لبخندی روی لب های رژ خورده اش نشست . گردنبندش رو روی تخت سینه اش مرتب کرد و بعد پانچوی مشکیشو پوشید . صدای زنگ موبایلش بازم بلند شد … لابد فراز بود !
پووفی کشید ! فوری موبایلش رو از توی کیفش در آورد تا به جبران مکالمه ی قبلیشون ، پاسخ تندی بهش بده … ولی با دیدن شماره ی ناشناس …
شماره ی مجید !
قلبش به تپش افتاد . از خشم … از اضطراب … یا شاید نفرت !
موبایل رو بین انگشتانش فشرد و لب هاشو روی هم چفت کرد . تنش عین یک تکه آهن گداخته شده بود .
یک لحظه به سرش زد تماس رو بر قرار کنه و جوابش رو بده و به جبران تمام چیزهایی که ازش شنیده بود … هووف ! لعنت !
لعنت خدا بر شیطون ! نباید خونسردیشو از دست می داد … اون چیزهای مهم تری برای فکر کردن داشت !
بی خیال پاسخ شد . موبایلش رو سایلنت کرد و برگردوند توی کیفش . شالش رو با احتیاط روی موهای آراسته اش کشید و بعد بیرون رفت .
***
فراز پشت رل نشسته بود … در حالیکه یک دستش روی فرمون جا مونده بود و نگاه متفکرش به روبرو … .
آرام حتی از اون فاصله می تونست عمقِ بد خلقیشو حس کنه . تمام سه هفته ی قبل همین وضعیتش بود … و حالا انگار بدتر از همیشه …
آرام کیف کلاچِ مشکی و طلاییشو از این دست به دست دیگه اش سپرد و راه افتاد به سمت ماشین فراز .
با اون کفش های پاشنه باریک کمی سختش بود تند راه بره . خودش رو به ماشین رسوند و سوار شد .
– سلام !
فراز گفت :
– سلام !
و نگاه کرد به ساعت مچیش … انگار که در لفافه می خواست بهش یادآوری کنه دیر کرده !
آرام پشت چشمی براش نازک کرد و روی صندلی جابجا شد . هر لحظه منتظر بود فراز چیزی بگه و از زیباییش تعریفی بکنه … چون معمولاً این کارو می کرد . ولی این دفعه هیچی نگفت … حتی درست و حسابی به آرام نگاه نکرد ! فقط به راه افتاد و … آرام نفس عمیقی کشید .
– چقدر راهه تا خونه ی پدرت ؟
نگاه گرفته ی فراز خیره به روبرو بود :
– زیاد دور نیست … همین دور و براست !
– مهمونیشون شلوغه ؟
– نه … فقط خانواده !
آرام با علاقه چرخید به سمتش :
– چند تا عمه و عمو داری ؟!
فراز از گوشه ی چشم نگاه عجیبی بهش انداخت … انگار از این مکالمه مطلقاً لذت نمی برد ! آرام لب هاشو بهم چفت کرد :
– خب … هیچوقت بهم نگفتی …
– می ریم الان … خودت می شمری چند تان !
– می خوام آمادگیشو داشته باشم که …
– آمادگی برای چی ؟!
آرام مطمئن نبود گفتن این حرف درسته یا نه … گونه اش رو از داخل دهان گاز گرفت و با من و من توضیح داد که :
– مثلاً … اگه پرسیدن چطوری با هم آشنا شدیم …
صدای فراز بالا رفت :
– خیلی بی جا کردن بپرسن ! محل سگ بهشون ندی ها ! من شرط گذاشتم با بابام … اگه سوال و جواب باشه می ذاریم می ریم !
آرام با سر خوردگی توی صندلیش مچاله شد و نگاهش رو به خیابون دوخت . می تونست بفهمه فراز چقدر بهم ریخته است . اون اطلاعات محدودی که از دوران کودکیش داشت … توی ذهنش بهش اجازه ی هر بد خلقی رو می داد . ولی آرام هم تقصیر نداشت … مضطرب بود و با این کارهای فراز بدتر هم می شد !
– برای پدرت هم سوال بود !
