رمان مادیان وحشی پارت 2

3.9
(19)

🤍بنیتا🤍

با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از جمعیت دختر پسرای جوون گرفتم …
با دیدن اسم مهراب ذوق زده گوشیو برداشتم …

+واااایی مهراب!

ــ چطوری عشقم؟

+اوف!
خیلی بد ، دلم واست تنگ شده نامرد

ــ فردا میبینمت دیگه؟
میاین ایران؟!

همونطور که رو برگای خشک پاییزی قدم برمیداشتم لب زدم

+اهوم …
میایم با مامان و بابا

ــ خوبه ، مواظب خودت باش

+فعلا

نفس عمیقی کشیدم و گوشیمو انداختم تو جیب هودیم
امیدوارم اخرین باری باشه که کار خلاف میکنیم…

★٭★٭★٭★
+امیر من دیگه نیستما!
این دفعه هم به خاطر تو قبول کردم

دود سیگارشو بیرون فرستاد و از گوشیش دل کند

ــ من خودمم دیگه نیستم
به خاطر مهراب قبول کردم

سری تکون دادم و رفتم بیرون ، بعد چند لحظه با آسنات اومدم داخل اتاقش

زبونی رو لبام کشیدم و اروم حولش دادم سمت امیر ارسلان…

+اینم آسنات
همون دختری که بهت گفتم

برگشت طرفمون و با دیدن آسنات چشاش گرد شد

ــ این که خیلی بیبی فیسه!

اخم غلیظی کردم و گفتم :

+لامصب مردم تا اینو پیداش کنم!
از خداتم باشه ، تاحالا هرکی با تو بوده یه شبه مرده

تو گلو خندید و دستشو گذاشت رو شونم

ــ ابله چی فک کردی در مورد من؟!
واسه خودم ریخته ، شرکت مدلینگ لازم داشت گفتم یکیو بیاری

شونه ای بالا انداختم و تنهاشون گذاشتم…

🖤امیر ارسلان🖤

بعد رفتن بنیتا مشغول دیدن بقیه طراحیای جدیدی که اومده بود شدم …

ــ ی..ینی شما .. با من کاری نداری؟

بدون اینکه سرمو بالا بگیرم به صندلی رو به روم اشاره کردم

+بشین

نشست و منتظر نگاهم کرد …

+تو از این به بعد استخدام شرکت منی
هر طرح و الگوی جدیدی که بیاد باید بپوشی ، هرکاری که من میگم باید بکنی و در کل مطیع منی
فهمیدی؟

ــ خب…!
شرایط فقط اینا بودن؟

سری به نشونه نه تکون دادم و نگاهم میخ چشماش شد…

+نه!
اونایی که تو شرکت من کار میکنن بکارت ندارن
میدونم هنوز دختری …

نفسمو آسوده بیرون فرستادم و خواستم ادامه حرفمو بزنم که زد زیر گریه

ــ بخدا من دختر خرابی نیستم نمیخوام تنها چیزی که دارمو ازم بگیرن
توروخدا کوتاه بیا ، ولم کن بذار برم

+نچ!
برو یه فکری به حالش بکن

★٭★٭★٭★

به محض ورودمون به خونه ، مامان و بابا رو دیدیم که تو حیاط نشسته بودن
بابا ظاهرا داشت واسه مامان تاج گل درست میکرد و مامانم واسش حافظ میخوند …
دست بنیتا رو گرفتم و گفتم

+پایه ای بترسونیمشون؟

یکی از اون لبخندای شیطانیش زد و سرشو به نشونه اره تکون داد …

+مامان ، باباااااا

سرشون برگشت طرفمون ، با دیدن بنیتا تو اون شرایط ، لبخند از رو لبشون پر کشید و جاشو داد به نگرانی
دویدن طرفمون ، بابا بنیتا رو بغل کرد و چند بار آروم زد رو گونش

ــ بنی ، منو نگا کن
چشاتو باز کن صورتی ، چشاتو باز کن!

مامان با چشای اشکیش بهم زل زد و با هق هق گفت

ــ زهر مار، نیشتو ببند

خندم صدا دار شد و بلافاصله بنیتا چشاشو باز کرد
دستی به خون مصنوعی که از گوشه لبش جازی شده بود کشید و محکم بابا رو بغل کرد

ــ دلم واست تنگ شده بود ارباب میثاااق

انگار تو شوک بود ، مامانو بغل کردم و بدون توجه به نق زدناش گونشو بوسیدم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x