سه روز از آن اتفاق کذایی میگذرد من در طول این سه روز حتی یک بار هم از اتاقم خارج نشده ام! شاید دلیل آن ترس از رویارویی با مونس ست! کسی که به هیچ عنوان چشم
فراز هم بلند شد و دستی به گردن دردناکش کشید و غر زد: – آخ گردنم! اینجام جای خوابه مگه؟ اگه میدونستم انقدر زود خوابت میبره جای مبل مستقیم میبرمت تو تختمون! چشمهایش
صدام میلرزید و بغضم بالاخره ترکید و همون طورکه هق میزدم نالیدم: -بسه…چرا نمیفهمی چی میگم؟ بابام و ول کن…تو رو خدا مرد عصبی و وحشی من دستش توی هوا خشک شد و به
خلاصه: زرین و محمد خیلی دوست دارن صاحب فرزند بشن ولی تلاششون بی ثمر میمونه.. به همین دلیل تصمیم میگیرن با توجه به کتاب اسرار زمان باز هم در زمان سفر کنن تا بتونن مادر و پدر بشن..
خلاصه: زرین یه پزشک توی زمان حاله که به تازگی مادر و پدرش رو از دست داده.. مه لقا پیرزن شیرین و مهربونی که باهاشون زندگی میکرده و همه اموالش رو به زرین بخشیده.. بهش میگه تو زمان بچگی
هیچ احساس خوبی نسبت به قسمت دوم جمله اش نداشتم. آنقدر احمق نبودم که نتوانم معنی جمله اش را حدس بزنم، اما خداخدا می کردم حدسم کاملا اشتباه باشد! با شناختی که از حامد داشتم، هیچ
دو شب بود که با خودش کلنجار رفته بود، کلنجار رفتهبود به امیرحسین فکر نکند اما موفق نشدهبود، موفق نشدهبود که حالا ساعت یک و نیم شب، پشت در اتاق حانیه ایستاده بود و برای داخل شدن
یگانه عمیقا ناراحت شده بود. اصلا توقع نداشت عمه خانم و شوهرش درمورد او چنین افکاری را بپذیرند. – ولی من… فرخ سریع میان حرفش آمد. – میدونم، هم شما رو میشناسم هم اردلانو. ولی
با دست به داخل اتاق نازدار اشاره میکند _بفرمایید خان داداش وارد اتاق میشوم نازدار روی تخت دراز کشیده با دیدن من رویش را برمی گرداند و به دیوار زل میزند _مهران! _بله خان داداش! _برو بیرون
خلاصه: احسان عزیزکردهی حاج رضا، عاشق گل بهار میشود؛ دختری یتیم اهل جنوب که با مادربزرگش زندگی میکند و شاگرد خواهر احسان است. آنها بهم دل میبندند و باهم ازدواج میکنند. ولی گل بهار با درگیر شدن با حاج رضا،
_ آره ، آره عزیزم … نگران نباش لادن با گریه و حالی بد خندید صدای زمزمهاش را تنها خودش شنید _ با من مهربون نباش عوضی… ساواش با لیوانِ آب قند برگشت
ناخواسته با نگرانی دوباره اشک از چشمان افسون سرازیر شد… -حالت خوبه…؟! خیلی ترسیده بودم…! با اشاره اسفندیار اتاق خالی شد. پاشا همانجا روی تخت کنارش نشست و پیشانی اش را به پیشانی چسباند… -تا
خلاصه ماهور دختر باهوش، مستقل و باتجربه ای که مدیریت کارخونه مادریش رو بر عهده داره.. علاقه مندی های خودش رو به دور از چشم پدرش، دنبال میکنه تا اینکه در یکی از صخره نوردیها با بهرام آشنا میشه.. ماهور سعی میکنه رفتار دیکتاتورگونه پدرش و زیاده خواهی های برادر ناتنی خودش رو تحمل کنه تا کارخونه به نامش بشه همونطور که مادرش به پدرش گفته بوده، غافل از
خلاصه: پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگترها عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین. همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که
خلاصه،، داستان زندگی مردی که بعد از اعدام پدرش زندگی اش دچار تغیراتی می شود و دختری پا به زندگی اش می گذارد تا تقاص مرگ خواهرش را از او بگیرد، یک مرد خشن و غیرتی و یک دختر دلبر و زبان دراز که از جنس آتش است و آمده برای سوزاندن علیرضا، و در قسمتی دیگر یزدان مردی که پا می گذارد به زندگی خواهر علیرضا و باعث
♥️خلاصه: سرگرد آرمان حقیقی درگیر یک ازدواج سنتی میشود؛ با دختری که چند سال قبل مزهی خیانت را چشیده و نسبت به همهی مردها احساس تنفر دارد. آرمان تمام تلاشش را میکند که این ازدواج دیگر یک ازدواج سنتی نباشد، ولی با بازگشت آتش، عشق سابق آرمان همه چیز تغییر میکند.
خلاصه : رمان روایت زندگی پسر خان یک روستا به اسم علیرضا است که به شدت عاشق یک دختر رعیت به اسم سحر است علیرغم مخالف های شدید خانواده با سحر ازدواج میکند و بعد از 5 سال یک روز زودتر از همیشه به خونه میاد و متوجه خیانت زنش با چوپان خونشون هادی میشه درجا همسرشو میکشه و به دنبال هادی که فرار کرده بود میره اونو هم به
خلاصه: داستان زندگی مردی مغرور و کینهای به اسم عدنان است. در عین حال دختری کم سن و سال و بی گناه به اسم نهال.. داستان از جایی شروع میشود که نهال توسط عدنان دزدیده میشود. برای انتقام و کینهای که در قلب عدنان است. عشقی که با نفرت آغاز شده و پناهی برای نهال داستان میشود….