رمان مادیان وحشی پارت 3

4.5
(15)

با کف دست به پیشونیم کوبیدم و رو به مامان و بابا و بنیتا گفتم

+یادم رفت مهمونمونو بیارم!
یه دیقه صبر کنین

بدو بدو رفتم تو حیاط ، در ماشینو باز کردم …
خوابش برده بود
دستمو انداختم زیر زانو و گردنش و بغلش کردم ، تنش عجب عطر سکسی داشت…
بردمش داخل و رو کردم سمت جمعیت سه نفریشون!…
خطاب به مامان و بابا آروم لب زدم

+اسمش آسناتِ
بعدا بیشتر اشنا میشیم

بابا ــ امیر ارسلان ، نذارش تو اتاق من و مامانت اصلا جا نداریم
بنیتا ام که خوشش نمیاد هم اتاقی داشته باشه ، اینجام که کلا سه تا اتاق بیشتر نداره
فعلا تا وختی برگردیم ایران دست خودتو میبوسه

لبخند کجی زدم و بر خلاف مِیلم ، گذاشتمش تو اتاق خودم …
پتو رو کشیدم روش و رفتم بیرون …

مامان همونطور که سالاد میکشید تو بشقابم گفت

ــ خب؟
نگفتی کیه

+مهراب با بنیتا اشناش کرد ، بنیتا با من
و الانم قراره مدلینگ شرکت بشه

با سوالی که بابا پرسید غذام کوفتم شد و همش پرید تو گلوم …

ــ تا اونجایی که میدونم ، اونایی که تو واسه شرکتت انتخاب میکنی زن شدن تا دردسر واست نداشته باشن ، این چی؟

مامان ــ عه!
وسط غذا ببین چه سوالایی میپرسی !
بچم سرخ شد

یکم اب خوردم و بریده بریده گفتم

ــ نه ، هنوز دختره

بابا ــ یه فکری به حالش بکن

سری تکون دادم و آروم زمزمه کردم “چشم”

🧡رستا🧡

نگران بودم بابت بچه ها ، هرچی بزرگتر میشن دردسراشونم بزرگ تر میشه
بوسه ای رو لبای میثاق نشوندم و گفتم

+به نظرت آقای ته سیگارِ ما چیکار داره میکنه؟!
خیلی نگرانشم میثاق!..

دستشو بین موهام تکون داد و با ارامش خاصی جوابمو داد …

ــ امیر ارسلان خوب بلده کاراشو جمع و جور کنه…
خودمم حواسم بهش هست ، فردا که رفتیم ایران چند نفرو میفرستم عمارتش امارشو بهم بدن

تو گلو خندید و دستمو بوسید

ــ نگران نباش …

لبخند محوی زدم و از اتاقمون رفتم بیرون ، شب شده بود ولی هنوز برق اتاق بنیتا روشن بود …
چند تقه به در زدم و وارد شدم
رو تختش خوابش برده بود و گوشیش ، کنارش افتاده بود …
صدای مردونه ای کل فضای اتاقو پر کرده بود
با تعجب به صفحه گوشی زل زدم …
ریز خندیدم و خطاب به فرد پشت خط گفتم

+مهراب خوابوندیش عزیزم برو استراحت کن

حول کرده بود و آهنگ خوندنشو قطع کرد …

ــ ع..عه شمایین!
ببخشید ، عشقه دیگه

+برو بخواب فردا میایم ایران همو بچلونین

بعد یکم حرف زدن باهاش ، شب بخیری گفت و رفت …
مهراب ، پسر سیاوش و مریم …
جسور و بی باک ، تنش میخاره واسه کارای خطرناک و این منو میترسوند …
اباژور رو روشن کردم و برق اتاقشو خاموش…
رفتم سمت اتاق امیر ارسلان ، صدای نق زن میومد
احتمالا آسنات باشه
درو اروم باز کردم …

💜آسنات💜

+ای بابا ، پاشو از روم له شدم

من میگفتم و اون تو خواب پادشاه نهم بود
سنگینی تنش خیلی اذیتم میکرد ، انگار که دست و پامو قفل خودش کرده بود و تو بغلش چفت بودم
با ، باز شدن در نور امیدی تو دلم روشن شد
زن مهربونی به نظر میومد ، تو اون روشنایی میشد از چهرش تشخیص داد

ــ چیشده اسنات؟

+این منو له کرد ، تورو خدا بیدارش کنین

ریز خندید و اومد نزدیک تر ، وضعیتمو که دید خندش زیاد تر شد

ــ از بچگی عادت داشت یه چیزیو بغل کنه بخوابه ، حالا که تو هستی از بالشتش دل کنده

+شما مادرشین؟

سری به نشونه اره تکون داد و سعی کرد از روم کنارش بزنه ولی نشد و بیشتر بهم چسبید
گرمای نفساش تو لباسم میرفت و به سینه هام میرسید ، حس عجیبی بود …

+آاای ، بسه اصلا نمیخوام!
مرسی

اروم زد رو پیشونیش و همونطور که میرفت سمت در با خنده گفت

ــ من تلاش خودمو کردم ، دیگه شرمنده!

رفت بیرون و درو بست
نوچی کردم و لبامو بردم نزدیک لبای مردی که حتی اسم واقعیشو نمیدونستم …
ناچار گاز خیلی محکمی از لباش گرفتم که عین برق گرفته ها چشاشو باز کرد و خودشو عقب کشید

ــ آاااخ
پدرسگ چته؟

سعی داشتم جلوی خنده هامو بگیرم که موفق هم شدم

+خب کشتی منو سه ساعته دارم میگم پاشو لهم کردی اصلا تکون نمیخوری!

عصبی نگام میکرد ، میترسیدم از این نگاهش …

ــ خوابم سنگینه وحشی

+باشه ببخشید
من گشنمه

دستمو گرفت و کشوندم سمت طبقه پایین ، یه کاسه خورش قیمه و برنج برام گذاشت رو میز و واسه خودشم سالاد کشید …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x