رمان اردیبهشت پارت 125

4.5
(19)

 

 

زیر گلو حبس شد . فراز بود … خدایا !
خودش بود ! آرام نمی دونست چرا دلش
می خواد گریه کنه !

نگاهِ فراز هم خیره به اون بود … کف
دستش رو گذاشت روی نمیکت و از جا
بلند شد … ولی نزدیک نیومد .
چونه ی آرام لرزید … دلش داشت توی
سینه اش پر پر می زد ! اشک تصویر فراز
رو مقابل چشم هاش تار کرده بود .
اون هم می خواست پیش بره … ولی نمی
تونست . پاهاش میخِ زمین بودند انگار …
و نگاهش خیره به فراز !

هر دو بهم نگاه می کردند … انگار توی
دنیای به این بزرگی هیچ آدمیزاد دیگه ای
وجود نداشت !

فقط خودشون دو نفر !
و آرام فکر می کرد … واقعاً در اون لحظه
تمام آدم های دنیا چه اهمیتی براش
داشتند ؟ …

وقتی قلبش اونطوری تند و
بی امان برای فراز می تپید … برای اینکه
بدوه و مثل کبوتری آزاد شده از قفس …
خودش رو به اون برسونه و … خدایا !

دلش دیوانه وار فرازو می خواست … تا
قبل از اون هیچوقت به هیچ چیزی تا این
حد اشتیاق نداشت !

در هماغوشی نگاهشون غرق بودند که
احمد از محسن رو برگردوند و به طرف
ملی و آرام رفت .

– خوبی بابا جان ؟ بهتری ؟!
ملی خانم گوشه ی چادرش رو بیشتر
روی سرش کشید و عتاب آلود دستور داد
:
– بریم جلوی در بیمارستان … دربست
بگیریم ! بریم احمد آقا !
آرام کلماتشون رو نصفه و نیمه می شنید
… احمد که کاملا مقابلش قرار گرفت و

رشته ی نگاهشون رو از هم پاره کرد …
آرام تازه یادش اومد پلک بزنه .

– چـ… چی ؟!
ملی خانم انگشتانِ دخترش رو سفت تر
گرفت :
– بریم ! بریم !

آرام سرش رو پایین انداخت تا کسی مژه
های نم دارش رو نبینه .

در محاصره ی
پدر و مادرش … جلوی چشم های محسن
و ارمغان و افشار … و نگاهِ عجیب فراز … از
اونجا رفت و سوار تاکسی شد … .
***
داشت خواب می دید !
توی خوابش … تهران انگار ویرون شده بود
! جنگ بود … زلزله بود … نمی دونست !

فقط همه جا خراب شده بود … همه ی
ساختمونا … خونه ها … همه ی آدما
ویرون شده بودند .
آرام بینشون می دوید . یک چادرِ مشکیِ
عربی سرش بود که خاکی شده بود …
موهای لخت و خرماییش مدام می ریخت
روی صورتش … به زور چادرو روی سرش
نگه داشته بود و می دوید . انگار دنبال
کسی بود !

– فراز !
داد می کشید :
– فراز ! فراز !
فرازو گم کرده بود توی اون شلوغی !
قلبش داشت توی حلقش می زد … فراز
پیشش نبود و در به در دنبالش می گشت
. نفسش به سختی از گلوش خارج می شد
… بدنش منقبض و هیجان زده … حس

می کرد بختک روی تخت سینه اش
چمباته زده !

توی خرابه ها سرک می کشید … از آدما
پرس و جو می کرد . فرازو می خواست …
داشت خفه می شد ! داشت جون می داد
!

یک دفعه از خواب پرید

. روی تختخوابش
نیمخیز شده … نفس نفس می زد و نگاهِ
در به درش رو توی تاریک و روشنِ اتاق
می چرخوند .

از پشت پنجره ی نیمه باز
صدای اذان می اومد .
به سختی بدن لرزون و خیس عرقش رو
باال کشید و تیکه زد به دیوار . پلک هاشو
برای لحظاتی روی هم گذاشت … و
یکدفعه به گریه افتاد .

دستش رو گذاشت روی دهانش … هق
هق کرد . زار زد ! دوست داشت خودش
رو کنترل کنه … ولی نمی تونست . خم
شد و پیشونیش رو روی متکا فشرد و باز
از ته قلبش گریست . دلش داشت توی
سینه اش منفجر می شد !
در اتاقش به سرعت باز شد و ملی خانم
هراسون و ترسید اومد تو .
– آرام جان … دخترم ! عزیزم !

آرام گریه می کرد … ملی خانم کنارش
روی تخت نشست و دستش رو گذاشت
بین کتف های اون .
– عزیز دلم … قربون اشکات بشم ! گریه
نکن ! گریه نکن … دلم رو ریش می کنی !
آرام چشم های خیسش رو به مادرش
دوخت … بین هق هق های دیوانه وارش
… نالید :

– مامان !
– جانم ؟ جانم عزیزم ؟!
چشم های ملی خانم حالتی گرفته بودند
… می خواست به گریه بیفته ! به سختی
جلوی زبونش رو گرفته بود که فرازو
نفرین نکنه ! آرام گفت :
– من … خیلی … کثیفم !

ملی خانم جا خورد … آرام ادامه داد :
– یک دخترِ … کثیف و لعنتی ام ! من …
خیلی آشغالم ! خیلی !

و باز گریه ! یاد اون لحظه ای می افتاد که
به فراز گفته بود حرومزاده … دلش می
خواست خودش رو بکشه !

ملی خانم خشکش زده بود … این چیزی
نبود که انتظار داشت بشنوه … زمزه کرد :
– چـ… چی ؟!
آرام باز تکرار کرد :
– من خیلی کثیفم ! خیلی … حالم از
خودم بهم می خوره ! من … من …

از تمام کلمات تب آلودی که آرام میون
گریه اش به زبون می آورد … ملی خانم
تنها به نتیجه رسید که اون عمیقاً خسته
است ! … اینقدر خسته که باید روزها
بخوابه !
دستش رو روی صورت اشک آلودش
کشید و گفت :
– هیش … عزیزم ! عزیز دلم !

آرام هق هقی کرد … ملی خانم دستش رو
دور شونه های الغر و ناتوانِ دخترش
حلقه بست و اونو توی آغوشش تکون داد
… مثل گهواره ای برای یک نوزادِ بی دفاع
. گریه ی آرام کم کم رو به خاموشی رفت
. …
ملی خانم خودش رو کنار کشید تا آرام
دوباره دراز بکشه … بعد پتوی نازک رو
روی تنِ مچاله شده ی دخترک مرتب

کرد . نشست پایین تخت و رشته ی موی
آرام رو که به شقیقه ی خیسش چسبیده
بود ، پس زد .
– آرام جان ؟
آرام به سختی الی پلک های خیسش رو
از هم باز کرد … ملی خانم ادامه داد :
– نمی خوای بهم بگی چی شده ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

آخه نازی آرام

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x