رمان 52 هرتز پارت 10

4.4
(9)

(آدا)

+من .. من متاسفتم
اما .. مادرم خیلی برات ایمیل میفرستاد ، نامه میفرستاد
حتی چند سال پیش اومد جلوی در عمارت خالت ولی در رو واسش باز نکردن

ــ خالمم مثل مامانم با شما مشکل داشت و نه نامه هایی که میگی به دستم میرسید نه خبر داشتم از اینکه اومدین …
ولی مهم نیست ، من الان تنهایی حالم خوبه

نمیشد!نباید تنها میماند تا به روز های تلخ زندگی اش برگردد

+پس فردا یه نمایشگاه مجسمه سازی تو ایران هست ، بین المللیه
میای باهام؟

چشمانش را ریز میکند

+بیا دیگه ، زیر لفظی میخوای تا بله رو بدی؟

تک خنده ای میکند و سیگارش را روی میز خاموش میکند

ــ میام …

بلند میشود و با گام های بلند به سمتطبقه بالا میرود

+کلونیا

ــ هوم؟

+اونجا رو هنوز اوکی نکردم ، فقط یه اتاق مرتبه

ــ باشه پیش هم میخوابیم

+باشه

در اتاق را باز میکنم و دست پشت کمر کلونیا میگذارم

+بفرمایید

لبخند بی جانی میزند و روی تخت مینشیند

ــ تختشم که دو نفره نیست

+دیگه شرمنده . الان یه تشک میندازم

در کمد را باز میکنم و تشک نرم و استفاده نشده ای را بیرون می آوردم
زیپ کاور را باز میکنم و تشک را روی زمین پهن میکنم

آباژور را روشن میکنم و روی تخت دراز میکشم
پنج دقیقه بعد با صدای خنده های کلونیا ترسیده در جایم مینشینم

+چته روانی؟داری میترسونیم

ــ دوران نوجوونیم یه دوستی داشتم اسمش سابین بود

به این قسمت از حرفش که میرسد میخندد
هرچقدر منتظر ماندم تا ادامه دهد، حرفی نزد

+خب؟بعدش چیشد؟

ــ نگفتم؟یادم رفت ببخشید!
داشتم میگفتم …
یه دوستی داشتم اسمش سابین بود. خیلی پسر خوبی بود ، خیلی هیز بود(باز هم خندید)یادش بخیر باهم میرفتیم پارک …
دیگه حس و حال اون موقع رو ندارم

+چه جالب . بگیر بخواب

سکوت حاکم میشود ، سوالی که ذهنم را درگیر کرده به زمان می اوردم
هرچند جوابش را میدانم

+تو شبا منو میترسوندی؟

ــ آره

+روانی بیشعور.

تک خنده ای میکند
چند دقیقه بعد ..

+بیداری؟

ــ هوم؟بگیر بخواب دیگه

+میشه یه خواهشی ازت بکنم؟

پوفی میکشد و مینشیند .به سمت تخت متمایل میشود و آرنجش را روی تخت میذارد

ــ میشه بعد خواهشت بذاری بخوابم؟خیلی خسته شدم امروز

+باشه میذارم ، پیرهنتو در بیار

چشمانش گرد میشود
دستش را روی پیشانی ام میگذارد و میگوید:

ــ تب هم که نداری!فکر کنم مغزت تاب برداشته

+خفه شو .جدی دارم میگم
اولین بار که استوریتو دیدم خیلی کراش زدم روت

روی تتت مینشینم و با هیجان ادامه میدهم:

+عجب عضله هایی داشتی ..!
البته الان اصلا روت کراش نیستم ، خیلی رو مخی
مزخرف و ضد حال هم هستی
لباستو دربیار کنار من دراز بکش

ــ روانی

چند لحظه میگذرد ، کنارم دراز میکشد و میگوید:

ــ قورتم ندی یه وقت

+زهر مار

دستم را دور بدنش حلقه میکنم و در آغوشش گم میشوم
****
(الای)

همه مجسمه ها آماده بودند ، بهترین غرفه امسال متعلق به کم سن و سال ترین مجسمه ساز معروف است
متعلق به من ..!

دانشجو ها که به غرفه میرسند سوال پرسیدن هایشان هم شروع میشود
در این میان ، یکی از دانشجو ها میپرسد:

ــ به نظرتون کدوم یکی از اجزای صورت این مجسمه به انسان غم رو میفهمونه؟

لبخندی میزنم و به مجسمه محبوبم نگاه میکنم
مجسمه آدا که دو سال رویش کار کردم …
هرکس جوابی میداد

ــ چشماش .. یه غم خاصی داخل نگاهشه

ــ بینیش .. فرم بینیش یه جوریه که انگار در حال گریه کردن بوده ، لباش هم همینطوره

ــ ابروهاش .. قسمتی از ابرو ها منحنی رو به داخل داره ولی در کل صافه ، نشون دهنده گریه کردنشه

سرم را به نشانه منفی تکان میدهم
آباژور ها را روشن میکنم و فضای کل غرفه که تا حالا تاریک بود، روشن میشود

ــ عه ! اینکه به دماغش غم رو منتقل میکنه نه ابروها و چشماش! لباشم که در حال خندیدنه!

