رعنا با همان حال نزار لب به هم فشرده به معین خیره شد. در نگاهش چیزی داشت که لبخند معین را جمع کرد و قلبش را فرو ریخت . -برو رعنا. برو منتظرم تا برگردی. پرستار برای راه
سری تکون دادم و گفتم: – تاکید کرد از گردن به پایین هم فلج بشم باید حتما شرکت کنم. قبل ازاین که دوباره حرف بزنه گفتم: – حوصله ندارم کیت. باید بشینم و
تند نفس کشید تا تحت تاثیر شدید حسرت، پشیمانی و عذاب وجدان گلویش درد نگیرد. گلو دردی که چندی وقتی بود به آن دچار شده و به نظر خودش یک بیماری بود. اما شاهین عوضی، تنها کسی
در نهایت با تموم خشم و عصبانیت آرنجم و به شکمش میکوبم که در کمال تعجب جز صدای خنده ی ملایم و شیطونش پشت گوشم چیزی عایدم نمیشه. _خدا خفت کنه خب.! _خدا با من میونش خوب نیست اما
نگاه نگرانش به پنجره بود … که آوش اون رو مخاطب قرار داد : – پروانه حالت خوبه ؟! سر پروانه به سرعت برگشت به سمت آوش … پاسخ داد : – خوبم !
تلفن زدنهای شبانه… همهی آن شب و روزهایی که با ذوق داشتن او، گذرانده بود… و گریهها… روزی که چمدانش را بست و غریبانه رفت… گریه و زاریهای مادرش… کمر خمیدهی
آناشید به فخرالملوک کمک کرده بود که حمام کند. موهایش را خشک کرده و داشت لباسهایش را تنش میکرد. بوی شامپو حالش را بد کرده بود و خیلی خودداری میکرد تا عق نزند. رفتار سرد و بیحوصلهی
خسخس نفسهایم در عالم خواب هم آزارم میداد. با دمی عمیق از رختخواب کنده شدم و با همان چشمهای وقزده، نفسنفس زدم. دانههای ریز عرق روی پیشانیام را پاک کردم. چشمهایم را ریز کردم تا در گرگومیش
نازنین دستش را به بند کیفش گرفت و نگاهی به سمندِ سفید رنگِ قباد که آن طرف خیابان پارک شده بود انداخت وبا بیحوصلگی نفسش را رها کرد. – حداقل با تاکسی برنمیگردم. همینکه سوار
حرفام قلب خودم رو به درد میآورد. من دلم میخواست زنش بشم. دلم میخواست مثل داریوش با خانواده بیاد خاستگاری. بیاد پیش بابام و بگه که دخترت و میخوام. اما مادرش اولین مانع بود. بعدش، تیپ و قیافه
به کُری خوندنش توجه نکردم چون معلوم بود اگه رو بدم آستر زیادی میخواست. با تاسف سری تکون دادم و سوار ماشین شدم: -امشب خیلی مراقب دلارا باش فردا هم برگرد خونه و چند روز مواظب
ه ذوق زده گفتم: _چ…چی؟! عاشق شدی؟ عاشق کی؟ مشتاقانه منتظر بودم اسم منو بگه… بگه عاشق تو شدم… فرهاد دستی به پشت موهاش کشید و گفت: _فک نکنم بشناسیش، عاشق ماهی گلی شدم! البته من اینطوری صداش
♥️خلاصه: سارا دختر 22ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جداشدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات سازیست میگذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد و مادرش باهوشنگ خان ازدواج میکند … سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که 11سال از او بزرگتر و مرد جدی و جنتلمن است
خلاصه: ترانه دختری که به اجبار پای در زندگی اعلا میگذارد اعلا مردی مغرور و مستبد و سنگ دل ترانه میتونه اعلا رو عاشق خودش کنه..
خلاصه: داستان درباره دختری به نام نواست که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه البته بدون ثبت شدن در شناسنامهاس! و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست. تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به
خلاصه: لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای میرود به اسم (کافه کوچه) در آن کافه یک تابلو وجود دارد که مشتریان روی آن یادگاری مینویسند و لیلی وقتی میخواهد یادداشت خودرا بچسباند …
خلاصه: محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد،به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دستخوش تغییرات میکند..
♥️ خلاصه : روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خوندهی برادر فرهاده، فرهاد سالها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض میشه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخالهاش امید جدا شده، دیدن دوبارهی امید اون رو یاد روزهایی میندازه که با چند دیدار کوتاه … مریم و سلمان: ” سلمان اربابزادهای که