– از سر شب که شما رو می بینم … مدام می پرسم از خودم خانمی مثل شما چطور با یکی مثل فراز آشنا شدین و تصمیم ازدواج گرفتین !
آرام با لحنی یخ زده پاسخش رو داد :
– معمولاً زن و شوهرها چطوری تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن ؟
– عاشق شدین ؟!
لحنش اونقدر صمیمانه و گرم و پر اشتیاق بود … که اگر آرام نمی دونست ، فکر می کرد اون بهترین
و صمیمی ترین دوست فرازه !
کامران ادامه داد :
– البته عشق … به نظرم چیز مخربیه ! آدم رو فریب می ده ! می دونید ؟! … یه آدمایی رو پیش
چشم پاک و مطهر می کنه که با آب چشمه های بهشتی هم اگه شسته بشن ، باز کثیفن !
آرام سر چرخوند به طرفش و با شوک نگاهش کرد … منظورش فراز بود ؟!
– من هم یک بار عاشق شدم … البته اگر بشه اسم
احساساتِ خامِ دوران نوجوونی رو عشق گذاشت ! دختره هم سن بود باهام … از همسایه های مادر بزرگ بود ! وقتی نگاهش می کردم … فکر می کردم هیچ آدمی توی دنیا به پاکی و معصومیت اون نیست ! آینده ام رو … زندگیم رو باهاش می دیدم ! … الان حتی صورتش رو درست و حسابی یادم نمیاد !
یک لحظه ی کوتاه صحبتش رو قطع کرد … سر چرخوند و نگاه کرد به آدم های توی سالن … باز گفت :
– خیلی ساکت و معذب به نظر می رسید ! … اگه واقعاً با حضورم ناراحتتون می کنم …
– نه نه !
– می تونم تصور کنم فراز در مورد من چه چیزایی بهتون گفته ! ولی باور بفرمایید من خطری براش ندارم … هیچوقت نداشتم ! بر عکس اون که … همیشه باعث زجر و ناراحتی من بود !
صداش از نفرت لرزید … ولی خیلی زود خودش رو جمع کرد :
– خب … داشتیم چی می گفتیم ؟!
آرام درست منظور کلماتش رو نمی فهمید … گیج و ویج بود ! آهسته لب زد :
– دختری که عاشقش بودید !
– بله … دختری که عاشقش بودم ! تنها دختری که حس می کردم عاشقش هستم !
– بعدش بینتون چی شد ؟
کامران لبخندی زد :
– حتی نمی تونید تصورش رو بکنید ! … فراز اونو ازم قاپید !
هیچ تغییری توی چهره ی آرام ایجاد نشد … همچنان نگاهش رو ثابت نگه داشت روی صورت زخمی کامران … و فقط نرم پلک زد . اما درون قلبش سوزشی زجر آور احساس کرد … انگار زخمی کهنه دهان باز کرده بود .
کامران لبخند زد :
– می بینم که تعجب نکردید !
چه انتظاری از آرام داشت ؟ … اینکه جیغ بزنه و وسط مهمونی از حال بره ؟! … احتمالاً نمی
دونست که آرام بدتر از اینها رو هم دیده !
– بهش علاقه داشت ؟
– نه ! اگر بهش علاقه داشت … شاید کمتر درد
می کشیدم ! … ولی نداشت … فقط برای اینکه منو بسوزونه … البته اون دختر بهش علاقمند
شده بود ، و من به انتخابش احترام می ذارم ! … ولی نیت فراز کثیف بود ! … برای آزردن من …
برای خندیدن به غرور و غیرتم … بعد از چند ماه ولش کرد ! ولی اون حس بد هنوز با منه !
کلماتش بار سنگینی داشتند ، ولی لحنش خیلی راحت بود … انگار داشت خاطره ی گرم و جذابی از گذشته ها تعریف می کرد .
آرام بزاق دهانش رو قورت داد . کامران ادامه داد :
– بعد هم … اختلافاتمون اوج گرفت ! همیشه با هم دعوا داشتیم … ولی اون روزا رسماً دشمن هم شده بودیم ! فراز هم … خب … کتک خور
نبود ! … یعنی هم می زد و هم می خورد ! … ولی اون روز … گذاشت من بزنمش …
– کدوم روز ؟!
– دو تایی ته باغ خونه ی مادر بزرگمون … هیچ
شاهدی وجود نداشت ! فراز عمداً گذاشت من مشت بکوبم توی صورتش … عمداً گذاشت من
گناهکار جلوه کنم توی اون دعوا … و بعد اون سگ سیاهِ نفرت انگیزش …
یک لحظه ی کوتاه مکث کرد … نفس عمیقی کشید … و بعد خندید .
– قصه های ما دو نفر سر دراز داره … و از طرفی از چهره تون می خونم هر چی در موردش بگم
باور نمی کنید ! … ولی یک روزی همه چی بر ملا می شه ! ماه پشت ابر نمی مونه ! … اینو می
دونستید خانم ربانی ؟!
بعد ازجا بلند شد … سه قدم عقب عقب رفت … با لحنی مودبانه گفت :
– از همصحبتی باهاتون لذت بردم ! شب خوبی داشته باشید !
و بعد با نگاه عجیبی به پشت سر آرام … چرخید و اونو ترک کرد … .
آرام نفس کشیدن براش سخت شده بود … چرخید و نگاه سر گردونش رو به پشت سرش داد … و فراز رو دید که چند متر دورتر ازش ایستاده بود و نگاهشون می کرد … .
***
تمام مسیر ساکت بودند … .
آرام تکیه زده به صندلی نرم ماشین … کف دستاشو روی هم گذاشته بود و چشم هاش خیره به مقابل … نه چیزی می گفت و نه حتی نگاهی به فراز می کرد .
فراز بر عکسش آشفته بود … عصبانی ، منقلب … تند و بی قانون رانندگی می کرد و از گوشه ی چشم آرام رو زیر نظر داشت … ولی اون هم چیزی نمی گفت .
نه … جرأت نداشت سر بحثی رو باز کنه !
به خونه رسیدن و آرام هنوز هم ساکت بود .
جلوتر از فراز سوار آسانسور شد … و جلوتر از اون پیاده شد … . جلوتر ازش از درگاهی آپارتمان عبور کرد .
می تونست حس کنه که فراز خشمگینه … و در عین حال ترسیده ! از چیزهایی که ممکن بود آرام شنیده باشه … ترسیده !
هر قدمش رو پشت سرش احساس می کرد … که در حال تعقیبش بود !
پشت سرش از پله ها بالا اومد … و وارد اتاق شد . آرام هنوز نگاهش نمی کرد !
با انگشتانی بی عجله و آروم پارچه ی لطیف لباسش رو لمس کرد … شال و پانچوش رو از تن در آورد . بعد ایستاد مقابل میز آینه … مشغول در آوردن جواهراتش شد .
حلقه اش … ساعتش … دستبندش … گوشواره هاش … .
فراز وسط اتاق ایستاده بود ، با دست هایی که بند کمربند چرمش کرده بود … و نگاهی ناخوانا و منتظر … .
نگاه آرام از توی آینه ی تمیز با نگاهش درهم شد … .
من منتظرم آرام فراز رو آروم کنه
درضمن کارمهم هرمز حاتمی چی بود چرا ازش حرفی به میان نیومد