رمان اردیبهشت پارت ۱۰۴

3.8
(27)

 

 

 

انگشتای فراز روی گودی کمر آرام سفت تر شد . اونو بیشتر به خودش چسبوند و پیشونیش رو گذاشت روی پیشونی اون و با چشم های بسته … عمیق نفس کشید .

 

از کِی کلمات اینطوری براش جادویی و خاص شده بودند ؟ چطور دو کلمه ی ساده کنار هم می تونستن بهتر از هر مسکنی توی دنیا بهش آرامش تزریق کنن ؟

 

– بریم برقصیم ؟

 

آرام لبش رو گاز گرفت .

 

– نه ، خجالت می کشم !

 

– ولی باید با هم برقصیم ! گوش بده … انگار این آهنگو برای ما ساختن ! انگار تمام آهنگای دنیا رو برای ما ساختن !

 

آرام یواشکی خندید … فراز نگاهش کرد . بعد اونو کشید و همراه خودش برد . وسط سالنِ شلوغِ خونه ی هرمز … بین بقیه ی زوج هایی که مشغول رقص بودند … فراز اونو بین دستاش گرفت و نرم تکونش داد .

 

یک دست آرام توی دست فراز بود … یک دست دیگه اش دور گردنش . مثل کسی که از زمین خوردن می ترسید … کمی هول کرده بود .

 

– من خجالت می کشم !

 

– از کی ؟

 

– من توی جمعی که آدماش رو نمی شناسم ، برای رقصیدن راحت نیستم !

 

– اصلاً نگاهشون نکن ! فراموش کن که هستن … فقط خودم و خودت !

 

– ولی آخه …

 

فراز مهلت نداد حرفشو کامل کنه … دستش رو پشت کمر آرام شل کرد . آرام با تصور اینکه همین حالا پخش زمین میشه هینی کشید … و وقتی دوباره توی آغوش فراز فرو رفت … به خنده افتاد …

 

 

آرام خیره شد به چشم های فراز و فهمید می شد دیگران براش نامرئی باشن … وقتی فراز مقابلش ایستاده بود !

 

اون مدلی که فراز نگاهش می کرد و لبخند می زد … اونطوری که اونو بین دستاش هدایت می کرد … برای رقصی که خارج از قاعده و قانون نبود ، ولی رسمی و خشک هم نبود . مدل فراز بود … مثل همه ی کارهاش !

 

می شد خوش گذروند … می شد خندید … با صدای بلند خندید ! …

***

 

نشسته بود روی مبل بزرگی در گوشه ی سالن … منتظر بود فراز براشون نوشیدنی بیاره . از اونهمه رقص و تحرک گرمش شده بود و پشت گردنش خیس عرق بود .

 

باز نفس عمیقی گرفت و کف دستش رو روی دامنش کشید . انگشتای پاهاش توی اون کفشای پاشنه بلند درد گرفته بودند و ذق ذق می کردند . دلش می خواست کفشا رو از پاهاش در بیاره و کف پاهای دردمندش رو روی کف سرامیک های خنک بچسبونه .

 

حتی از فکر کردن بهش حس خوبی می گرفت .

 

نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد مشغول بررسی اطراف شد . هر کسی مشغول کاری بود . هنوز هم بعضی ها داشتند می رقصیدند .

 

هرمز و دو مرد دیگه گرم صحبتی جدی بودند . سهره در محاصره ی چند زن دیگه بود … هیچوقت دور و برش از آدم هایی که مجیزش رو می گفتند خالی نمی شد . هرچند به نظر می رسید نسبت به ابتدای شب خیلی کم صحبت تر شده .

 

با بی علاقگی ازش چشم گرفت و باز دنبال فراز گشت … اونو وسط سالن دید … در حالیکه دو لیوان نوشیدنی خنک توی دستش داشت و با خواهرش نوش آفرین حرف می زد … هر چند نه چندان گرم و صمیمی !

 

بیشتر نوش آفرین حرف می زد و فراز به نظر می رسید که سعی داشت اونو از سر باز کنه . سر انجام وقتی تونست از شر نوش آفرین راحت بشه … به سمت آرام قدم بر داشت . از دور نگاهش گره خورد توی نگاه آرام و لبخند زد … و آرام متقابلاً پاسخش رو با لبخند شیرینی داد .

 

– خب … آرام عزیزم !

 

اول لیوان نوشیدنی رو به دست آرام داد ، و بعد خودش روی مبل نشست … دستش رو روی لبه ی تکیه گاه دراز کرد و گفت :

 

– ببخش طول کشید !

 

آرام نوشیدنی رو مزه مزه کرد . گفت :

 

– اوهوم ! دیدم داشتی با خواهرت حرف می زدی !

 

 

سعی می کرد لحنش عادی باشه و نشون نشده چقدر کنجکاوه ! فراز گفت :

 

– یه رابطه ی عجیبی هست بین خانواده ی ما … اینکه چشم دیدن همدیگه رو نداریم ، ولی همیشه بحثی برای انجام دادن داریم !

 

– چه بحثی ؟!

 

فراز پوزخند تلخی زد … نگاهش برای یک لحظه کدر شد … گفت :

 

– یه چیزایی هست که از دور می بینی … فکر می کنی آسونه ! فکر می کنی اینکه با خانواده ات مشکل داشته باشی آسونه … اینکه بخوای دشمنشون باشی …

 

– معلومه آسون نیست !

 

فراز نگاهش کرد … آرام دستش رو گذاشت روی دستِ اون … ادامه داد :

 

– ولی باید بخشید ! … هر چی که باشه … آدم باید خانواده اش رو ببخشه !

