رمان سادیسمیک پارت 6

4.2
(20)

#پارت_6

⛓️میثاق⛓️

+از بس دوسِت دارم ماهی جون
عشق خودمی شما!
خیلی شبیه مامان خدابیامرزمی..!
اگه اون و ارباب شاهین (پدرم) بودن ، شاید الان اوضاعم اینجوری نبود…

لبخند تلخی زد و دستی به پشتم کشید

ــ میگذره خاله جان ، میگذره…

ازش جدا شدم و رفتم سمت استخر تو حیاط …
چشمامو بستم و منتظر وایستادم
با شنیدن صدای قدماش چشمامو محکمتر رو همدیگه فشار دادم

ــ خوبه ، وقت شناسی!

و هولم داد تو استخر …
تلاش کردم بیام بالا ولی فایده ای نداشت
صدای مبهمشو شنیدم

ــ سیاوش و آراد بیایـ…

☁آراد☁

دیگه هیچی نشنیدم و چشمام رو هم رفت…
با حس گرمی روی لبم چشمامو باز کردم و سیاوش رو دیدم

چند سرفه پی در پی کردم و اطرافمو نگاه کردم

آراد ــ کرم داره این آدم
مریض سادیسمی!

سیاوش ــ خب حالا اینجوری نگو …
میشنوه شر میشه

دستمو رو قفسه سینم گذاشتم و دوباره پخش زمین شدم

+خستم …

فقط 15 دقیقه وقت داشتم برای خوردن شام
با کمک آراد و سیاوش رفتم تو آشپزخونه
ماهی جون آروم زد رو گونش و گفت

ــ خدا مرگم بده!
خوبی رستا؟
دختر جواب بده

سرمو تکون دادم و خواستم چیزی بگم که آراد پیش دستی کرد

ــ خاله براش یکم غذا بِکِش الان باید بره وگرنه میثاق باز شر به پا میکنه

چقد تحقیر آمیز بود وضعیتم …
هنوز 2 روزم نشده که اومدم عمارتش و این حال و روزمه …
اگه بیشتر بمونم چی میشه؟
قطعا باید قبر خودمو بکنم..!
با این حال یکم قورمه سبزی خوردم و آماده شدم برای رفتن …
برای گرم کردن تخت خواب ارباب …

در زدم و با زجر وارد شدم

🏷میثاق

سومین دوری بود که س*ک*س داشتیم
تو یه شب…
دخترونگیشو ازش گرفتم ولی بازم حرسم خالی نشد
چی میشد اگه الان رایکا کنارم بود

ــ ا..اربا..ب
د..دیگه … بس .ه … ت…تورو ..خدا .. ب..بذار .. ب ..برم

گاز محکمی از لباش گرفتم که مزه تلخ و شور خون رو تو دهنم حس کردم
حقشه ، حقشه ، حقشه …
تموم مدت اینو تکرار میکردم
“حقشه”
صدای زار زدنش تا هفت آسمون بالا تر میرفت و من ضرباتمو محکمتر میکردم
بلند داد زدم:

+حقته حقته حقتههههه

🌪صبح روز بعد🌪

چشمامو به باز کردم با جای خالی رایکا مواجه شدم

رایکا …
کل زندگی نداشتمو پر کرده ، حتی اسمشو با رستا قاطی میکنم..!
نفس عمیقی کشیدم و دست و صورتمو شستم
لباس مرتبی بوشیدم و رفتم طبقه پایین

+صبح بخیر

همه باهام سر سنگین بودن
از خاله گرفته تا رستایی که هیچ اهمیتی واسم نداشت…

رستا ــ صبحتون بخیر

سری تکون دادم و نشستم رو صندلی همیشگیم

ــ بیا خاله
بخور برو شرکت آراد گفت امروز کار زیاده ، ساعت 9 صبحه

تشکر کردم و بعد خوردن صبحانه رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم
یه پیرهن صورتی ملیح با شلوار خاکستری…

🏷رستا

بعد عذابی که دیشب بهم داد ، هنوزم زیر دلم و کمرم و خلاصه کل وجودم درد میکرد
وحشی آمازونی…!

اومد پایین …
ریدم دهنت با این پیرهن صورتی!
با این حرفم خندم گرفت و همونطور که داشتم میخندیدم نگاهای متعجب میثاق رو حس کردم

ــ چیه؟
خوشتیپ ندیدی ؟!

