رمان اردیبهشت پارت 127

4.6
(14)

 

 

نگفتم ! فکر کردم شاید دوست نداشته
باشی بدونه !

آرام لبه های گرمکنِ امیررضا رو بهم
نزدیک تر کرد و از جا بلند شد .
– خیلی خب … زنگ می زنم بهش ، می
گم بیاد اینجا ! اگه از نظر شما ایرادی
نداره …
– نه نه … ! مامان ! اینجا نه !

آرام سکوت کرد و با حیرت به ملی خانم
چشم دوخت … مادرش هیچوقت با رفت و
آمد کیمیا به خونشون مشکلی نداشت .
ملی خانم لبخند مضطرب و نامطمئنش
رو تکرار کرد :
– خب می گم … این چند روزه همش
توی خونه بودی ! دلت پوسیده دیگه به
خدا ! تو پاشو برو دیدنش !

آرام برای لحظاتی هیچی نگفت … ملی
خانم برای اقناع کردنش ادامه داد :
– با هم برید بگردید … حرف بزنید ! اصالً
شام بیرون بخورید ! یکم از این حال و هوا
در بیای مامان ! به خدا دلم ریش می شه
می بینم اینقدر ساکت و ناراحتی !
آرام گوشه ی لبش رو آهسته گاز گرفت و
بعد با تردید … گفت :

– خب …
یه جورایی شک به دلش افتاده بود …
لحن مادرش و اصرارش برای بیرون رفتن
آرام اصالً حس خوبی بهش نمی داد . توی
ذهنش دنبال بهانه ای می گشت تا از
بیرون رفتن شونه خالی کنه … ولی ملی
خانم به سرعت گفت :
– آره مامانی برو ! برو لباس بپوش … برو
خوش باش !

و با گذاشتن کف دستش روی شونه ی
آرام … راه هر بحثی رو باهاش بست … .

***
بعد از بیست دقیقه پیاده روی بالخره به
مقصد رسید !

کف دستش رو روی تخت سینه اش
گذاشت و سعی کرد با نفس های عمیق و
کنترل شده ، تپش قلبش رو منظم کنه .
باورش نمی شد از نظر جسمی اینقدر
ضعیف شده باشه که بیست دقیقه پیاده
روی اونو اینطور از پا بندازه !
روی شیشه های مغازه ی کیمیا کلی برگه
چسبیده شده بود که با فونت های
رنگارنگ روشون نوشته شده بود : حراج
بی سابقه !

آرام دستگیره ی فلزی رو گرفت و درو به
داخل هل داد و وارد شد . داخل بوتیک
شلوغ و پلوغ بود … کف زمین چند کیسه
ی بزرگ قرار داشت که داخلشون پر از
لباسهای نو بود . صدای کیمیا اومد :
– بفرمایید … االن می رسم خدمتتون !
آرام لبخندی زد … جلو رفت و دخلو دور
زد … کیمیا کف زمین مشغول چسب

کاریِ یک جین تیشرت زنانه بود . یهو
آرام رو دید و با هیجان از جا پرید :
– هیع … آرام جون ! سالم !
آرام رو کشید توی بغلش و گونه اش رو
بوسید … بعد دوباره که نگاه کرد به
صورتش ، ناگهان لبخند روی لب هاش
ماسید … .
رد بخیه ها رو دیده بود !

– آرام ! … آرام چی شده ؟!
آرام باز لبخندش رو تکرار کرد … هر چند
اینبار کمی متزلزل و نامطمئن .
– هیچی ! هیچی … می گم بهت !
مردمک چشم های کیمیا لرزید … گفت :

– باز … دعواتون شده ؟ فراز … فراز زده ؟!
بغض نشست بیخ گلوش . آرام گفت :
– خودمم نمی فهمم چی شد ! هر دومون
گند زدیم !
و نشست روی صندلی پایه بلند ، کنج
مغازه . کیمیا دست هاشو به کمر زده …
بهش خیره خیره نگاه می کرد . پره های
بینیش از شدت خشم باز و بسته می شد !

– دوست دارم یه چیزی بارش کنم … می
ترسم به تو بر بخوره ! واگرنه بیجا کرده
که …
نفس تندی کشید و ادامه ی جمله اش رو
نگفت .

آرام اشاره ای به وسایل پخش و پال شده
ی کف بوتیک کرد :
– چه خبره اینجا ؟ زلزله شده ؟!
– می خوام اسباب کشی کنم ! یه مغازه
ی شیک تر پیدا کردم …
– مبارکه ! می گفتی می اومدم کمک !

