(از پارت بعد طریقه نوشتار رو عوض میکنم .)
“کلونیا”
صفحه صد و پنجاه و دوم کتاب را ورق میزنم
با صدای باز شدن در نگاهم را از کتاب میگیرم
کمی خم میشوم اما کسی را نمیبینم
+آدا؟بچه ها؟
صدایی نمی اید .. اخمی میکنم و از روی تخت بلند میشوم
دست سالمم را به میله های چوبی پله ها میگیرم و به طبقه پایین میروم
+پنجره باز تو این زمستون؟!ابلها
پنجره را میبندم و به آشپزخانه میروم تا کمی غذا آماده کنم
+همه رو هلاک کرده از گشنگی
ماهیتابه را روی اجاق گاز میگذارم و همین که فندک را از جیبم بیرون می آورم در ورودی سالن باز میشود و جاستین ، برلیان و رزالین همراه یک دختر غریبه دیگر وارد سالن میشوند و روی مبل مینشینند
آز اشپزخانه بیرون میروم و مقابلشان می ایستم
ابرویی بالا می اندازم :
+پس بقیه کجان؟ایشون کی هستن؟چرا جدا شدین؟راستی جاستین ، خوشحالم که برگشتی
جاستین ــ امون میدی کلونیا؟اونا رفتن بیرون .
ایشون ، دکترت خانم الیزابت اسکات هستن . و ابتطور که از قیافت معلومه از دیدنم اصلا خوشحال نیستی
+خفه شو.
نیم نگاهی به دکتر می اندازم که روی جاستین زوم شده بود …
پوفی میکشم و رو به برلیان میگویم:
+بیکار نشین تو ام! با رزالین برو آشپزخونه یه کوفتی درست کن بخوریم
سری تکان میدهد و همراه رزالین به آشپزخانه میرود
الیزابت ــ خب … خوشحالم از دیدنتون
من باید همینجا معاینه تون کنم؟
دست سالمم را میان موهایم میکشم و روی مبل مینشینم
+همچنین . نمیتونم برم طبقه بالا، همینجا خوبه.
چشمی میگوید و کیف پزشکی اش را روی میز میگذارد .
دگمه های لباسم را باز میکند و از تنم خارج میکند
نفسم را کلافه بیرون میدهم و سرم را به عقب می اندازم
دقیقا نمیدانم چقدر میگذرد که با حس نفس های گرمی روی گونه ام از جا میپرم و صدای عصبی و آرام آدا را میشنوم
آدا ــ خداروشکر کن که حالم خوب نیست وگرنه یه دهنی از این دختره و تو سرویس میکردم کلونیا …
اون سرش نا پیدا
کمی عقب میرود و من چهره عصبی اش را از نظر میگذرانم
آدا ــ سه ساعته زل زدی بهش که چی؟
دست الیزابت را محکم عقب اول میدهد و مشغول پانسمان دستم میشود که تازه متوجه زخم گوشه لبش میشوم
با عصبانیت رو به الیزابت میگویم:
+خیلی ممنون از معالجه تون!. بهتره دیگه تشریف ببرید
نگاهم را دوباره به چهره جدی ادا میدهم و متوجه حرف های آن دختر نمیشوم
کمی بعد آدا روی مبل رو به رویی ام مینشیند
+چیشده. دعوا کردی؟
ــ میدونی من چی شنیدم؟میگن آرژان از بازداشتگاه اومده بیرون .
پوفی میکشم و بیخیال میگویم:
+خب چیکار کنم؟میخواد چیکار کنه مثلا؟بیخیال ادا …
از روی مبل بلند میشود
موهایش را پشت گوشش می اندازد و دستش را محکم روی شانه ام میکوبد و داد میزند:
ــ اصلا تقصیر منه که از تو دفاع کردم!تو یه احمق بیشعوری که هیچی و هیچکسو نمیببنی جز خودت
به سمت طبقه بالا پا تند میکند و جیغ میزند:
ــ تو واقعا پسر هات ولی غیر جذابی هستی احمق
لبتند ژکوندی میزنم و رو به آدرین ، جاستین ، سامانتا ، رزالین و برلیان که با تعجب نگاهم میکند با هیجان میگویم:
+اعترااااااف کردددد!
“آدا”
در اتاقم را محکم بهم میکوبم و روی تخت ولو میشوم
دستی گوشه لبم میکشم و کمی پایین تر از زخم را میخارانم
همین لحظه در با شدت باز میشود و به دیوار برخورد میکند …