رمان اردیبهشت پارت ۱۰۳

3.8
(30)

 

 

 

این طعنه ی آخرش درست مثل تبر تیز و فولادینی که به سمتش پرتاپ کرده باشه ، درست وسط صورت سهره فرود اومد و نفسش رو برای لحظاتی قطع کرد .

 

مادر … حق مادری ! چه کلمات نا موزون و بد قواره ای بود برای این زن ! آرام دلش می خواست بلند و هیستریک بخنده !

 

اصلاً آدمی نبود که بخواد کسی رو توی جمع خراب کنه … حتی بدترین آدم ها رو ! ولی این زنِ کودک آزار مستحق تمامِ رنج های دنیا بود .

 

آرام به صورت کاملاً ناباورانه ای خودش رو جای مادرِ از دنیا رفته ی فراز می دید که بعد از سی سال زنده شده و می خواد از پسر بچه ی معصومش دفاع کنه ، شاید … شاید می تونست از این لحظه به بعد ازش آدم بهتری بسازه !

 

می دونست سهره یک زن عصبی و هیستریکه و امکان نداره حرفش رو بی پاسخ بذاره … ولی براش مهم نبود !

 

قوی و محکم سر جا ایستاده بود و در انتظار هر سخنی از جانب سهره … تا باز جواب بدتری تحویلش بده … ولی هرمز خیلی به موقع مداخله کرد .

 

درست وقتی که به نظر می رسید سهره در حال انفجاره … از پشت سر بهش نزدیک شد و دستاشو به حالتی دوستانه روی شونه های فربه ی زنش گذاشت … و این هم انگار یک مدل رمز از پیش تعیین شده به معنای سکوت بود ! بعد رو به آرام کرد و گفت :

 

– بله بله … البته ! … فرازه و اخلاقای عجیب و غریبش ! ولی برای مراسم عروسیتون باید تمام این کم کاری ها جبران بشه ! … همه رو باید دعوت کنید … همه ی دوستان و آشنایان …

 

آرام ناگهان از موضع سرسخت و جنگجوی خودش پایین اومد و با لحن شیرین یک تازه عروس خجالتی پاسخ داد :

 

– هر چی شما صلاح می دونید پدر جون !

 

هرمز لبخند زد :

 

– شما خانم ها بهتره سر پا نمونید … خسته می شید ! صندلی خالی نیست ؟!

 

و با نگاه به دنبال خدمتکاری گشت تا بهش دستور بده دو تا صندلی برای آرام و آناهیتا بیارن .

 

کامران از جا بلند شد و گفت :

 

– اجازه بدین عمو جان … عروس خانمتون می تونند روی صندلی من بشینند !

 

 

 

آرام یک لحظه ی کوتاه دستپاچه شد … نمی دونست باید چیکار کنه . فراز بهش تأکید کرده بود که از این ” آدم لجن ” دور بمونه و از طرفی انگار کامران از قصد و غرض دنبال بهانه ای برای معاشرت و هم کلامی می گشت . لبخندی زد و خواست چیزی بگه :

 

– امم … ممنونم ازتون …

 

مکث کوتاهی کرد و کف دستاشو روی هم فشرد . توی ذهنش دنبال دلیل مودبانه ای می گشت تا درخواستش رو رد کنه . همون وقت یکی دیگه از مردان جوانِ جمع بلند شد و صندلیشو به آناهیتا تعارف کرد .

 

حالا دیگه آرام هیچ بهانه ای نداشت !

 

باز هم با لبخندی خجالتی از کامران تشکر کرد و رفت تا روی صندلی بشینه .

 

موقعی که داشت از کنارش رد می شد ، کامران به نشونه ی احترام سرش رو کمی خم کرد و گفت :

 

– قابل شما رو نداره ، همسر تحسین برانگیزِ فراز !

 

صداش اینقدر آروم بود که بعید به نظر می رسید کسی غیر از خودشون شنیده باشه !

 

آرام روی صندلی تقریباً ولو شد و نفس عمیقی کشید . خدا رو شکر که فراز اونجا نبود و اون صحنه رو ندید !

 

عمه حمیرا که با چشم های تیز بین و متکبرش هر قدم آرام رو می پایید … کمی به طرفش خم شد و پرسید :

 

– شما با ربّانی های یزد نسبتی دارید ؟ … همونا که کارخانه ی کاشی و سرامیک دارن !

 

آرام لحظه ای به اون زن نگاه کرد … بعد خواست پاسخش رو بده که هرمز گفت :

 

– ربانی ها خانواده ی بزرگی هستند که چند شاخه شدند ! … می شه گفت توی خیلی از شهرهای ایران سکونت دارند !

 

پاسخش دو پهلو بود … یک جورایی نه انکار کرد و نه تأیید . عمه خانم هنوز قانع به نظر نمی رسید … باز از آرام پرسید :

 

– اصالتاً اهل کجایید عروس خانم ؟

 

– تا جایی که می دونم ، تهرانی هستیم !

 

عمه خانم با بدبینی تکرار کرد :

 

– تا جایی که می دونی ؟!

 

 

 

 

هاتف گفت :

 

– یک دکتر ربانی هم می شناختم چند سال پیش . فوق تخصص قلب و عروق داشت … پدرش ایرانی بود و مادرش مصری ، خودش هم متولد کالیفرنیا !

 

هرمز شوخی لطیفی کرد :

 

– یک ربانیِ کالیفرنیایی ! … فامیلی بزرگ و پر تکراریه !

