رمان دروغ محض پارت 12

3.1
(7)

* * * *

توو اداره ؛ مشغول بررسی عملیات جدید بودم که متوجه شدم اون باندی ک در ب در دنبال گیر انداختنشونیم ، امشب ساعت دو..
توو ی پارتی قراره چن تُن مواد رو جا ب جا کنن …
لبخند شیطانی ای زدم و کف دستامو بهَم مالوندم ، تمومه..
امشب با چن تا ع بچه ها ، میریم این عمارتی که قراره پارتی توش شکل بگیره و..
خنده ی ریزی کردم و خوشحال ، زمزمه وار گفتم :

+ وَ نداره ک..
مچشونو میگیریم و میاریمشون اداره و بعدم..
پخ پخ ! … .

بشکن زنان ع رو صندلی پا شدم و ب سمت در قدم رداشتم..
همینطور داشتم قِر میدادم برا خدم ک در یهو وا شد ، قامت سرهنگ و امیرعلی توو در قرار گرف … .
چن لحظه اول کپ زده بهشون خیره شده بودم..
یکهو ب خدم اومدم و جیغ خفیفی کشیدم …
امیرعلی چشاشو بست و چهرش ، توو هم فرو رف..
سرهنگ با لبخندی ک ب وضوح سعی داشت ع بین ببرتش ولی نمی تونست ، دستاشو گذاشت رو گوشاش و لب زد :

_ عع ، چته سرگرد!..
سرَم رف … .

با لکنت ، صاف سر جام ایستادم و هنگیده گفتم :

+ ش..شما!..
م … من؛آ..آخع …

سرهنگ اخمی کرد و جدی گف :

_ خُ..”طُ”چی؟! …

آب دهنمو قورت دادم و با کشیدن ی نفس عمیق ، لب زدم :

+ هی،هیچی..

سرهنگ ساکت ابرویی بالا انداخت..
بعد ع چن لحظه ، امیرعلی سکوتی ک ایجاد شده بود و شکست و محکم گف :

_ بچه ها گفته بودن داری درمورد باند ، اطلاعات جم میکنی..

مکثی کرد ک سری ب نشونه ی صحیح بودن حرفش تکون دادم و سر ب زیر ، لب زدم :

+ اوهوم ، درست گفدن..

زبونی رو لباش کشید و ادامه داد :

_ خب..ب نتیجه ای هم رسیدی؟ …

پوزخند صداداری زدم؛سرمو بالا گرفدم و مغرورانه گفدم :

+ بله سرهنگ دوم..

امیرعلی چشاشو ریز کرد و مشکوکانه گف :

_ مث اینکه نتایجش خعلی هم خُب بوده ک اینقد حالِت کوکه …

سرهنگ در ادامه ی حرف امیرعلی ، لب زد :

_ همینطوره ، آلما تا حالا نشده بگه سرهنگ دوم …

با یادآوری اینکه زدم زیر قولم و امیرعلیو..
سرهنگ دوم خطاب کردم ، اعصابم بهَم ریخ …
اَه ، خاک بر سرت آلما!..
هوفی کشیدم و عصبی لب زدم :

+ ای باباااا ، بیخیالِ این چیزا..
مهم الان پارتیِ امشبه …

سرهنگ متعجب ، زود لب زد :

_ پارتی؟! … .

سری به نشونه ی آره تکون دادم..
برگشتم و همونطور ک ب طرف میزم پا تند میکردم ، گفدم :

+ آره!..

پشت میزم ایستادم و خیره به صفحه ی لپ تابم..
خطاب ب اون دو نفر ، ادامه دادم :

+ بیاین اینجا ، اینو ببینین … .

دو تایی با کمی تامل؛ب سمتم حرکت کردن …
امیرعلی ی طرفم ایستاد ، سرهنگ هم ی طرف..
با دیدن چیزی ک توو لب تاپ بود؛سرهنگ بهت زده گفت :

_ یعنی واقعا..؟

گوشه ی لبم ، یخورده ب نشونه ی پوزخند بالا رف :

+ بله ، بله جناب سرهنگ..

امیرعلی ، با کنایه گف :

_ اوم..بالخره ی بار مغز فوکولیت کار کرد!..

چرخیدم طرفش ، فیس توو فیسش لب زدم :

+ مارو دس کم گرفتی آقای ستوده؟! …

ابروهاشو بالا انداخت ، آروم ی دستشو گذاشت رو پهلوم و با فشردنش..
آهسته گف :

_ ی جورایی … .

نمیدونم چرا با زل زدن توو چشای مشکیش ، یکهو یاد شاهزاده قلب خدم افتادم..
جورج ، مَردی ک خعلی وقت بود ع دس داده بودمش..
بغض ب گلوم چنگ زد ، دستشو کنار زدم و برگشتم سرجام..
دستامو گرفتم جلو دهنم و آروم چشامو بستم …

امیر علیمون..😊🖕🏿

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها