با کف دست به پیشونیم کوبیدم و رو به مامان و بابا و بنیتا گفتم
+یادم رفت مهمونمونو بیارم!
یه دیقه صبر کنین
بدو بدو رفتم تو حیاط ، در ماشینو باز کردم …
خوابش برده بود
دستمو انداختم زیر زانو و گردنش و بغلش کردم ، تنش عجب عطر سکسی داشت…
بردمش داخل و رو کردم سمت جمعیت سه نفریشون!…
خطاب به مامان و بابا آروم لب زدم
+اسمش آسناتِ
بعدا بیشتر اشنا میشیم
بابا ــ امیر ارسلان ، نذارش تو اتاق من و مامانت اصلا جا نداریم
بنیتا ام که خوشش نمیاد هم اتاقی داشته باشه ، اینجام که کلا سه تا اتاق بیشتر نداره
فعلا تا وختی برگردیم ایران دست خودتو میبوسه
لبخند کجی زدم و بر خلاف مِیلم ، گذاشتمش تو اتاق خودم …
پتو رو کشیدم روش و رفتم بیرون …
مامان همونطور که سالاد میکشید تو بشقابم گفت
ــ خب؟
نگفتی کیه
+مهراب با بنیتا اشناش کرد ، بنیتا با من
و الانم قراره مدلینگ شرکت بشه
با سوالی که بابا پرسید غذام کوفتم شد و همش پرید تو گلوم …
ــ تا اونجایی که میدونم ، اونایی که تو واسه شرکتت انتخاب میکنی زن شدن تا دردسر واست نداشته باشن ، این چی؟
مامان ــ عه!
وسط غذا ببین چه سوالایی میپرسی !
بچم سرخ شد
یکم اب خوردم و بریده بریده گفتم
ــ نه ، هنوز دختره
بابا ــ یه فکری به حالش بکن
سری تکون دادم و آروم زمزمه کردم “چشم”
🧡رستا🧡
نگران بودم بابت بچه ها ، هرچی بزرگتر میشن دردسراشونم بزرگ تر میشه
بوسه ای رو لبای میثاق نشوندم و گفتم
+به نظرت آقای ته سیگارِ ما چیکار داره میکنه؟!
خیلی نگرانشم میثاق!..
دستشو بین موهام تکون داد و با ارامش خاصی جوابمو داد …
ــ امیر ارسلان خوب بلده کاراشو جمع و جور کنه…
خودمم حواسم بهش هست ، فردا که رفتیم ایران چند نفرو میفرستم عمارتش امارشو بهم بدن
تو گلو خندید و دستمو بوسید
ــ نگران نباش …
لبخند محوی زدم و از اتاقمون رفتم بیرون ، شب شده بود ولی هنوز برق اتاق بنیتا روشن بود …
چند تقه به در زدم و وارد شدم
رو تختش خوابش برده بود و گوشیش ، کنارش افتاده بود …
صدای مردونه ای کل فضای اتاقو پر کرده بود
با تعجب به صفحه گوشی زل زدم …
ریز خندیدم و خطاب به فرد پشت خط گفتم
+مهراب خوابوندیش عزیزم برو استراحت کن
حول کرده بود و آهنگ خوندنشو قطع کرد …
ــ ع..عه شمایین!
ببخشید ، عشقه دیگه
+برو بخواب فردا میایم ایران همو بچلونین
بعد یکم حرف زدن باهاش ، شب بخیری گفت و رفت …
مهراب ، پسر سیاوش و مریم …
جسور و بی باک ، تنش میخاره واسه کارای خطرناک و این منو میترسوند …
اباژور رو روشن کردم و برق اتاقشو خاموش…
رفتم سمت اتاق امیر ارسلان ، صدای نق زن میومد
احتمالا آسنات باشه
درو اروم باز کردم …
💜آسنات💜
+ای بابا ، پاشو از روم له شدم
من میگفتم و اون تو خواب پادشاه نهم بود
سنگینی تنش خیلی اذیتم میکرد ، انگار که دست و پامو قفل خودش کرده بود و تو بغلش چفت بودم
با ، باز شدن در نور امیدی تو دلم روشن شد
زن مهربونی به نظر میومد ، تو اون روشنایی میشد از چهرش تشخیص داد
ــ چیشده اسنات؟
+این منو له کرد ، تورو خدا بیدارش کنین
ریز خندید و اومد نزدیک تر ، وضعیتمو که دید خندش زیاد تر شد
ــ از بچگی عادت داشت یه چیزیو بغل کنه بخوابه ، حالا که تو هستی از بالشتش دل کنده
+شما مادرشین؟
سری به نشونه اره تکون داد و سعی کرد از روم کنارش بزنه ولی نشد و بیشتر بهم چسبید
گرمای نفساش تو لباسم میرفت و به سینه هام میرسید ، حس عجیبی بود …
+آاای ، بسه اصلا نمیخوام!
مرسی
اروم زد رو پیشونیش و همونطور که میرفت سمت در با خنده گفت
ــ من تلاش خودمو کردم ، دیگه شرمنده!
رفت بیرون و درو بست
نوچی کردم و لبامو بردم نزدیک لبای مردی که حتی اسم واقعیشو نمیدونستم …
ناچار گاز خیلی محکمی از لباش گرفتم که عین برق گرفته ها چشاشو باز کرد و خودشو عقب کشید
ــ آاااخ
پدرسگ چته؟
سعی داشتم جلوی خنده هامو بگیرم که موفق هم شدم
+خب کشتی منو سه ساعته دارم میگم پاشو لهم کردی اصلا تکون نمیخوری!
عصبی نگام میکرد ، میترسیدم از این نگاهش …
ــ خوابم سنگینه وحشی
+باشه ببخشید
من گشنمه
دستمو گرفت و کشوندم سمت طبقه پایین ، یه کاسه خورش قیمه و برنج برام گذاشت رو میز و واسه خودشم سالاد کشید …