به واحد خودش که رسیدیم پیاده شدم از آسانسور و امیر حافظ با کلید درب رو باز کرد که همزمان صدای پرستار و آوا توی خونه پیچید.
دلم حتی واسه صدای گریه هاش تنگ شده بود.
بچم بین اسباب بازی هاش نشسته بود و پرستار سعی داشت آرومش کنه.
خواستم طرفش برم که بازوم اسیر شد.
– کجا؟
مسخ به طرفش برگشتم.
– میخوام برم پیش بچم! دستمو ول کن مگه منو واسه همین نیوردی؟
پرستار که متوجه من شد سلام آرومی کرد و امیر حافظ دستمو سمت اتاقش کشید.
– هر چیزی یه قیمتی داره.
به اتاق نگاه کردم.
همه چیز مثل قبل بود.
تختمون، میز آرایشم و حتی کمد و قاب عکس روی دیوار.
– من اگر پول داشتم می رفتم یه وکیل درست و درمون می گرفتم که اونجوری توی دادگاه سنگ رو یخ نشم.
سری تکون داد و گره کرواتشو شل کرد.
– همه چیز که پولی نیست! باید از خودت مایه بزاری.
نفسم توی سینه حبس شد.
– خودم چیزی برای از دست دادن ندارم.
دکلمه ها پیراهنش رو یکی یکی باز کرد.
– زانو بزن.
چقدر اینجمله اشنا بود.
شاید هزار بار قبل از جداییمون شنیده بودم.
هزار باری که منو تحقیر کرد و با وسایل عجیب و غریبش وجودمو بازی گرفت.
– نه! این کارو نمی کنم.
بیخیال نگاهم کرد.
– میکنی! اگر می خوای آوا رو ببینی باید زانو بزنی.
اشکم می خواست روون بشه که صدای خنده های آوا از بیرون اتاق توی گوشم پیچید.
بچم بود.
دلم میخواست همین الان بپرم و انقدر لپ های گل گلیشو بوس کنم که جونی برام نمونه.
خدا لعنتت کنه امیر حافظ.
چشم بستم و بدنم شد شد.
جلوی پاهاش زانو زدم.
جلو اومد و شالم رو از سرم کشید اما اجازه ندادم کنار بره.
– می دونی من از سلیطه بازی هات خوشم نمیاد؟
دستش زیر چونهم رفت و بالا اورد.
طوری که از پایین بتونم متوجه قد بلند و هیکل کاملا ورزشکاریش بشم.
– ما به هم نا محرمیم.
پوزخندی زد و دستش به طرف گونهم حرکت کرد اما چیزی که تو ذهنش بود فراتر از افکارم جلو می رفت و با همون دست سیلی آروم اما دردناکی به لپم کوبید.
جیغ آرومی زدم و دستمو بالا اوردم که پس زد.
– واسه چی اومدی خونه نامحرم پس؟ واسه چی جلوم زانو زدی؟
بغضمو قورت دادم.
– اومدم دخترمو ببینم.
از موهام که دم اسبی بسته بودم گرفت و مجبودم کرد بلند بشم.
درد توی تمام سرم پیچ خورد.
من چقدر تحملم بالا بود تا توی همچین مواقعی جیغ نزنم.
– دخترتو می بینی هر وقت که من بخوام.
مجبورم کرد روی تخت بشینم.
تختی که چند بار طی این ماه ها هواشو کرده بودم.
شاید خاطراتمون بد بود اما من روی همین تخت صاحب آوا شده بودم.
روی همین تخت بزرگ شدم و چیز هایی رو تجربه کرده بودم که کمتر زنی شاهدشون بود.
– نگو که دلت واسه من تنگ نشده!
طوری زل زده بودم که من اعتراف کنم.
اما دلم تنگ نشده بود.
من از این مرد تنفر داشتم.
با هر لمسش حالت تحوع می گرفتم.
– بزار بچمو، می خوام بهش شیر بدم.
نگاهش از چشم هام به سمت برجستگی بالا تنه م حرکت کرد.
خیلی بزرگ تر شده بود.
خیلی وقت بود شیر داشت و آوا از نعمتشون بی بهره بود.
– کمربند شلوارمو باز کن.
هاج و واز نگاهش کردم که ضربه ای به سرم زد.
– د یالا دیگه …
دستم روی سگک کمربندش نشست و ناخودآگاه اشکم روون شد.
– میخوای چیکار کنم؟
دست روی سرم گذاشت و موهامو به عقب پس زد.
– میخوام به وظیفهت عمل کنی.
سرمو پایین انداختم و لب زدم:
– من وظیفه ای ندارم؛ دیدن بچم حقمه چرا نمی زاری؟
موهامو از پشت گرفت و طوری کشید که صدای جیغم توی اتاق اکو شد.
