رمان اردیبهشت پارت ۱۰۵

4.3
(30)

 

 

 

– از سر شب که شما رو می بینم … مدام می پرسم از خودم خانمی مثل شما چطور با یکی مثل فراز آشنا شدین و تصمیم ازدواج گرفتین !

 

آرام با لحنی یخ زده پاسخش رو داد :

 

– معمولاً زن و شوهرها چطوری تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن ؟

 

– عاشق شدین ؟!

 

 

لحنش اونقدر صمیمانه و گرم و پر اشتیاق بود … که اگر آرام نمی دونست ، فکر می کرد اون بهترین

 

و صمیمی ترین دوست فرازه !

 

کامران ادامه داد :

 

– البته عشق … به نظرم چیز مخربیه ! آدم رو فریب می ده ! می دونید ؟! … یه آدمایی رو پیش

 

 

 

چشم پاک و مطهر می کنه که با آب چشمه های بهشتی هم اگه شسته بشن ، باز کثیفن !

 

 

 

آرام سر چرخوند به طرفش و با شوک نگاهش کرد … منظورش فراز بود ؟!

 

– من هم یک بار عاشق شدم … البته اگر بشه اسم

 

 

احساساتِ خامِ دوران نوجوونی رو عشق گذاشت ! دختره هم سن بود باهام … از همسایه های مادر بزرگ بود ! وقتی نگاهش می کردم … فکر می کردم هیچ آدمی توی دنیا به پاکی و معصومیت اون نیست ! آینده ام رو … زندگیم رو باهاش می دیدم ! … الان حتی صورتش رو درست و حسابی یادم نمیاد !

 

یک لحظه ی کوتاه صحبتش رو قطع کرد … سر چرخوند و نگاه کرد به آدم های توی سالن … باز گفت :

 

– خیلی ساکت و معذب به نظر می رسید ! … اگه واقعاً با حضورم ناراحتتون می کنم …

 

– نه نه !

 

– می تونم تصور کنم فراز در مورد من چه چیزایی بهتون گفته ! ولی باور بفرمایید من خطری براش ندارم … هیچوقت نداشتم ! بر عکس اون که … همیشه باعث زجر و ناراحتی من بود !

 

صداش از نفرت لرزید … ولی خیلی زود خودش رو جمع کرد :

 

– خب … داشتیم چی می گفتیم ؟!

 

آرام درست منظور کلماتش رو نمی فهمید … گیج و ویج بود ! آهسته لب زد :

 

– دختری که عاشقش بودید !

 

– بله … دختری که عاشقش بودم ! تنها دختری که حس می کردم عاشقش هستم !

 

 

 

– بعدش بینتون چی شد ؟

 

کامران لبخندی زد :

 

– حتی نمی تونید تصورش رو بکنید ! … فراز اونو ازم قاپید !

 

 

 

هیچ تغییری توی چهره ی آرام ایجاد نشد … همچنان نگاهش رو ثابت نگه داشت روی صورت زخمی کامران … و فقط نرم پلک زد . اما درون قلبش سوزشی زجر آور احساس کرد … انگار زخمی کهنه دهان باز کرده بود .

 

کامران لبخند زد :

 

– می بینم که تعجب نکردید !

 

چه انتظاری از آرام داشت ؟ … اینکه جیغ بزنه و وسط مهمونی از حال بره ؟! … احتمالاً نمی

 

 

دونست که آرام بدتر از اینها رو هم دیده !

 

– بهش علاقه داشت ؟

 

– نه ! اگر بهش علاقه داشت … شاید کمتر درد

 

می کشیدم ! … ولی نداشت … فقط برای اینکه منو بسوزونه … البته اون دختر بهش علاقمند

 

شده بود ، و من به انتخابش احترام می ذارم ! … ولی نیت فراز کثیف بود ! … برای آزردن من …

 

برای خندیدن به غرور و غیرتم … بعد از چند ماه ولش کرد ! ولی اون حس بد هنوز با منه !

