فشار دست های بی رحم فراز از روی
بدنش برداشته شد … آرام سعی کرد صاف
بایسته .
لرزشی هیستریک وار تمام تنش
رو در بر گرفته بود … دستش رو به لبه ی
میز گرفت تا پس نیفته .
مثل کسی که ضربه ی محکمی به
گیجگاهش خورده باشه …
دنیا دور سرش
می چرخید .
نگاهش رو باال گرفت و با
نگاهی به فراز …
– خیلی … کثافتی ! … خیلی … فراز !
صداش ضعیف بود و ناباور … ادامه داد :
– خیلی … حرومزاده ای !
نگاه فراز چرخید به طرفش :
– چی ؟!
برق اخطار توی چشم هاش …
آرام نمی تونست نفس بکشه … ولی با
چشم های اشکیش خیره شد توی چشم
های فراز .
با نفرتِ محض … مثل ماری
که بخواد زهرِ انتقامش رو توی صورتِ
دشمنش تف کنه … صداشو بالا برد :
– گفتم … همه راست می گن که تو
حرومزاده ای ! …
فراز مات شد … انگار چیزی که شنیده بود
را باور نمی کرد …
لرزشی هیستریک و
دیوانه وار توی صورتش پدید اومد . بعد
ناگهان جنون دوید توی چشم هاش … .
اونطوری که قدم برداشت به سمت آرام …
دخترک فکر می کرد تا چند لحظه ی
دیگه قراره بمیره !
در ذهن قفل شده اش هیچ فکری پیدا
نمی کرد … جز اینکه باید فرار کنه ! باید
… واگرنه …
دو قدمی جلو رفت که فراز خیز برداشت
به طرفش … آرام وحشت زده خواست به
سمت بالا
بدوه … ولی ضربه ی وحشتناک
و نیرومند فراز به تخت سینه اش …
آرام به عقب پرتاپ شد … اینبار نتونست
تعادلش رو حفظ کنه و روی زمین افتاد …
درد وحشتناکی توی جمجمه ی سرش
حس می کرد … گوش هاش تیر می
کشید .
نگاه تارش به پاهای فراز بود که داشت
بهش نزدیک می شد … تلاش کرد روی
آرنجش بلند شه و از خودش دفاع کنه …
ولی … نه !
جلوی چشم های سیاه شد … از هوش
رفت .
فصل بیست و سوم :
عصبی بود … خشمگین و داغ . سر و
صدای آدمای دور و بر ، توی سرش بازار
مسگرها راه انداخته بود .
دلش میخواست داد بزنه و به همه بگه خفه شن …
ولی نه ! کسی که باید سرش داد می زد
… این آدما نبودن !
راهروی دور و دراز بیمارستان رو که به
بخش اورژانس منتهی می شد … با قدم
های تند و بلند طی کرد .
از دور ارمغان رو دید … مقابل استیشن
پرستارها ایستاده بود و با یکیشون حرف
می زد . یک لحظه سرش رو چرخوند و تا
نگاهش به محسن افتاد … .
– داداش !
لحنش نگران و پریشون بود … از پرستارها
رو برگردوند و با تمامِ سرعتی که می
تونست با اون شکم بزرگش داشته باشه به
طرف محسن گام برداشت .
تا بهش رسید
… کف دستِ عرق کرده اش رو روی بازوی
منقبض شده ی برادرش گذاشت .
– تو رو خدا آروم باش ! به خیر گذشته !
محسن اینقدر خشمگین بود که حتی
نمی تونست درست نفس بکشه .
– چی شده ؟!
– منم نمی دونم ! ولی الان آرام خوبه ! …
از سرش عکسبرداری کردن ، خدا رو شکر
… دکتر می گفت ضربه ی حادی به
سرش نخورده ! بیشتر فشار عصبی بوده !
محسن از خشم دندون قروچه ای کرد :
– بی غیرتِ عوضی !
صورت ارمغان حالتی گرفت … انگار داشت
از درد مجهولی رنج می برد .
– الانم منو سوال و جواب می کنن … هی
می پرسن چه اتفاقی براش افتاده ! گفتن
یا پدرش باید باشه برای ترخیصش یا
همسرش ! منم که روم نمی شه زنگ بزنم
به خانواده اش …
– شوهر خوش غیرتش کجاست ؟!
– فرستادمش بره … فکر کنم دم دره !
افشار رو هم فرستادم باهاش که دست به
دیوونگی نزنه !
محسن هوومی گفت ، انگار که توی سرش
خط و نشون کشیده بود … بعد از ارمغان
رو برگردوند تا راه اومده رو برگرده … .
ارمغان دنبالش قدم تیز کرد … چنگ زد
به آستینِ لباسش .
– داداش … یه لحظه وایستا ! به خدا فراز
خیلی داغونه ! … به خدا حالش از آرام
بدتره ! محسن جان … گوش بده …
محسن با حرکت تند دستش ، آستینِ
لباسش رو از بین انگشتای ارمغان بیرون
کشید و با خشم غر زد :
– دنبال من بدو بدو نکن با این حالت ! …
بمون پیش آرام تا بیام !
و پا تند کرد و رفت … و ارمغان رو با نگاه
دلواپس پشت سرش جا گذاشت … .
از بیمارستان زد بیرون . هوای خنک آخر
شهریور به صورتِ عرق کرده اش شالق
می زد .
دست هاشو به کمرش گرفت و
نگاهش رو در سرتاسر خیابون چرخوند .
خیلی راحت افشار رو دید … که پای
ماشینِ فراز ایستاده بود و با تلفن
همراهش حرف می زد . خونِ محسن از
خشم به جوش اومد . عرض خیابون رو
طی کرد و راه افتاد به سمتشون .
افشار تماسش رو تموم کرد و با نگاهی به
اون … گفت :
– سالم محسن خان !
محسن با حرکت سر پاسخش رو داد …
نگاهش از پس شیشه های تیره ی ماشین
به داخل بود . می تونست فرازو ببینه که
سرش رو گذاشته بود روی فرمون و بی
حرکت … کامالً بی حرکت !
نفس تندی کشید . چند قدم باقیمونده رو
طی کرد و با باز کردنِ در ماشین … به
سرعت روی صندلی نشست .
فراز بازم هیچ حرکتی نکرد !
– پوفیوزِ عوضی … حالم رو با بی غیرتیت
بهم می زنی ! ننگم میاد به کسی بگم زیر
دست من بزرگ شدی !
اعصاب و روان مون به هم ریخت
دقیقا دلم میخواد همشو یه جا بخونم کاش آخرش خوب باشه