رمان اردیبهشت پارت 126

3.7
(29)

 

!

سکوت آرام … ملی خانم در تاریکی لبخند
تلخی زد .
– عب نداره ! خیلی حرفا به زبون نمی
یان ! … بعضی وقتا هیچی نگفتن ، خودش
کلی حرفه !
و باز موهای آرام رو نوازش کرد … و اونقدر
پیشش موند تا سپیده زد … .
***

از بیرون صدای جر و بحث مادر و پدرش
می اومد . داشتن با صدایی آروم ولی
لحنی تند با هم حرف می زدن … البد
فکر می کردن آرام خوابه و نمی خواستن
بیدارش کنن . حتماً هم موضوع بحثشون
فراز بود .
از جا بلند شد و پشت در رفت … گوشش
رو به سوراخِ کلید چسبوند و تالش کرد
کلمات بی سر و تهی که به گوشش می

رسید رو کنار هم بچینه و مفهومی
براشون پیدا کنه .
کلمات ملی خانم رو یکی در میون و نا
واضح می شنید :
– تو االن … نمی فهمی … آرام هیچی
نمی گه … احترامتو نگه داشته که …
هووف !

آرام نفس عمیقی کشید و بعد همونجا
پشت در نشست . خسته بود … افسرده …
موبایلش رو همراهش نداشت . از فراز
خبری نداشت … و انگار از همه ی دنیا بی
خبر بود !

حس بدی عین یک بختک چمباته زده
بود روی تخت سینه اش و آزارش می داد
… داشت خفه می شد !
.
از جا بلند شد و با نیم چرخی … خودش
رو به آینه ی اتاق رسوند و نگاه کرد به
خودش … با اون بخیه های دل آزارِ روی
پیشونیش و گونه های گود افتاده و لب
های بی رنگ … چقدر رقت انگیز و
شکست خورده به نظر می رسید .
دلش از اون وضعیت بهم می خورد !

با اخم عمیقی روشو از آینه برگردوند و
بعد با گام هایی بلند خودش رو به در
رسوند و از اتاقش خارج شد .
بالفاصله صدای جر و بحث پدر و مادرش
خاموش شد … . ملی خانم دستی به
دامنش کشید و با لبخندی مصنوعی …
نگاهش کرد :
– بیدار شدی مامان جون ؟ حالت خوبه ؟
سرت دیگه درد نمی کنه ؟!

آرام گفت :
– خوبم !
نگاه سردش رو بین پدر و مادرش
چرخوند … بعد از کنارشون گذشت و از
سالن خارج شد . دلش هوای تازه می
خواست … می خواست که نفس بکشه !

توی حیاط رفت و روی لبه ی تخت
مفروش نشست . هوای خنک پاییزی روی
پوستِ عرق کرده اش نشست و شونه
هاش رو لرزوند .
کف دست هاشو روی بازوهاش چسبوند و
با سری پایین افتاده … نگاهش رو دوخت
به موزاییک های کف حیاط .
یادش اومد … از روزی که فراز براش یک
جعبه گل فرستاده بود … با اون نامه ی

دوستت دارمی که بوی ادکلنش رو می
داد . اون روز با چه نفرتی جعبه ی گل رو
پرتاب کرد روی زمین … و اون روز …
نمی دونست ! هیچی نمی دونست !
نفس عمیق و پر اندوهی کشید و پلک
هاشو روی هم گذاشت .
توی افکارِ غم انگیز و سنگین خودش غرق
بود … که صدای باز و بسته شدن در سالن

رو شنید . سرش رو باال برد … امیر رضا
اومده بود توی حیاط .
– آجی … با این تیشرت نشستی ! سردت
نمی شه ؟!
آرام حوصله ی کسی رو نداشت … دلش
می خواست امیر رضا برگرده و اونو تنها
بذاره . سرش رو به چپ و راست تکون داد
.

– عب نداره … راحتم !
امیر رضا پله های کوتاه ورودی رو پایین
اومد و خودش رو به تخت رسوند . آرام
سرش رو بلند نکرد تا بهش نگاهی بندازه .
فقط وقتی گرمایِ بلوز ورزشی برادرش
نشست روی شونه هاش … بی اختیار
لبخندی زد و سرش رو باال گرفت .

– بزرگ شدی … کارای آدم بزرگا رو می
کنی !
– دارم تمرین می کنم وقتی که با یه
دافِ نابی رفتم بیرون …
ویشگونِ ریزِ آرام از پهلوش … امیر رضا
جیغی زد و خودش رو عقب کشید .
– هووی … چته ؟!

 

– حرف بزرگ تر از قد و قواره ات نزن ها
!
امیر رضا اومد و کنارش … روی لبه ی
تخت نشست .
– منظورم اینه که … واقعاً چته ؟!
انگشتاشو پیچوند دور هم و نگاهش رو
پایین انداخت … انگار از اینکه زیاد به
صورت آرام و بخیه های روی پیشونیش

نگاه کنه ، حس بدی می گرفت . آرام بی
اختیار لبخند غمگینی زد .
– هیچی ! … نمی دونم !
و واقعاً هم نمی دونست ! امیر رضا گفت :
– شکست عشقی خوردی ؟!
– یه جورایی !

– بدتر از منی ؟ … سه روز دیگه مدرسه
ها باز می شن …
آرام بی اختیار خندید … امیر رضا هم .
– بالخره بعد از سه روز خندیدی ها !
آرام با محبت دستش رو بلند کرد و دور
شونه های برادرش انداخت . برادر
کوچیک تری که قد کشیده بود … اگر یه

کم دیگه بلندتر می شد ، قدش به آرام
می رسید ! خوب که نگاهش می کرد تازه
می تونست بفهمه چقدر بزرگ شده … و
چقدر فهمیده و با درک و شعور !
از این بابت خدا رو شکر می کرد !
– یه وقتایی هست توی زندگی … که آدم
دلش با هیچی گرم نمی شه !

بی اختیار گفت … امیر رضا گوش می داد
. آرام ادامه داد :
– می دونی امیر رضا … آدم همیشه باید
دلش به یه چیزی گرم باشه ! به یک
عشق واقعی … یا حتی به یک نفرت واقعی
! به یک حس انتقام ! یک هدف … نمی
دونم ! یه چیزی که به خاطرش بخوای
بجنگی ! ولی وقتایی که آدم قلبش خالی
باشه … خالی از هر احساسی …

مکثی کرد … . امیر رضا گفت :
– اینکه خیلی خوبه ! … قلبت خالی بشه
… می تونی بعدش با هر چی که دلت می
خواد پرش کنی !

آرام نگاهش کرد و نرم پلک زد … خواست
چیزی بگه … ولی در سالن باز شد و ملی

خانم اومد توی حیاط . با نگاهی به آرام …
و لبخندی مضطرب و نامطمئن .
– حالت خوبه مامان ؟ سر درد نداری ؟!
آرام کمی از امیر رضا فاصله گرفت و با
نفس عمیقی … سرش رو به چپ و راست
تکون داد .
– خوبم ! ممنون !

– یادم رفته بود بهت بگم … وقتی خواب
بودی ، کیمیا زنگ زد سراغت رو گرفت !
می گفت سه روزه هی زنگ می زنه به
موبایلت ، جوابش رو نمی دی ! نگرانت
شده بود !
– بهش گفتی من اینجام ؟
– آره آره … ولی در مورد دعوات با فراز
نگفتم ! فکر کردم شاید دوست نداشته
باشی بدونه !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x