رمان آهو ونیما پارت 102
مشغول خوردن صبحانه بودم که صدای پیامک گوشی ام بلند شد. از دیشب که نیما برش گردانده بود دست هم بهش نزده بودم. منی که زمانی گوشی ام را از خودم جدا نمی کردم، حالا حتی تمایلی نداشتم که بخاطرش
مشغول خوردن صبحانه بودم که صدای پیامک گوشی ام بلند شد. از دیشب که نیما برش گردانده بود دست هم بهش نزده بودم. منی که زمانی گوشی ام را از خودم جدا نمی کردم، حالا حتی تمایلی نداشتم که بخاطرش
#p166 نگاهی از آینه ی ماشین به خودش می اندازد… زیر چشمان گود رفته و تیره اش زیادی در چشم میزد… حالت تهوع دوباره به سراغش آمده بود و سعی میکرد ذهنش را معطوف
🤍🤍🤍🤍 لپش را از داخل گزید و جلوی زبانش را گرفت. – ممنون راحتم. اینا چیه؟ یاسین که انگار تازه یادش افتاده باشد برای چه کاری آمده، یک قدم جلو رفت. – چند دست لباس براتون
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتهشتادوچهار غزل با ناراحتی زمزمه کرد. – من متوجه نیستم منظورتون چیه! – منظور من واضحه… غزل تو چه بخوای چه نخوای، داری به سمت فرید کشیده میشی! تو چه بخوای چه
خانوم معلم: #خانوم_معلم #پارت_۳۵۵ #فصل_۳ ابروهام با تعجب بالا پرید،این اعتراف رو باید پای چی میذاشتم؟ نرم شدن یهوییش رو چی؟ آدمی به سرسختی اون مرد به راحتی عوض نمیشد،وا نمیداد. عاشق که اصلا و ابدا.
سینی حلوا و خرما رو روی میز گذاشتم و برای بدرقه عمه فروغ تا جلوی در رفتم. خسته بودم و پاهام دیگه یاری نمیکرد اما هنوز نمیتونستم استراحت کنم. بعد از شام و پذیرایی مهمون ها بعد از کلی
گوشی اش را بیرون آورد و شماره بابک را گرفت. سمت درب خروجی پا تند کرد که چشمان عمه ملی روی هم افتاد… به محض وصل شدن تماس با جدیت غرید. -افسون رو دزدیدن… تموم محافظا رو توی باغ
#پروانه_ام 🦋 #پارت_۵۲۷ فرخ پاسخ داد : – من نخواستم کسی رو از سر راهم بردارم ! من دشمنی ندارم با آوش ! خنده ای عصبی و متشنج نقش لب های خورشید شد .
انگار واقعا کمبود خواب داشت!؟… عکس العملی که ازم ندید و ندیدم چند دقیقه بعد با نفس هایی که از گردنم گرفت ریتم سینش منظم و آروم شد. توی یک جای تنگ و معذب چشم هام دور اتاق نیمه
اصلا از این چیزها بهانه در نمی آمد و تنها خودش بود که بیشتر سنگ روی یخ میشد. -فرمایش… زنگ را فشار نداده انگشتش را عقب کشید و همزمان با رعنا به پشت سر چرخید. آن جا در
سیاوش؟ سیاوش با شنیدن، صدای آرش درست کنار گوشش، تکانی میخورد. گیج به آرش نگاه میکند. – هوم؟ آرش با چشم و ابرو به چشماگ براق و لبخند پیروز مینا اشاره می کند. چشم و ابرویی
#p161 تیزی چاقویی که ضامنش کشیده میشود،جلوی چشمانش برق میزند: _داد و بیداد کنی…میکنمش تو ناکجا آبادت… با لذت نگاهی به چهره ی ترسیده اش میکند و لبخند کریهی میزند: _چته…چرا ترسیدی
خلاصه: ابتدای داستان در مورد دو زوج، دو زوجی که هر کدوم عاشق همسرشون هستن ! ولی با یه تصادف ، همسر یکی از این زوج ها از بین میره و اون سه نفر دیگه رو تو مسیر هم قرار میده ! علی راضی به رضایت نمیشه ، تنها حرفی که روی زبونشه ، قصاصه ! و اینکه سهیل باید تاوان کاری که کرده رو پس بده ! قانون
خلاصه : قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش
خلاصه : افرا دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش… عاشق آهیر جذاب و مرموز!
خلاصه: حافظ مردی است در دهه ی چهارم زندگی اش, که مسئولیتی سنگین را سالهاست به دوش میکشد . او هم پدر است و هم مادر. اما قلب او درگیر احساسات مختلفی است که تلاش می کند برای آسایش عزیزانش با آنها منطقی برخورد کند ولی….. حافظ میان دستان روزگار می چرخد و می چرخد و می چرخد و می رسد به……!
خلاصه : دو پسرو دختر جوون به نام کمیل و روشنا که تازه با هم ازدواج کردن و زندگی عادی و پر از عشقشون رو میگذرونند اما مسئله ی اصلی اینه که موافقت ناگهانی مادر کمیل باعث میشه تا برای روشنا معمایی ایجاد بشه و داستان تازه از همین جا شروع میشه زندگیست دیگر! گاهی پر از فراز و نشیب،گاهی هم آرام،گاهی کسی که اصلاً انتظارش را نداشتی به
خلاصه : تافته ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی میشود. اتفاقاتی باعث می شوند هم خانهی دکتر سهند نریمان شود، سهند دشمن قسم خوردهی خاندان ادیب است و تافته بیخبر از همه جا. همهچیز خوب است تا اینکه نامزد سابق تافته این هم خانگی را کشف کرده و….