 

– آخه تو چی می دونی از ما ؟!

 

آرام با دلسوزی نگاهش کرد . دلش می خواست بهش بگه که می دونه … همه چی رو می دونه ! دلش می خواست کاری کنه برای فراز … آرومش کنه . دلش می خواست تخریب کنه اون دیوار نامرئی رو که دور خودش چیده بود .

 

توی ذهنش دنبال کلماتی می گشت تا این مکالمه رو ادامه بده … ولی فراز نگاهش به نقطه ی اون سمت سالن خیره شد … جایی که نوش آفرین به انتظارش ایستاده بود و بعد هم در انتهای راهرو محو شد .

 

نفس عمیقی کشید و لیوان نوشیدنیشو روی میز گذاشت … گفت :

 

– باید با نوش آفرین حرف بزنم ! چند دقیقه ی دیگه میام پیشت !

 

به آرام حتی مهلت نداد تا چیزی بگه … از جا بلند شد و به سمتی رفت که می دونست نوش آفرین منتظرشه .

 

نگاه آرام همراهش رفت و جایی بین مهمونها ازش جا موند ..

 

به آرام حتی مهلت نداد تا چیزی بگه … از جا بلند شد و به سمتی رفت که می دونست نوش آفرین منتظرشه .

 

نگاه آرام همراهش رفت و جایی بین مهمونها ازش جا موند … بعد نفس عمیقی کشید .

 

بدون فراز احساس تنهایی وحشتناکی می کرد . نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند و علیرام و آناهیتا رو دید که خیلی چیک تو چیک هم نشسته بودند و صحبت می کردند . ای کاش می تونست حداقل به اونا ملحق بشه !

 

هرمز بهش نزدیک شد … آرام نگاهش رو به چشمای اون دوخت و سعی کرد لبخند بزنه .

 

– تنها موندی عروس خانم ! فراز کجا رفت ؟

 

آرام در جریان پچ پچه های فراز و نوش آفرین نبود … ولی می دونست هر چی که بهم می گن احتمالاً چیزیه که باید از هرمز مخفی بمونه . برای همین پاسخ مجهولِ ناشیانه ای داد :

 

– کار داشت … الان برمیگرده !

 

هرمز گفت :

 

– که اینطور !

 

و لیوانو توی دستش جابجا کرد .

 

گونه های آرام سرخ شد . با اون لحنی که هرمز گفت … انگار می خواست در لفافه به آرام یاد آوری کنه که می دونه داره دروغ می گه !

 

بعد هرمز ادامه داد :

 

– فراز تنها پسر منه ! اینو می دونی آرام ؟!

 

آرام فقط نگاهش کرد … هرمز ادامه داد :

 

– می خوام اینو بدونی که … من دوستش دارم و هیچوقت بدش رو نمی خوام ! … هر چی هم که اون انکارش کنه …

 

یک لحظه مکث کرد … بعد نفس عمیقی کشید … بعد لبخند زد :

 

– باید به بقیه ی مهمونا سر بزنم ! کاری داشتی … به یکی از خدمتکارا بگو صدام کنن !

 

و بعد از کنار آرام عبور کرد و رفت .

 

بعد از رفتنش آرام نفس عمیقی کشید . به این نتیجه رسیده بود که تنهاییش خیلی لذت بخشه !

سرش رو پایین انداخت و خودشو با نوشیدنیش مشغول کرد … که متوجه شد کسی مقابلش ایستاده … آرام نگاهش کرد .

 

کامران !

 

 

آرام جا خورد ، نزدیک بود نوشیدنی بپره توی گلوش … واقعاً انتظارش رو نداشت ! بین اینهمه آدم …

 

– اجازه هست کنارتون بشینم … آرام خانم ؟

 

آرام هول و دستپاچه پاسخ داد :

 

– بله بله … خواهش می کنم !

 

و در دم اعصابش از چیزی که گفته بود ، بهم ریخت . دلش می خواست یکی محکم بخوابونه توی گوش خودش . نباید بهش اجازه می داد … فراز دوست نداشت ! ولی حقیقت این بود که دک کردن آدم ها اونطوری که برای فراز ساده بود ، برای آرام نبود .

 

کامران هم مهلت نداد نظر آرام عوض بشه … با فاصله ی قابل توجهی از آرام ، نشست روی مبل و خیلی محترمانه دست هاشو روی پاهاش گذاشت .

 

– آدم باید خیلی بی ملاحظه باشه که همسری مثل شما رو وسط مهمونی تنها بذاره و بره ! … هر چند ، جای دوری نرفته ! … داره با نامزد من حرف می زنه و چند دقیقه ی دیگه پیداش می شه !

 

– نامزد شما ؟!

 

– عمو هرمز منو درست بهتون معرفی نکرد ! البته من پسر عموی فرازم … ولی نامزد نوش آفرین هم هستم ! یه جورایی !

 

– یه جورایی ؟!

 

– خب نمی دونم چرا علاقه ای به علنی کردن این موضوع نشون نمی ده عمو جان ! … ولی البته شما همسر فراز هستید … جزو خانواده اید و هیچ عیبی نداره در رازهای خانواده شریک بشید !

 

با لحن عجیبی که در مورد رازهای خانوادگی گفت … آرام به سردی گفت :

 

– تبریک می گم !

 

و روشو برگردوند . هر رازی هم که در میون بود ، در اون لحظه دلش نمی خواست از زبون کامران بشنوه … واقعاً نمی خواست ! این احساس بهش دست داده بود که کامران اونو نقطه ضعف فراز می بینه … و میخواد از این طریق به فراز ضربه ای بزنه ! آرام از این حس طعمه بودن متنفر بود !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x