
ــ نامزدمه
+آرژان چی ازت میخواد؟!
آروم گفت:
ــ نمیدونم …
خودمم نمیدونم
تو اتاق نشسته بودیم و بدون یه کلمه حرف زدن تو فکر رفته بودیم که یهو در باز شد
+آ…آرساااام
باورم نمیشد آرسام اومده باشه واسه نجاتم دلم واسش یه ذره شده بود …
پریدم بقلش و سرمو تو گودی گردنش قایم کردم
+آرسام …
دلم واست تنگ شده بود …
آرژان .. آرژان با شاهین متحد شده نباید بذاریم شکستمون بدن …
یا اوستا کریممممممممممم ارسام اومد الان چه شوددددددد
مطمئنن میکشه آرژان رو