بدون اینکه از شیشه رو برگردونه گفت . فراز با صدایی تو دماغی پرسید :
– چی ؟
– نحوه ی آشناییمون ! … دفعه ی پیش که اومد خونه ازم در موردش سوال پرسید … نمی دونستم چی بهش بگم !
فراز پوزخندی زد .
امان از پدر سیّاس و حقه بازش … خودش همه چی رو می دونست ! حتی احتمالاً در مورد کل آبا و اجدادِ احمد تا حالا تحقیق کرده بود . ولی باز هم می یومد به خونه اش و به زنش لبخندهای دوستانه تحویل می داد و از این سوالات مزخرف می پرسید … و فقط خدا می دونست چرا !
فراز حق داشت که دوست نداشته باشه هیچ کدوم از این آدم ها نزدیکش بشن !
چند دقیقه ی باقیمونده در سکوت گذشت … بلاخره به مقصد رسیدند .
کوچه ی پهن و عریض با درخت های بلند و کهنسال … دو طرف کوچه ماشین های زیادی پارک بود .
فراز ماشینو روبروی در یکی از خونه های ویلایی متوقف کرد و بعد با ریموتی که داشت … درهای برقی پارکینگ رو باز کرد .
رفته رفته که در سفید به آهستگی باز می شد .. تپش قلب آرام هم بالا می رفت … به حدی که حس می کرد نمی تونه درست نفس بکشه .
خونه ای که مقابل چشم هاش استوار بود … یک سازه ی کلاسیک و سفید با پنجره های بلند و ایوان وسیع و دو ستون بلند در دو طرف … .
حوض بزرگی وسط حیاط چمنکاری شده قرار داشت با فواره ای روشن … و چراغ هایی که نقطه به نقطه ی حیاط رو روشن کرده بود .
فراز ماشینش رو به داخل برد و پشت سه چهار ماشین دیگه ای که توی حیاط بودند ، پارک کرد . بعد چرخید به سمت آرام و نگاه کرد بهش .
اون هم مضطرب بود … ولی اضطرابش رنگ و بوی دیگه ای داشت .
– دوست ندارم زیاد باهاشون بُر بخوری آرام !
یک جوری حرف می زد ، انگار قرار بود برن به دیدن لشگر اوروک ها ! … آرام خیلی خفیف سرش رو جنبوند . فراز ادامه داد :
– دلم نمیخواد تنهات بذارم ، ولی می دونم که بهر حال پیش می یاد و … توی این مدت حواست به همه چی باشه !
– باشه !
– بیشتر با آناهیتا بمون ! با بقیه مخصوصاً زن بابام …
– پیاده نمی شیم ؟!
– اگه کوچک ترین بی احترامی حس کردی … اگه حس کردی به هر نوعی دارن بهت توهین می کنن …
– چرا باید بهم توهین کنن ؟!
– نمی کنن … جرأتش رو ندارن ! ولی اگر هم این کارو کردن … فقط به من بگو تا سقفو روی سرشون خراب کنم !
– مرسی ، ولی من دختر بی دست و پایی نیستم !
نگاه فراز عمیق شد :
– می دونم ! می دونم !
در اون لحظه تنها چیزی که واقعاً می دونست و بهش اطمینان داشت … همین بود ! نفس عمیقی کشید و پیاده شد .
آرام هم پشت سرش پیاده شد … و بعد هر دوشون دست در دست هم راه افتادند به سمت ورودی . آرام نفس های عمیق و پی در پی می کشید و تلاش می کرد در همون فرصت باقیمونده ، خونسردیشو به دست بیاره .
می دونست این دیدار با مهمونی خونه ی دوستِ فراز از زمین تا آسمون فرق داشت … و با چیزهایی که قبلاً از ارمغان شنیده بود ، خودش رو آماده ی یک جنگ روانی تمام عیار داشت .
هر دو وارد سرسرا شدند … زنی میانه سال و چاق که از لباس هاش معلوم بود خدمتکاره ، به استقبالشون رفت . رو به فراز گفت :
– خیلی خوش اومدین فراز خان !
و با نگاهی سرد به سمت آرام … سرش رو کمی خم کرد . انگار آرام رو لایق کلمه ای برای خوشامد گویی نمی دید .