 

 

 

 

کلماتش بار سنگینی داشتند ، ولی لحنش خیلی راحت بود … انگار داشت خاطره ی گرم و جذابی از گذشته ها تعریف می کرد .

 

آرام بزاق دهانش رو قورت داد . کامران ادامه داد :

 

– بعد هم … اختلافاتمون اوج گرفت ! همیشه با هم دعوا داشتیم … ولی اون روزا رسماً دشمن هم شده بودیم ! فراز هم … خب … کتک خور

 

نبود ! … یعنی هم می زد و هم می خورد ! … ولی اون روز … گذاشت من بزنمش …

 

 

– کدوم روز ؟!

 

– دو تایی ته باغ خونه ی مادر بزرگمون … هیچ

 

شاهدی وجود نداشت ! فراز عمداً گذاشت من مشت بکوبم توی صورتش … عمداً گذاشت من

 

گناهکار جلوه کنم توی اون دعوا … و بعد اون سگ سیاهِ نفرت انگیزش …

 

 

 

یک لحظه ی کوتاه مکث کرد … نفس عمیقی کشید … و بعد خندید .

 

 

 

 

– قصه های ما دو نفر سر دراز داره … و از طرفی از چهره تون می خونم هر چی در موردش بگم

 

باور نمی کنید ! … ولی یک روزی همه چی بر ملا می شه ! ماه پشت ابر نمی مونه ! … اینو می

 

 

دونستید خانم ربانی ؟!

 

بعد ازجا بلند شد … سه قدم عقب عقب رفت … با لحنی مودبانه گفت :

 

 

 

– از همصحبتی باهاتون لذت بردم ! شب خوبی داشته باشید !

 

و بعد با نگاه عجیبی به پشت سر آرام … چرخید و اونو ترک کرد … .

 

آرام نفس کشیدن براش سخت شده بود … چرخید و نگاه سر گردونش رو به پشت سرش داد … و فراز رو دید که چند متر دورتر ازش ایستاده بود و نگاهشون می کرد … .

***

 

تمام مسیر ساکت بودند … .

 

آرام تکیه زده به صندلی نرم ماشین … کف دستاشو روی هم گذاشته بود و چشم هاش خیره به مقابل … نه چیزی می گفت و نه حتی نگاهی به فراز می کرد .

 

فراز بر عکسش آشفته بود … عصبانی ، منقلب … تند و بی قانون رانندگی می کرد و از گوشه ی چشم آرام رو زیر نظر داشت … ولی اون هم چیزی نمی گفت .

 

نه … جرأت نداشت سر بحثی رو باز کنه !

 

به خونه رسیدن و آرام هنوز هم ساکت بود .

جلوتر از فراز سوار آسانسور شد … و جلوتر از اون پیاده شد … . جلوتر ازش از درگاهی آپارتمان عبور کرد .

 

می تونست حس کنه که فراز خشمگینه … و در عین حال ترسیده ! از چیزهایی که ممکن بود آرام شنیده باشه … ترسیده !

 

هر قدمش رو پشت سرش احساس می کرد … که در حال تعقیبش بود !

 

پشت سرش از پله ها بالا اومد … و وارد اتاق شد . آرام هنوز نگاهش نمی کرد !

 

با انگشتانی بی عجله و آروم پارچه ی لطیف لباسش رو لمس کرد … شال و پانچوش رو از تن در آورد . بعد ایستاد مقابل میز آینه … مشغول در آوردن جواهراتش شد .

 

حلقه اش … ساعتش … دستبندش … گوشواره هاش … .

 

فراز وسط اتاق ایستاده بود ، با دست هایی که بند کمربند چرمش کرده بود … و نگاهی ناخوانا و منتظر … .

 

نگاه آرام از توی آینه ی تمیز با نگاهش درهم شد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

من منتظرم آرام فراز رو آروم کنه

رویا
رویا
1 سال قبل

درضمن کارمهم هرمز حاتمی چی بود چرا ازش حرفی به میان نیومد

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x