اخم غلیظی رو پیشونیش بود…

ماهی جون ــ ماشالله ماشالله چقدر خوشتیپ شدی خاله جان!

ــ مثل اینکه رستا خوشش نمیاد!

+نه خوبه ، موفق باشی

ایشالا موفق نباشی گوریل خر زور!

ــ نیازی به نظر تو ندارم ، موفق هستم

خودشم نمیفهمه چی داره میگه ، عیب نداره …
جواب ابلهان خاموشیست

+به سلامت

پوزخند صدا داری زد و رفت

ــ رستا با دم شیر بازی میکنی

+ای بابا ماهی جووون!
ندیدی دیشب تا مرز مرگ بردم؟
دلت به حالم نمیسوزه؟!

ــ چرا عزیزم ، چرا عزیز خاله
برا همینه که میگم باهاش کل کل نکن دخترم!
بیا ، بیا بریم تو اتاقت باهات حرف بزنم

دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد سمت اتاق

🌪30 دقیقه بعد🌪

بعد کلی التماس کردن ، بالاخره جریان رایکا رو فهمیدم …
میثاق به خاطر اونه که اذیتم میکنه
خیلی شبیه منه
عکسشو دیدم
به خاطر خیانتی که به میثاق کرده ، من باید تاوان بدم …
به چه جُرمی؟
“شباهت”؟
یا اینکه پدر بزرگم رایکا رو برای محسن در نظر گرفته بود؟!…

+ماهی جون …
من چه غلطی بکنم
میدونم آخرش زیر دست و پاش جون میدم

دستشو گذاشت رو شونم و فشار آرومی داد

+آخ

ــ تو هم که تا دست بهت میزنن اخت در میاد!

+د اخه ماهی جااان ندیدی چجوری افتاد به جونم؟

یقه لباسمو پایین کشیدم و به کبودی رو شونم اشاره کردم

+دسته گلشو نگا کن

ــ خب حالا
حواسم نبود ، ببخشید
حالا انقد نفوس بد نزن…
خدا بزرگه!

سرمو گذاشتم رو پاش و راحت دراز کشیدم
دستشو تو موهام فرو برد و سرمو خاروند
اخ که چقد دلم واسه مامانم تنگ شده بود!
اونم هر وقت سرمو میذاشتم رو پاش سرمو میخاروند…
انقدر ارامش داشتم که دو دیقه نگذشت خوابم برد …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*RAHA *
2 سال قبل

عالی ❤️

🖤رز سیاه🖤
پاسخ به  *RAHA *
2 سال قبل

خوبه خوبه خوبه خوب بیددددد‌🖤🖤🖤🖤🖤🖤

🖤رز سیاه🖤
پاسخ به  🖤رز سیاه🖤
2 سال قبل

🖤🖤🖤 بوس رو کاه مبارکتان

🖤رز سیاه🖤
پاسخ به  🖤رز سیاه🖤
2 سال قبل

منظورم کله بود

Hedi
2 سال قبل

اولین کامنت ماله خودمه موفق باشی💋⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩🤗😍🤔⁦🖐️⁩

Darya
2 سال قبل

عالی👌

فقط من میثاق درک نمیکنم
به خاطر شباهت رستا به رایکا که داره رستا اذیت میکنه بعد همش میگه کاش رایکا بود بلاخره رایکا دوست داره یا ازش متنفر

Darya
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

این فهمیدم
برام سوال آیا میثاق رایکا دوست داره یا متنفر؟
و اینکه رایکا و رستا با هم نسبتی دارن؟

Darya
2 سال قبل

البته فکر کنم میثاق هنوز رایکا دوست داره

𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀 💔
2 سال قبل

بابا عشق من انگار از امازون اومده تو موهاشم کلی شپش😅😅😅
فلورم عالی بید مادر خدا پشت پناهت…😅

آهو
2 سال قبل

ایشاالله قابلمه روحی بخوره تو سرش گوریل نفهم
ایشاالله عزرائیل نفسشو بگیره
اما در عین حال خعلی کیوته و قیافه مظلومی داره
اگه این اخلاقات مثل سگ نبود میشدی شاهزاده ای با اسب سفید جناب نره خر

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x