+اشتباهتون همینه..!
شما تو ظاهر قضاوت میکنید ، اما …
تلخ ترین قسمت مجسمه لبخندیه که با چاقو شکل میگیره ، لبخندیه که .. که واقعی نیست

نفسی میگیرم تا اشک هایم را کنترل کنم

+این مجسمه رو از روی یه الگوی واقعی ساختم . اگه تو تاریکی نگاهش کنید میبینید که از هر قسمت این مجسمه غم چکه میکنه
صورتش ، لباسهای پارش ، قطره اشکی که قراره از چشماش بچکه روی گونه اش ، لبای پاره پاره اش …
ولی وقتی توی فضای روشن مجسمه رو ببینید دیگه هیچ اثری از غم وجود نداره
چشماش برق خوشحالی دارن ، حالت صورتش خندانه ، لباساش مرتبه و به خاطر ضربه کمربند پاره نشدن ، لباش دیگه پاره و خونی نیستن

تا نگاهم بالا می اید به دختری میخورد که بیش از حد برایم آشناست

تک خنده ای میکند و به سمتم می آید
اشک هایم بی اختیار راه باز میکنند . دستش را روی صورتم میگذارد و با صدای تحلیل رفته ای میگوید:

ــ تو الای منی؟!
اونم مجسمه سازی دوست داشت

حالا آدا هم پا به پای من گریه میکند
شاهارا را میبینم که مات به من و آدا خیره شده ،
برای لحظه ای زیر پای آدا خالی میشود و همین که میخواد سقوط کند توی آغوش کسی می افتد

(کلونیا)

به سرعت آدا را از نمایشگاه خارج میکنم ولی حواسم به ماشین مدل بالایی که پشت سرم حرکت میکند هست
به محض رسیدنم به بیمارستان سریع پیاده میشوم و آدا را روی یکی از برانکارد ها میگذارم

+دکتر دکتررر!

تنها توجه چند نفر به سمتم جلب میشود
پرستاری می اید و به فارسی چیزهایی میگوید که نمیفهمم
قطعا زبانم را نمیفهمد ، شروع میکنم به انگلیسی صحبت کردن

+حالش بده ضربان قلبش خیلی بالاست از هوش رفته ، یه کاریش کنین

پسری کنارم می ایستد و وقتی میبیند پرستار همچنان به من زل زده ، شروع میکند به صحبت کردن و لحظاتی بعد آدا را به اتاقی میبرند

+تو کی هستی؟

نفس راحتی میکشد و به سمتم برمیگردد

ــ شوهر خواهر آدا

با بهت به دختری که دوان دوان به سمت اتاق ادا میرود نگاه میکنم

+ا..اون … اون خواهرشه؟

ــ اوهوم ، تو شوهر آدایی؟

خنده ای میکنم و روی صندلی ها منتظر مینشینم

+وای بلا به دور!اون فتنه زن من باشه؟زبونتو گاز بگیر پسر!

مانند خودم میخندد و کنارم مینشیند

ــ دختر خوبیه.
رفتاراش معقولانه نیست ، ولی باهوش و شیطونه

+اینا نشونه های یه دختر خوبه؟

ــ در مورد ادا که اینطور بوده

+شاید

(الای)

2 ساعت بعد

ــ چرا دروغ گفتی؟میدونی من چیا کشیدم؟

+فعلا اون شربتو بخور فشارت بیاد بالا بعد غر بزن

چشم غره ای به من و شاهارا میرود
و لیوان را سر میکشد

لبخند خجالت زده ای میزنم و به کلونیا خیره میشوم

+بخور دیگه عزیزم الان سرد میشه

شاهارا به فارسی میگوید:

ــ عزیزم؟عزیزم و زهر ماااار!
هنوز یه ماه نشده اومدم خواستگاریت الان داری واسه این عزیز عزیز میکنی؟

کلونیا همانطور که سعی میکند لبخند کج و یک طرفه اش بیشتر نشود میگوید:

ــ فکر کنم شوهرت ناراحت شد گفتی عزیزم!
ولی باشه چون خیلی اصرار میکنی میخورمش

از همین حالا میتوانم مغرور بودنش را تشخیص دهم هرچند این جمله را به شوخی گفته بود

شاهارا ــ الای چشماتو در میارم انقد نگاش کنی

+بسه دیگه بچه که نیستیم . پسر داییمه ها!
حسود بازی ام نداریم

چشم غره ای میرود و بی توجه به او خودم را در آغوش ادا می اندازم

+واقعا دلم واسه بغلت تنگ شده بود

ــ آره…
میتونستی بهم بگی میخوای فرار کنی تا دو سال تمام روی سنگ قبری که هیچ مرده ای توش نبود عر نزنم و خودمو به گ .. فنا ندم
ولی بهم نگفتی ..

شاهارا که ترکی میفهمید کمی فاصله اش را با آدا کم میکند و دوباره شربت را دستش میدهد :

شاهارا ــ تو که میدونی نمیشد!
من میشناسمت ، میدونم از فشار دلتنگی هیچی نمیفهمی
نمیشد بهت بگیم چون مطمئنا بعدش طاقت دوری الایُ نمیاوردی

کلونیا با چهره درهم فقط به ما سه نفر زل زده میزند و چیزی از حرف هایمان نمیفهمد

+خیلی خب بسه دیگه همش ترکی حرف میزنیم
من روسیه ای بلد نیستم ، انگلیسی حرف بزنیم کلونیا ام یه چیزی بفهمه

آدا ــ ترکی میفهمه فقط خیلی وقته حرف نزده ،بعضی چیزا رو یادش رفته

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🐦
🐦
1 سال قبل

عالیه خیلی ممنون
منم ترکم😄

🐦
🐦
1 سال قبل

عالیه خیلی ممنون
منم ترکم😄

Hassti
Hassti
1 سال قبل

خیلی خوب بود 🥰🥰
مرسی 🌻❤
اگه میشه یکم زود تر پارت بزار خوشکلم 😘💖

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x