– مگه پیدات هم می شد شما ؟! سه روزه
هی بهت زنگ می زنم ، خاموشی !
آرام شونه ای باال انداخت .
– گوشیم دستم نیست ! هیچ خبری از
کسی ندارم !
کیمیا سرش رو باال و پایین کرد …
نگاهش گرفته و ناراحت بود . آرام گفت :

– دلم می خواست وقتی اومدم … ازت
بخوام مغازه رو یک ساعت تعطیل کنی ،
بریم قدم بزنیم ! ولی اینقدر خسته شدم
که …
– بریم خونه !
– چی ؟!

کیمیا تکیه اش رو از دیوار برداشت و خم
شد تا از پشت دخل ، کیف دستیشو پیدا
کنه . تکرار کرد :
– بریم خونه ی ما … با هم حرف بزنیم ،
شام بخوریم ! کسی که اونجا رفت و آمد
نداره … فقط من و مامانم …
– مزاحم مامانت نشم آخه !

کیمیا چرخید و یک جوری چپ چپ
نگاهش کرد … که آرام به خنده افتاد .
– خب حاال … منو نخور ! خواستم فقط
تعارف کنم !
کیمیا یک نایلون بزگ رو با پنجه ی
کفشش کنار زد و همونطوری که از پشت
دخل بیرون می اومد ، گفت :

– تعارف نکن … بریم خونه ! در اماکن
عمومی نمی شه اونطوری که دلم می
خواد به شوهرت فحش بدم !
و بعد دست آرام رو گرفت و اونو از روی
صندلی بلند کرد .
***
کیمیا که با شونه اش در نیمه باز رو هل
داد و با سینی شام وارد اتاقش شد … آرام

هنوز داشت با مامان ملی پشت تلفن چک
و چونه می زد :
– هیچی نشده به خدا … فقط شام خونه
ی کیمیا می مونم ! خودت گفتی بریم
دور بزنیم با هم …
کیمیا زانو زد کف زمین و سینی رو
گذاشت روی فرش و نگاه کرد به آرام …
روی تخت خوابش دراز کشیده بود ، در

حالیکه پاهاش رو تکیه زده بود به دیوار …
یه جورایی انگار سر و ته شده بود ! گفت :
– بهش بگو شب همینجا می خوابی !

آرام باز گفت :
– این هم شماره ی موبایل کیمیاست …
کارم داشتی بهش زنگ بزن ! اینقدر هم
الکی هی اضطراب نداشته باش !
کیمیا پووفی کشید و مشغول پهن کردنِ
سفره ی کوچیک و تمیز کف اتاق شد .
آرام تماسش رو تموم کرد … کیمیا
بالفاصله بهش توپید :
– الل بودی ؟ چرا نگفتی شب همینجا
می خوابی ؟!

آرام چرخید و صاف نشست روی تخت …
گفت :
– چرا باید شب پیش تو بخوابم آخه ؟!
– تو از اولشم مال خودم بودی آرام …
الکی شوهر کردی !
.
آرام با کف پاش محکم به رونِ کیمیا
کوبید … کیمیا خندید و پیاله های ماست
رو روی سفره گذاشت .
– حاال بیا شام کوفت کن ! بعداً رجزاتم
می خونی !
آرام با دیدنِ ماکارونی های خوش رنگ و
لعاب هوومی کشید و برای اولین بار بعد از
چند روز … با اشتها پای سفره نشست .
گفت :
.
– گناه داشت مامانت ! تنها داره شام می
خوره … خب ما هم می رفتیم پیشش !
– غصه اش رو نخور … مامان من از
تنهایی بدش نمیاد !
آرام شونه ای باال انداخت … خودش هم
می دونست مامانِ کیمیا خیلی آدم خوش
اخالق و معاشرتی نیست ! چنگال رو

پیچوند بین رشته های ماکارونی و اولین
لقمه رو توی دهانش گذاشت .
بعد از یکی دو دقیقه سکوت … کیمیا
گفت :
– خب … پس یه جورایی هر دوتون
ریـ…دین !
– الان  سر سفره ی شام !

– ولی آرام من باورم نمی شه … واقعاً فراز
فکر کرده تو مجید رو بردی خونه اش ؟!
اینطوری در موردت فکر می کنه ؟!
آرام مکثی کرد … خودش هم باورش نمی
شد ! چنگال رو پایین آورد و گفت :
– یه چیزایی هست کیمیا … دیگران از
بیرون هیچوقت متوجهش نمی شن ! ولی
من می دونم … چون با فراز زندگی کردم !
یه وقتایی واقعاً حالش طبیعی نیست !