 

و یک نفر دیگه گفت :

 

– مثل حاتمی ! … کره ی ماه هم که بری دو سه تا حاتمی پیدا می کنی !

 

آرام لبخند زد … ولی در واقعا خسته شده بود . این حرفها خسته اش می کرد . برای خودش هیچوقت اصالت دیگران اهمیتی نداشت و نمی تونست درک کنه برای دیگران این موضوع چه جذابیتی داره !

 

به سختی جلوی خمیازه کشیدنش رو گرفت و نگاهی به ساعت مچیش انداخت … ساعت داشت به نه نزدیک می شد .

 

نظم مهمونی تقریباً تغییر کرده بود . بزرگ ترها همچنان مشغول بحث های کسل کننده شون بودند . صدای موسیقی بلند شده بود و بعضی ها داشتند می رقصیدند . جو رسمی مهمانی درهم شکسته بود و صدای گفتگوهای بلند و خنده ها همه جا به گوش می رسید .

 

آرام با بی حوصلگی چشم هاشو توی کاسه ی سر چرخوند … پس فراز کجا مونده بود ؟! … باید پیداش می کرد !

 

از روی صندلیش بلند شد و چرخی زد و با نگاهش توی سالن شلوغ به دنبال فراز گشت … و خیلی زود پیداش کرد !

 

در فاصله ی شاید بیست متری ازش … پشت میز پایه کوتاهی … فراز و علیرام و دو مرد جوان دیگه … مشغول بازی ورق و احتمالاً قمار بودند … .

 

 

 

 

 

برای ادامه ی نقش یک عروس عاشق و خوشبخت نیاز به چند دقیقه تنهایی داشت .

 

تمام بدنش می لرزید . به روشویی مرمر سیاه رنگ تکیه زد و با سری پایین افتاده … نفس های عمیق و پی در پی کشید .

 

– آروم باش ! آروم بگیر !

 

بغض داشت خفه اش می کرد … ولی نباید اشکی می ریخت . چون چشم هاش سرخ می شدن … و اون وقت همه می فهمیدن … و همه چی نقش بر آب بود .

 

همه ی لبخندهایی که از سر شب زده بود … همه ی وقار و متانتی که به خرج داده بود … همه ی شجره نامه ای که هرمز سعی کرد در لفافه بهش نسبت بده … و همه ی تیزی پاسخی که به سهره داده بود …

 

قلبش از خشم تیر کشید …

 

– لعنتی ! … لعنتی ! لعنتی !

 

سه بار با خشم تکرار کرد … و بعد کسی آهسته به در دستشویی زد .

 

شونه هاش بالا پرید … یهو از دنیای خشم و غضبش بیرون کشیده شده بود . دستپاچه صداشو بلند کرد :

 

– الان میام بیرون !

 

و دستی پشت پلک هاش کشید . خدا رو شکر که بغضش درهم نشکسته ، چال شده بود … و اون آمادهبود برای ادامه ی اون شب لعنتی … .

 

دستی به دامنش کشید و گردنبندش رو دور گردنش مرتب کرد … و بعد چرخید و از در دستشویی خارج شد … و اون وقت …

 

هووف !

 

فراز پشت در منتظرش بود !

 

 

 

 

– آرام !

 

آرام سخت و سنگی نگاهش کرد … دلش می خواست دستش رو بالا ببره و سیلی محکمی توی صورتش بکوبه . ولی در عوض ازش چشم گرفت و قصد کرد از کنارش رد بشه … فراز بازوشو گرفت .

 

– آرام جان …

 

– ولم کن !

 

– یه لحظه بمون !

 

– گفتم ولم کن لعنتی !

 

صدای بلندش …

 

خدا رو شکر توی قسمت خصوصی و دور از دید دیگران بودند . فراز رهاش نکرد … در عوض دست دیگه اش رو دور کمر آرام انداخت و اونو به خودش چسبوند .

 

– قمار نمی کردم !

 

آرام بی حرکت بین دستاش باقی موند و چشماشو بست … پس فهمیده بود درد آرام رو !

فراز بازم تکرار کرد :

 

– این یه روال عادیه … وقتی دور میز جمع میشن … ولی من امشب زیر بار نرفتم ! داشتن بهم می خندیدن … می گفتن پیر شدم ! دل و جرأتم رو از دست دادم ! ولی من قمار نکردم آرام … چون می دونستم تو خوشت نمی یاد !

 

دهانش نزدیک صورت آرام بود … نفس های گرمش پوست اونو نوازش می کرد … آرام می تونست جریان گرمی رو توی رگ هاش حس کنه .

 

به فراز اعتماد داشت … وقتی بهش می گفت قمار نکرده ! … کی این اعتماد به وجود اومده بود ؟! … نمی دونست ! فقط می فهمید که بهش اعتماد داره !

 

صدای فراز وسوسه ی خالص بود … و درست نزدیک گوشش …

 

– شنیدی قشنگم ؟ … به خاطر تو قمار نکردم ! مشروب نخوردم ! … پسر خوبی بودم ! … قهر نباش باهام ! باشه ؟ …

 

آرام آهسته پلکی زد … تحت تأثیر جادوی صدای فراز … چشم هاشو باز کرد و خیره توی چشم های خاکستری رنگش … .

 

– باشه فراز … مرسی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

عالییییی

...
...
1 سال قبل

چرا پارت برا من نمیارههههههه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x