از بین دندون های کلیک شدش غرید:
– انقدر بچم بچم نکن! آوا دختر منم هست؛ خوش ندارم زنی که معلوم نیست دوماهه کدوم گوری می چرخه بعدش بیاد ادعا کنه ننه دخترمه.
بد جور بغض به گلوم نشسته بود.
سرمو پایین انداختم.
آوا تمام وجودم بود که حاضر بودم دین و ایمونمو در قبالش بدم.
گلوم گرفت و روی تخت پرتم کرد.
– توله کوچولو من! دلم واسه این بدن ریزه میزهت تنگ شده بود.
طوری نفس می کشیدم که قفسه سینهم بالا پایین می شد.
نگاهی از گردن تا جناق انداخت و گلوم رو فشار داد.
سرفهی ارومی کردم که دستش رو برداشت که نالیدم:
– بسه توروخدا؛ نمی خوام اوا رو ببینم فقط بزار برم.
روم خیمه زد و زیپ مانتوم رو پایین کشید.
من خیلی وقت بود خودم رو به این دوری عادت دادم.
دلم نمی خواست نزدیکم باشه.
نفسم داشت بند می اومد.
شاید درد فقط یه هم آغوشی با همسر سابقم بود اما خواسته های حافظ چیزی فرا تر از تصور هر کسی بود.
دستش روی لبه لباسم نشست و تا بالای لباس زیرم داد.
– نکن لعنتی نکن.
پوزخندی زد.
– واسه من نکن یعنی بکن! توی یک سال زندگی با من هنوز نفهمیدی من عاشق این التماس هاتم؟
عاشق؟ عشق کلمه ای بود که با امیرحافظ هفت پشت غریبگی داشت.
نفسم به شمار افتاد.
از روی تخت بلند شدم و خواستم لباسمو مرتب کنم که دوباره روی تخت اومد با یه دست هولم داد.
– بتمرگ سر جات.
اشکم سرازیر شد و نالیدم:
– دست از سرم بردار، نمی خوامت! اگر میخواستم ازت طلاق نمیگرفتم که الان وبال گردن مامانم باشم.
دستش سمت کشو پایین تخت رفت.
نه اونجا چیز های داشت که من حتی نمی خواستم بهش فکر کنم.
موهام روی صورتم پخش شد و دیگه توان مقابله نداشتم.
طناب های ریسه ایش رو در اورد و کنارم انداخت.
– هنوز که لباس تنته! درش بیار.
دستم رو محکم با لباسم گرفتم.
– چی از جونم میخوای؟ لباسمو در نمیارم ولم کن بزار برم …
عصبی شد.
امیرحافظ عادت نداشت یکی سرش داد بزنه یا حتی خلاف اون چیزی که میخواد انجام بده.
– میخوای جرشون بدم؟ لباس های لوندت هنوز تو کمدته.
نیمه روی تخت نشستم و دکمه هام رو از پایین شروع به باز کردن کردم.
خیلی آهسته …اما امیرحافظ هیچ وقت بنده صبر نبود و خودش دست به کار شو.
تمام دکمه هام باز شد.
لباس زیرم چیز تحفه ای نبود که مایه دلبری باشه و فقط ساده و مشکی بود.
از نگاهش خوف کردم و دست روی برهنگی هام گذاشتم که دوباره فکم رو فشار داد و غرید:
– با اجازه کی دستتو بالا اوردی؟
هق هقم دست خودم نبود که دوتا دستم رو بالا گرفت و با طناب های کنارم به هم گره زد.
حالا دیگه اختیار دست هام هم دست خودم نبود.
موهای بلندم جوری دورم پریشون شده بود که داشت کلافهم می کرد و دوباره نالیدم:
– من دیگه زنت نیستم! دیگه نیکی تو نیستم …نامحرمم واسه چی منو به گناه می کشونی؟
طوری به قفسه سینهم با کف دستش ضربه زد و روی تخت پرتم کرد که نفسم برید و کنار گوشم پچ زد:
– بخون! بخون من میگم قبلتُ!
سرمو به طرفین تکون دادم.
– نمیتونم …
من فقط نمی خواستم یک بار دیگه اسباب بازی دست امیرحافظ باشم.
من فقط آوا رو می خواستم و برای همین بدون فکر لب زدم:
– من دارم ازدواج میکنم.
میشه یه پارت دیگه هم بزاری
عالی ❤️ 🖤
🥺
عالی میشه یه پارت دیگه هم بزاری ؟!
🥲این رمان خیلی عالیه
نویسنده زود زود پارت بزار خو؟
بعد ی کاری کن این نیکی ی ضربه فنی بزنه این مرتیکه عمه بشه🥲😂آجقال عبضی
روی پسره کراش زدم ولی عبضیه🥲✌