آرام با خودش فکر کرد اگر خدمتکارشون اینه ، پس خودشون … و بلافاصله نفس عمیقی کشید . به خودش اجازه نمی داد با این افکار روحیه اش رو ببازه .
فراز گفت :
– آرام جان … مانتوت رو بده نجمه !
آرام سری تکون داد و مشغول در آوردن شال و پانچش شد . صدای گفتگوی فراز و نجمه رو نزدیک خودش می شنید :
– کمی دیر کردید ، فراز خان !
لحن فراز سرد بود :
– می دونم !
– هرمز خان از دستتون عصبانی هستند !
– آرام جان تموم شد ؟!
آرام تند و تند سری تکون داد و خواست چیزی بگه … نجمه اجازه نداد :
– خانوم گفتن به صورت خصوصی بهتون بگم که در مورد حرفای قبلیتون …
لحن فراز ناگهان خشن و ترسناک شد :
– دهنت رو ببند نجمه … دم پر من واینستا !
آرام کاملاً جا خورد … نمی دونست چرا فکر می کرد فراز نباید با زنی به اون سن و سال بد حرف بزنه ! ولی برای نجمه انگار همه چی عادی بود ! … چشم کوتاهی گفت ، لباسهای آرام رو از دستش گرفت و بعد ازشون دور شد .
به محض رفتنش … آرام چرخی زد به سمت فراز و به اعتراض گفت :
– فراز ! … آخه این چه طرز حرف زدنه ؟ اون خانم جای مامانت …
و بلافاصله از اینکه اسم مامان فراز رو برده بود ، پشیمون شد . فراز گفت :
– امشب چیزهای زیادی پیدا می کنیم برای بحث کردن ! … واسه ی این زنیکه فکت رو خسته نکن !
و دیگه به آرام مهلت حرف زدن نداد … دوباره دستش رو گرفت و اونو همراه خودش کشوند به سمت سالن … .
آرام ناگهان احساس کرد که پرتاپ شد توی یک آکواریوم بزرگ … حجمی نامرئی و خفه کننده از اضطراب دورش رو احاطه کرد .
سالن بزرگ و روشن خونه پر از مهمون بود … در واقع خیلی شلوغ تر از چیزی که انتظارش رو داشت … و اون لباس هایی که تنشون بود … و جواهراتشون … و اون جو خاص و سنگینی که بر قرار بود … آرام احساس می کرد اعتماد به نفس کافی رو برای رویارویی به این جماعت نداره .
هرمز اولین نفری بود که متوجه ورودشون شد … مثل این بود که از خیلی وقت پیش انتظارشون رو می کشید . لبخندی زد و به استقبالشون رفت … آرام از دیدن یک نفر که حداقل کمی بیشتر باهاش آشنا بود ، دلش گرم شد .
– دیر کردین فراز … البته در مورد تو این چیزا دیگه تعجبی نداره !
نگاه دوستانه اش که خیره به چهره ی فراز بود … هیچ تناسبی با لحن سرزنش گرش نداشت . در دو قدمیشون ایستاد … باز گفت :
– چرا یه جوری قیافه گرفتی انگار که داری روی تیغ راه می ری ؟! … لبخند بزن !
یک گوشه ی لب های فراز به سمت پایین انحنا پیدا کرد … چیزی شبیه زهر خند بود ، ولی همین هم هرمز رو راضی کرد .
اون وقت نگاهش پایین افتاد تا صورت زیبا و دلنشین آرام … دستش رو به سبکی روی شونه ی اون گذاشت و کمی خم شد و گونه اش رو بوسید :
– خیلی خوش اومدی عزیزم ! با من بیا … می خوام خودم تو رو به دیگران معرفی کنم !
و باز نگاهش به سمت فراز … اینبار کمی هشدار دهنده .
انگشت های فراز بین انگشت های آرام شل شد … و بعد هرمز دست آرام رو گرفت و به حالتی گرم و دوستانه روی بازوی خودش گذاشت … و اونو همراه خودش به سمت مهمان ها برد .
وای تا فردا باید صبر کنیم
منم مثل ارام استرس گرفتمممم..فقط خدا کنه دعوا نشه که به احتمال زیاد میشه 😂😂