کیمیا در سکوت فقط گوش می کرد …
آرام ادامه داد :
– می دونی چی می گم ؟! … معمولا
اخلاقش خیلی خوبه ! یه روزایی هم
اینقدر خوب می شه که فکر می کنم …
هیچ کسی توی دنیا مثل اون نیست ! ولی
یه وقتایی هم … یه جوری عصبانی می
شه که … اصلا  انگار خودش نیست !

کیمیا جرعه ای نوشابه خورد … گفت :
– من که نمی فهمم چی میگی !
درست هم توضیح نمی دی ! فقط می
دونم آدمای روانی هیچوقت یه کارت روی
سینه شون نصب نیست که روش نوشته
باشه اونا روانی هستن ! خیلی هاشون
ظاهر موجهی دارند … حتی محبوبند !
مثل فراز …

 

– فراز روانی نیست !
– وااصلا  آدمی که فکر کنه زنش پسر آورده
توی خونه …
نگاه خیره و رک آرام … کیمیا بی خیال
شد و اشاره کرد به بشقاب غذا :

– خیلی خب … ببخشید ! شامت رو بخور
!
آرام سرش رو پایین انداخت و باز مشغول
خوردن شام شد … کیمیا گفت :
– به خدا نمی خوام ناراحتت کنم ، اصالً
من خودم کسی بودم که هی بغل گوشت
می گفتم فراز خوبه و باهاش بساز و اونو
ببخش و … ولی اینطوری که تو می گی ،
می ترسم بلایی سرت بیاره !

– چه بلایی؟!
– می ترسم ایندفعه سرت رو با داسی
تبری چیزی بزنه !
آرام پوزخندی زد … کیمیا ادامه داد :
– می خندی ؟! فکر می کنی از این کارا
نمی کنن ! … اصلا یه چیزی ! شاید
شیشه می زنه !

آرام پووفی کشید … کیمیا به خنده افتاد .
– بابا می گی توهم زده … دنبال اثر
انگشت مجید می گشته ! به خدا داره
شیشه می زنه !
آرام از اشتها افتاده … چنگال رو توی
بشقاب رها کرد . تنش رو باال کشید و
تکیه زد به پایه ی تخت … گفت :

– یه چیزایی توی زندگی پیش میاد … اثر
تخریبشون روی روانِ آدما بدتر از بمب
اتمه !
– اینو قبول دارم ! ولی ننه باباش باید
درستش می کردن … نه تو ! آخه تو چه
گناهی داری که باید پای ذهنِ مریض
شده ی یکی دیگه بسوزی ؟!
آرام لبخندی زد … یه چیزایی بود که فقط
بین خودش و فراز بود . نمی تونست اونا

رو با دیگران ، حتی با خانم الهی در میون
بذاره . چطور می تونست به کسی بگه
ذهنِ مریض و زخمی فراز نتیجه ی گند
کاری های همین پدر و مادره ؟ چطور می
تونست به کسی بگه ؟! … خودش فقط می
دونست … فقط خودش شریک دردهای
فراز بود !

– بازم انگار خارج از محدوده زِر زدم !
بهت بر خورد !
آرام نگاهش کرد و لبخند کم جونی زد :
– نه بابا !
– پس چرا شام نمی خوری ؟ … آدم رو
دق میدی با این گنجشکی غذا خوردنت
!

– دیگه میل ندارم ! امشب هم بیشتر از
همیشه غذا خوردم !
مکثی کرد … اینبار لبخندش عمق گرفت :
– ولی یه چیزی رو اعتراف کنم ! …
وقتایی که تو رو می بینم ، حالم بهتر می
شه ! … با همه ی چرت و پرتایی که میگی

کیمیا هوومی کشید و لبخندی از خود
راضی زد … گفت :
– حاال شب هم همینجا بمون … یه
جوری حالت رو خوب می کنم که …
و با هین بلندی خودش رو کنار کشید …
تا لنگه دمپایی روفرشی رو که آرام به
طرفش پرت کرده بود ، بهش نخوره … .
***

ساعت دوازده شب … آرام روی تشکی که
کف اتاق کیمیا پهن کرده بود ، دراز
کشیده … توی اون تاریکی به سقف نگاه
می کرد . مثل همه ی اون چند شب ،
خواب از چشماش فراری بود . ذهنش
اونقدر مشغول بود که نمی تونست بخوابه
.
از بیرون صدای خر و پف مامان کیمیا می
اومد … خودِ کیمیا به پهلو چرخیده و مثل

جنینی بدنش رو جمع کرده بود و در
خواب سبکی … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x