***
ساعتِ کامپیوتری ماشین عدد نه و چهل
دقیقه رو به نمایش گذاشته بود … بیشتر
از سه ساعت می شد که آرام رو به
بیمارستان تحویل داده بود … و هنوز هیچ
خبری ازش نداشت !
تند و سریع روی صفحه ی موبایلش
گشت … و بعد روی اسم ارمغان ضربه ای
زد . صدای بوق های پی در پی … ولی
کسی پاسخش رو نداد .
از سر خشم دندون قروچه ای کرد . این
دفعه ی چهارم بود که به ارمغان زنگ می
زد و جوابش رو نمی داد . دو دفعه هم به
محسن زنگ زده بود و بازم جوابی نگرفته
بود . دیگه داشت کنترل خودش رو از
دست می داد .
از پس شیشه ی دودی نگاهی به افشار
انداخت که چند قدمی دورتر ازش ایستاده
بود و بی هدف قدم می زد . فوری
موبایلش رو توی جیبش انداخت و پیاده
شد .
افشار چرخید به طرفش … فراز با گام
های بلند خودشو به اون رسوند و مقابلش
ایستاد .
– از ارمغان خبری نداری ؟!
افشار گفت :
– تلفنی حرف می زنیم با هم … همه چی
خوبه ! خانمت هم خوبه !
فراز نفس تندی کشید … پس چرا جوابِ
تلفنِ اونو نمی داد ؟
– مرخصش می کنن ؟
– آره … پدرش دنبال کارهای ترخیصشه
!
– پدرش ؟!
فراز با لحنی گفت … انگار توهینِ غیر قابل
بخشایشی شنیده بود ! احمد اومده بود
بالای سر آرام … که چی بشه ؟!
حتماً
بعدش هم قرار بود آرامو ببره خونه ی
خودش … که فراز محال بود بذاره ! …
اصلا کی بهش خبر داده بود ؟!
خونش به جوش اومد .
– کی به اونا خبر داده ؟! ارمغان ؟!
چهره ی افشار درهم فرو رفته … حوصله
ی یک بازی جدید رو نداشت .
– بی خیال فراز ! پدر و مادرش باید می
فهمیدن !
– بعدش چی ؟ بعدم قراره آرامو با
خودشون ببرن ؟!
– به نظرت حق ندارن ؟!
– برای همین ارمغان جواب منو نمی ده
؟!
از افشار رو چرخوند … برگشت سمت
ماشینش . افشار دنبالش راه افتاد :
– امشب بحث اینکه آرامو برگردونی خونه
، یه بحث بی فایده است ! بذار چند روزی
به حال خودش باشه … بعد می تونی
آرومش کنی !
فراز انگار صدای اونو نمی شنید . در
ماشینو باز کرد و از توی داشبورد ، ماسک
فیلتر داری رو که همیشه این جور مواقع
به کمکش می اومد برداشت و به صورتش
زد .
افشار ناامید از سر عقل آوردن اون …
موبایلش رو از توی جیبش در آورد و تند
و تند شماره ای گرفت . فراز با قدم های
بلند از عرض خیابون عبور کرد و خودش
رو به بیمارستان رسوند .
هنوز توی محوطه بود … محسن رو دید ،
که از درهای شیشه ای بخش اورژانس
عبور کرد و به طرفش اومد . حتماً افشار
بهش خبر داده بود . فراز از خشم دندون
قروچه کرد … متنفر بود از اینکه دیگران
یک جوری باهاش رفتار می کردند ، انگار
یک مریض روانی بود !
– اومدی به استقبالم یا قراره جلومو
بگیری ؟!
یک لنگه ی ابروی محسن رو به باال انحنا
گرفت … فاصله اش رو با فراز حفظ کرد و
گفت :
– اگه می خوای از این هم بیشتر خودتو
از چشم دختره بندازی … بفرما ! من
جلوتو نمی گیرم !
و خودش رو کنار کشید و به حالتی
نمایش و پر اغراق … دستش رو روی تخت
سینه اش گذاشت .
اه حالا که ما توی استرسیم چرا اینقدر پارت کوتاه گذاشتید
خیلی رمان قشنگیه فقط حیف پارتاش کمه یکم.