رمان اردیبهشت پارت 124

4.7
(23)

 

 

.
فراز از کنارش عبور کرد و مصمم به
سمت در ورودی اورژانس راه افتاد .
محسن دنبالش رفت و بازوش رو گرفت .
– کجا می ری ؟! … کجا می ری اینطوری
با سینه ی ستبر و گردنِ کلفت ؟! …
خیلی آبرو داری پیش ننه باباش ؟! … به
قرآن من جای تو خجالت میکشم ازشون !
فراز براق شده توی صورت محسن … گفت
:

– باهاشون نمی ره ها !

– چرا اونوقت ؟!
فراز از شدت خشم سکوت کرد … نمی
تونست اون چیزی رو که احساس می کرد
، با کلمات به دیگران بفهمونه . اون دردی
که در تک تک سلول های تنش موج می
زد … اون احساسِ نفرت انگیزی که داشت
خفه اش می کرد … .

ساکت بود و در سکوت به چشم های
محسن نگاه می کرد … که درهای
اتوماتیک اورژانس باز شدند و احمد بیرون
اومد . همزمان فراز و محسن به طرفش
سر چرخوندن .

احمد از رمپِ سیمانیِ مخصوصِ صندلی
های چرخدار پایین اومد … نگاهش رو به
پایین بود .

چیزی در وجودش تغییر کرده

بود … خیلی خیلی پیرتر و درهم شکسته
تر از گذشته به نظر می رسید … .
یکدفعه سرش رو بلند کرد و تا چشمش
خورد به فراز … سر جا میخکوب شد .
محسن دستی کشید میون موهاش و زیر
لبی اسم فراز رو زمزمه کرد … یک
جورایی بهش اخطار داده بود که برای
احمد شاخ و شونه نکشه .

ولی فراز با نگاهِ
خیره و یخی و بی احساسش … انگار آماده
ی یک جنگ تمام عیار بود .

احمد به خودش اومد … با قدم هایی بلند
فاصله ی بینشون رو کم کرد … گفت :
– تو … خجالت نمی کشی ؟ آخه … آخه
دست روی دخترِ مظلوم من بلند می کنی

محسن سعی کرد میونه رو بگیره :

– احمد آقا … کوتاه بیا ! جلوی چشم
اینهمه آدم جای بحث و جدل نیست !
– آخه من نمی دونم … بچه ام تا کی باید
… تاوون بده ؟! … تاوون بی غیرتی باباشو !
… من … دیگه نمی تونم ! به خرخره ام
رسیده ! از روز اول نباید به ساز شما می
رقصیدم !

نگاه فراز تیز شد … قدمی به سمتش
برداشت . محسن گفت :
– احمد !
– هان ؟ نگم ؟ چرا نگم ؟! دخترِ طفل
معصومو انداخته گوشه ی بیمارستان ! …
آره داشِ من … احمد بی غیرته ! بیا تف
بنداز توی صورتش !

صداش پرده به پرده داشت باال می رفت
… فراز بازم قدمی بهش نزدیک شد .
دستاش مشت شده … واقعاً داشت وسوسه
می شد بکوبه توی دهانش . محسن
بازوشو گرفت و کمی اونو عقب کشید .
احمد دستش رو توی هوا تکون داد :
– طلا قشو ازت می گیرم ! آزادش می
کنم ! حاال می بینی !

خونِ فراز به جوش اومده … ایندفعه براق
شد توی صورتِ احمد :
– تو بیجا می کنی ! بفهمم این حرفو
توی دهنِ آرام انداختی …
احمد پرید میون حرفش :

– چیکار می کنی ، هان ؟ می زنی ؟ می
کشی ؟! بکش فراز خان … از شما همه
چی بر میاد !

.
احمد هنوز داشت حرف می زد … که
محسن به زورِ بدنِ منقبض شده از خشم
فراز رو عقب کشید و اونو به سمت
نیمکتی هدایت کرد . گفت :

– بشین اینجا فراز … از این خرابتر نکن !
… احمد مال این حرفا نیست ! بشین بذار
من کارمو بکنم !

دستای نیرومندش رو روی شونه های فراز
گذاشت و اونو مجبور کرد روی نیمکت
بشینه . فراز حس می کرد دیگه توان
مقابله نداره …

فقط سرش رو باال گرفت و
خیره شد توی چشم های محسن .
قلب محسن لحظه ای توی سینه اش
لرزید … توی چشم های خاکستری فراز
همون نگاهِ ترسان و لرزانی رو می دید که
سالها قبل هم دیده بود . ترس از رها

شدن … ترس از تنهایی … وقتی مادرشون
اونا رو رها می کرد و توی اتاق می چپید .
خم شد و کف دستهاشو دو طرف سر فراز
گذاشت … قوی ، با اطمینان … گفت :
– درستش می کنیم فراز ! باشه ؟! … زنت
رو برمی گردونیم خونه ات ! اون بی همه
چیزی که موش دوونده رو پیدا می کنیم
و دارش می زنیم ! همه چی رو درست
می کنیم !

و بیشتر از اون تاب نیاورد توی اون چشم
ها نگاه کنه … فوری چرخید و برگشت تا
با احمد حرف بزنه .
دقایقی بعد درهای بیمارستان باز شدند …
آرام اومد بیرون ، در حالیکه ملی خانم زیر
بازوشو گرفته بود و با احتیاط همراهیش

می کرد . ارمغان با یک قدم فاصله پشت
سرشون می اومد .
ملی خانم انگشتای سرد دخترش رو
نوازش می کرد .
– می ریم خونه … عزیز دلم ! برات سوپ
می پزم … ازت نگه داری می کنم ! نازتو
می خرم ! بی کسی مگه که اینجوری بغ
کردی ؟!

نگاه آرام روی زمین بود … به حرف های
مادرش گوش می داد و نمی داد .
جسمش خسته بود و ذهنش خسته تر .
مدام فکر می کرد … بیشتر به فراز !
االن کجا بود ؟ در چه حال بود ؟ … هنوز
آرامو دوست داشت یا نه ؟!
صدای بگو مگوی پدرش و محسن رو که
شنید … سر باال برد … . اونها رو دید که
مقابل هم ایستادن … بیشتر پدرش حرف

می زد و محسن انگار تلاش می کرد
آرومش کنه .
ملی خانم خشمگین و کینه جو … صداشو
بلند کرد :
– احمد آقا بیا بریم ! با این جماعت بحث
نکن … بیا بریم خونه !
و همزمان ارمغان از کنارشون عبور کرد و
به سمت محسن رفت .

نگاه آرام همراهش اوج گرفت … و بعد
ناگهان کمی دورتر از همه … فرازو دید !
قلبش انگار از بلندی سقوط کرد ، نفسش
زیر گلو حبس شد . فراز بود … خدایا !
خودش بود ! آرام نمی دونست چرا دلش
می خواد گریه کنه !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
1 سال قبل

حس میکنم آرام با مامانش نمیره خونه و میگه می‌خوام برم پیش فراز

nilofar
1 سال قبل

خواهش میکنم یا طولانی تر بزار یا اصلا این پارتی که بعدظهر ها میزاری رو همون صبح بزار ایجوری فقط ما توی خماری میمونیم 😐😐😐😐

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x