رادمان ــ پاچه خواری نکن دلم حسابی ازت پره
بیاین اینجا صبونه بخورین
نشستم رو صندلی کنار اریک و آیهان و مارسل رو به روم بود …
بوسه گرمی رو گونه اریک کاشتم و دستمو محکم تو موهاش تکون دادم
ــ آاااااخ وحشی محبتتم مثل آدم نیست!
+خب حالا تو ام!
گوشه لبمو پایین دادم و رو به رادمان و بارمان گفتم:
+حالا چرا دلتون ازم پره خوجملا؟!
بارمان همونطور که لقمه کوچیک کره و مربا رو گرفته بود سمت فلور لب زد
ــ رادمان تو بهش بگو
سری تکون داد و بلخره گفت!
رادمان ــ دیروز همه زنگ زدن گفتن چرا نیومدین به جز شما سرکار خانوم!
با کف دستم کوبیدم رو پیشونیم
+باور کنین تو دلم گفتم جاتون خیلی خالیه ولی خب… یادم رفت زنگ بزنم
ببخشید !
ــ خیلی خب حالا آسیب نزن به خودت زنگ نمیخوایم..!
ریز خندیدم و یه لقمه کوچیک واسه آیهان گرفتم و گذاشتم دهنش
صدای نفسای کش دار مارسل بدجوری رو مخ بود!
حسابی عصبی بود از رفتارم با آیهان
+نیکلاس چتوری؟!
لبخند مهربونی زد و گفت:
ــ عالی خودت چطوری خوشگله؟!
+منم عالی !
مارسل ــ اریکا بیا دنبالم…
منتظر جوابم نموند و رفت بیرون
رادمان ــ خدا بیامرزدت!
🚶♀️🪐🚶♀️🪐🚶♀️🪐🚶♀️🪐🚶♀️🪐🚶♀️🪐🚶♀️🪐🚶♀️
+آاااییی وحشی آرومتر دستم شکست!
مچ دستمو گرفته بود و دنبال خودش میکشیدم…
یهویی ولم کرد و برخورد کردم به دیوار کلبه
صورتم از درد زیادی تو هم جمع شد
+آااخ!
یقمو گرفت و محکمتر چسبوندم به دیوار چوبی …
ــ چرا با آیهان تو یه اتاق خوابیدی
هااان؟!
کیه که بخواد برام تصمیم بگیره یا از کارام سر در بیاره…
مگه خودش نگفت دوسم نداره؟!
اخمامو تو هم کردم و گفتم:
+به تو ربطی داره؟!
دلیلی نمیبینم بهت توضیح بدم
دستمو گذاشتم رو دستاش و خواستم از خودم جداش کنم که محکمتر گرفتم
پوزخندی تلخی زد و زبونی رو لباش کشید
ــ حتما از جلو و عقب سرویست کرده مگه نه؟!
ناخودآگاه دستمو بلند کردم و سیلی جانانه ای بهش زدم …
سرش به یه طرف خم شد و چشماشو محکم بست
بغض تو گلومو قورت دادم ، انگشت اشارمو تحدید وار تکون دادم و گفتم
+دفه آخرت باشه تهمت جندگی بهم میزنی
خواستم برم تو عمارت که دوباره دستمو کشید و محکم تر از قبل خوردم به دیوار
برای چند لحظه نفسم بند اومد …
به خودم که اومدم دستمو گذاشته بودم رو گونم که مطمئنن الان قرمز شده بود …
ــ برای اولین و آخرین بار بهت میگم که بدونی …
هر حرکت غلطی ازت سر بزنه …
هر گوهی بخوری من میفهمم … یه کاری میکنم از خونه پرتت کنن بیرون
فهمیدی؟!
نا باور بهش زل زده بودم و صدایی ازم در نمیومد
بعددچند دیقه سکوت خواست بره که گفتم:
+حیف احساسی که نسبت بهت داشتم..!
پوزخندی زد و رفت …
بچرخ تا بچرخیم مارسل …
جوووووون
برا رمانت 😐🥲
بله 😏😂من میگم داره یعنی داره حالا یه پارت دیگه بده
پارت ۱۳ چقدرشو نوشتی؟! …
باشه ببینم چی میشه
اریکا و مارسل دعوا نکن 😭عجق های منم❤️
دهنت فلور🤣
خیلی خوب رسیدیم به ساری
آفرین عالی بود پشتکار و تلاشت
حالا پیاده شو برو استراحت کن
وای چه خوب شد دعوا کردن😀
خوب شد؟!😐
راست میگم دیگه دعوا هیجان میبره بالا چه تو واقعیت چه تو رمان و چه تو فیلم
😂😂😂نوچ نوچ نوچ
ای خدا 🤦♀️😂
آخه دعوا کنن هیجان رمان میره بالا
ولی خوب من در کل تو دعوا ها چه تو رمان هم تو واقعیت همیشه اولین نفرم
خخخخ😂
آره دعوا کلا خیلی خوبه
🙄🙄🙄یا خدا …
دعوا کجاش خوبه؟!😑
همه جاش من که عاشق دعوام
منم گذاشتم ….
فکر کنم هماهنگ گذاشتیم دقیقا 😅😂🤙