نه ولی گرفتار محبتش شدی
اونطوری که همسرت بی مهابا بهت عشق
میده … تو رو مدهوش کرده !
آرام در سکوت فقط نگاهش کرد … به
چیزهایی که می شنید ، درست و حسابی
اعتماد نداشت .
مثل دانشمند ساده ای که
ناگهان وسط آزمایشاتش به نتیجه ی
عجیبی رسیده باشه … و بارها و بارها
بخواد آزمایشش رو تکرار کنه تا به جیزی
که دیده مطمئن بشه … انگار نیاز داشت
فکر کنه … فکر کنه و فکر کنه !
اون گرفتار محبت فراز شده بود ؟! … اون
مدهوش شده بود ؟! … مدهوش فرازی که
یک زمانی می خواست رگش رو بزنه تا
گیرش نیفته !
دکتر الهی ادامه داد :
– اگر چه هنوز خیلی چیزها هست که
قطعا نگفتی ، ولی در مورد شما من نکته
هایی رو توی ذهنم ثبت کردم … جدای از
زندگی مشترکتون ، شما دو نفر به تنهایی
نیاز به مشاوره و روانشناسی دارید .
یعنی
اگر میخواید زندگی مشترکتون رو نجات
بدین ، باید اول به صورت فردی روی
خودتون کار بشه …
آرام گیج و ویج لب زد :
– من هنوز … نمی دونم !
– چی رو نمی دونی عزیزم ؟
– اینکه … فراز … آخه … من خیلی ازش
ناراحت بودم !
و باز متعجب تر شد … از فعل گذشته ای
که به کار برد .
.
دکتر الهی گفت :
– با اینکه معموال خودخواهی یک صفت
بد و نادرست شناخته میشه ، ولی من
خیلی وقتها از مراجعینم میخوام خودخواه
باشن و فقط به خودشون فکر کنن ! …
حاال هم من ازت میخوام فقط به خودت
فکر کنی ارام جان … به اینکه دلت چی
میخواد ! …
در این لحظه نه کسی رو در
حدی بدون که بخوای ازش انتقام بگیری
، نه کسی رو لایق ترحم بدون که بخوای
به خاطرش از دلت بگذری !
فقط و فقط
خودت ! … خودت دوست داری چی پیش
بیاد ! … چطوری ادامه پیدا کنه این
زندگی ؟
آرام من و منی کرد … واقعا نمی دونست
باید چی بگه . باز پرسید :
– شما در مورد فراز … چی فکر می کنید
؟
– فراز … خب اینطور که تو در موردش
گفتی ، قطعا دچار یک تروماست ! ضربه
ای که در کودکی به خاطر نبود محبت
مادری خورده ، باید درمان بشه .
ولی در
مورد تو … من احساس کردم که همیشه
سعی کرده بهترین خودش باشه ! … و
اینطور آدمی از نظر من … ارزشش رو داره
که براش وقت بذاری !
***
وقتی کلید انداخت به در و وارد آپارتمان
شد … صدای جلز و ولز سرخ کردنی با
شدت و قدرت پیچید توی گوشش … و
همزمان ، بوی مرغ سرخ کرده …
همونطوری که بندهای کوله اش رو از
روی شونه هاش پایین سر می داد ، وارد
سالن خونه شد و با نگاهی به آشپزخونه …
سمانه رو دید .
– سالم آرام خانم !
– سالم !
و بعد از مکث کوتاهی … ادامه داد :
– فراز خونه است ؟
سمانه همونطوری که در تابه رو می
ذاشت ، بی اعتنا پاسخ داد :
– رفتن باال ! خیلی هم عصبانی هستن !
قلب آرام گروپ گروپ تپیدن گرفت … نه
به خاطر اینکه سمانه گفته بود اون عصبیه
… نه ! درست نمی دونست چه مرگشه !
ولی مثل دخترایی که تازه توجهشون
جلب کسی شده … تپش قلبش تند شد و
لپ هاش گل انداخت .
کوله اش رو گذاشت روی مبل و بعداز پله ها بالا رفت هر چی
نزدیک تر می شد ، صدای نیمه بلند و
عصبانی فراز بیشتر توی گوشش می
پیچید … انگار که داشت با کسی پشت
خط تلفن بحث میکرد .
پل
– داره حرف مفت می زنه … گور باباش !
دارم می گم فیلمنامه اش مفت نمی ارزه ،
فقط دنبال فروشه ! … تو چی میگی اصال
؟! … بهت قول پورسانت داده منو بکشونی
پای قرارداد ؟!
آرام کف دستش رو گذاشت روی سطح در
نیمه باز و کامال بازش کرد .
فراز رو دید که نشسته بود لبه ی تخت و
موبایلش کنار گوشش … نگاه خشمگینش
که به آرام افتاد ، کمرش رو صاف گرفت .
بعد باز به مخاطب پشت خطش گفت :
– خیلی خب حاال … بذار بعدا حرف بزنیم
! فعال باید برم .
مرد پشت خط هنوز داشت حرف می زد
که فراز تماس رو قطع کرد و موبایلش رو
روی تخت انداخت .
– کجا بودی ؟!
و نگاه عصبیش خیلی سنگین برگشت به
طرف آرام .
آرام بزاق دهانش رو قورت داد .
– سالم !
.
– ساعت چهار و نیم کالست تموم شده …
االن نزدیک هشت شبه ! اینهمه مدت کجا
بودی ؟ … بی خبر …
آرام هیچی نگفت … فراز ادامه داد :
– تو می دونی من عصبی می شم وقتی
ازت بی خبر می مونم ! … می دونی و
عمدا جواب تلفنت رو نمی دی …
– فراز !
– جان ؟
اون جانِ خشک و عصبی که گفت …
چیزی درون قلب آرام درهم پیچید .
چه حال عجیبی داشت … انگار داشت
برای اولین بار فرازو می دید ! باز سوال
دکتر الهی توی مغزش پیچید : اگر از
همین حاال یک دختر آزاد باشی …
حاضری با فراز حاتمی سر قرار بری و
باهاش یک فنجون چای بخوری ؟
لبخند نرم و بی اختیار نقش لب هاش شد
. انگار داشت توی سرش به چیزی رویایی
فکر میکرد .
فراز لبخندش رو دید … گیج شد ! خلع
سالح شد ! از موضع خشمش ناگهان عقب
نشینی کرد .
– لبخند می زنی ؟!
– بریم بیرون قهوه بخوریم ؟!
فراز حتی گیج تر شد !
– قهوه ؟!
انگار هیچوقت این کلمه به گوشش
نخورده بود .
آرام یکدفعه به خنده افتاد .
دستش رو گداشت روی رون پاش و
خندید .
اوفف داره زندگیشون خداروشکر خوب میشه😍😍
عالیییی
واقعا رمانه جالبیه
☺️🦋