امیرحافظ با اخم‌هایی گره خورده و دل آشوبه‌ای بی‌ حد و اندازه گفت:   – وایسا باهات بیام!   داشت از در بیرون می‌رفت که فخرالملوک طاقت نیاورد حتی با‌ وجود آن حال نزارش زبان به کام

                با اینکه قبل از آن اصلا دلش نمی‌خواست اردلان دوباره جلوی در شرکت ظاهر شود اما الان ماجرا طور دیگری پیش می‌رفت.   – بله تموم شده، دارم راه می‌افتم بیام خونه.

        فرید با نگاهی عصبی به صورت نازنین نگاه کرده و لب زد. – این پسره ارزش غصه خوردن نداره!   نازنین بدون رودربایستی، لب زد. – زنِ تو ارزش داشت؟   صدای عصبی سعید خان از

  ف – خب… چی می گفت؟! بدون هیچ کم و کاستی هر آنچه را که نیما گفته بود برای امید بازرگان تعریف کردم. او هم بدون هیچ سؤالی به حرف هایم گوش کرد و در نهایت درحالیکه صورتش به

  خلاصه: یاشار برای دور ماندن از شرایط زندگی خود در خانه‌ی پدری، تصمیم می گیرد مستقل باشد. وقتی خواهرش هم به او ملحق می‌شود، پیلوتی را اجاره می‌کند که سرآغاز آشنایی اش با یک خانواده است. خانواده‌ای که ظاهرشان

    فوق العاده بود! معرکه… چیزی که اون طرف پرده ها به زیبایی می درخشید به جرئت زیبا ترین لباسی بود که من توی عمرم دیده بودم! یه لباس مشکی مات، که دکلته بود و برشای محشر و خاصی

      فراز قاشق را نزدیک‌تر برده و چشم‌هایش را ریز کرد. – تو که تا دیروز عاشق خوردنش بودی حالا داری ناز می‌کنی؟ دهنت‌و باز کن ترنج بذارم دهنت! منی که دهن کسی نمی‌ذارم، دارم به تو میدم

      دنبال بلوا و بی آبرویی نبودم،دلارا زنم بود و نمیخواستم کسی بفهمه خونبس عمارتم شده. خودم بدترین بلاها رو سرش آورده بودم اما گردن کسی رو که بهش بی احترامی میکرد رو میشکستم. باربد که نگران شده

نه گوش هام چیزی میشنید نه چشم هام جز تخت دید دیگه ای داشت قدم هام مصمم هدف دیدشون و دنبال میکردن اما لحظه ی آخر با شل شدن گره پاهاش از دور کمرم و تقلا برای ایستادن باعث شد

    تازه کمی نفسم بالا آمده بود. حرف بی‌حساب می‌زد! با بهت به خودش اشاره کرد و خفه جیغ کشید. – داری من رو مسخره می‌کنی؟!   همیشه بهترین راهکارم برای عصبی نشدن، خنده بود. همان کوچه‌ی علی‌چپِ خودمان.

  همونجا پشت در نشستم و منتظر شدم،مامان که میرفت منم پشت سرش فرار میکردم. میرفتم پیش توماج و دیگه به خونه ای که باید برام امن ترین جای دنیا میشد اما تبدیل شده بود به جهنم برنمی‌گشتم. فرسنگ ها

  خلاصه: درمورد دختری به اسم راز که تو پرورشگاه بزرگ شده کسی سرپرستیشو به عهده نگرفته که تو سن نوزده سالگی مجبوره که از پرورشگاه جدا بشه و زندگیشو خودش بسازه راز از پرورشگاه میاد بیرون خیلی اسرار داره