رمان اردیبهشت پارت ۱۰۸

4.1
(18)

 

 

 

“!خسته از جنگی تن به تن …که سالها بود تحملش می کرد .چقدر آرام براش دل می سوزوند !

 

 

برای مردی که اون شب مشروب نخورده بود و قمار نکرده بود …فقط چون میخواست آرام رو خوشحال کنه … !شاید این آخر ِشب در خوری نبود ! چند قدمی جلو رفت …درست مقابل فراز ایستاد ..

 

 

.دستش رو گذاشت روی دست .”

 

“- حرفت رو باور می کنم فراز !ًلطفا آروم باش ! فراز سرش رو باال گرفت و نگاه کرد به آرام …توی نگاهش حالتی بود که قلب آرام رو ذوب می کرد .

 

 

بعد باز هم دستش رو حلقه کرد دور کمر اون …سرش رو به تخت سینه اش چسبوند . …

 

 

“فصل بیست و دوم :

 

– سلام !می خواستم تلفنی باهات حرف بزنم یا حتی حضوری .

 

 

ولی می ترسم باعث اذیتت بشم .

 

 

فقط خواستم بگم به خاطر حرفام ازت عذر می خوام !هیچوقت فکر نمی کردم یک روز اینقدر حالم بد باشه که به تو چنین جمله هایی رو نسبت بدم !

 

 

تو پاک ترین دختری هستی که”

 

“توی زندگیم دیدم …و می دونم گفتنش درست نیست ،

 

 

ولی تا ابد دوستت خواهم داشت ! نشسته بود پشت میز آینه …یک دستش رو ستون چونه اش کرده بود …با دست دیگه اش حلقه ی مجید رو روی سطح صاف میز می چرخوند . … می چرخوند …و بازم می چرخوند … !”

 

“- باید چیکار کنم با تو ؟ !

 

از صبح حداقل بیست بار پیام صوتی مجید رو گوش کرده بود …بارها و بارها ! به صداش گوش کرده بود …و به کلماتش …و دنبال چیزی می گشت که گرمش کنه !

 

 

احساسی …

 

 

عشق یا نفرت !ولی هیچی نبود !نمی دونست ..

 

 

.شاید فقط احترام …

 

“یک زمانی احساس می کرد این مرد رو دوست داره …یک زمانی که خیلی هم دور نبود !

 

 

 

یک زمانی اولین بوسه اش رو با این مرد تجربه کرده بود …

 

 

!ولی حاال انگار اونها دو آدم متفاوت بودند !

 

 

آه !نفس عمیقی کشید ! حلقه رو روی میز رها کرد .

 

 

از جا بلند شد و وسط اتاق ایستاد .

 

 

دستاشو بهم قالب کرد و بدنش رو کشید .”

 

“دمق و بهم ریخته بود …سکوت خونه رو دوست نداشت

 

 

.یک ساعت دیگه باید سر کالس آئین نامه می رفت …و ًواقعا حال و حوصله اش رو نداشت .

 

 

نمی دونست باید چیکار کنه !فقط حس می کرد باید برای زندگیش قدمی برداره …ولی نمی دونست چه قدمی !”

 

“باز چرخید به طرف موبایلش …با نوک انگشت اشاره اش رمز رو وارد کرد و باز هم پیغام صوتی مجید رو پلی کرد :

 

– سلام می خواستم تلفنی باهات حرف بزنم یا حتی حضوری …

 

نفس خسته ای کشید …

 

 

 

همونجا کف زمین نشست ، سرش رو گذاشت روی زانوهاش .”

 

“یک قسمتی از قلبش خالی و سرد شده بود .چون بالخره پذیرفته بود …بعد از چند ماه جدال …بالخره اینو پذیرفته بود که داستانش با استاد مجید شایسته تموم شده !

 

 

هر چی که بینشون بود …همه ی خاطراتشون …و احساساتی که فکر می کردن اسمش عشقه …تموم شده بود !”

 

“ًاصلا هم مهم نبود که آینده اش با فراز چطور پیش می رفت .

 

 

می دونست حتی اگر یک روز فراز توی زندگیش نباشه … باز هم اون و مجید نمی تونن بهم برگردن .

 

یه چیزایی بینشون خراب شده بود که هیچوقت آباد نمی شد ..

 

.تا قیام قیامت نمی شد !”

 

“تلخ بود ، حس بدی داشت …ولی باید می پذیرفت تموم شده …همه چی تموم شده بین اون و مردی که یک زمانی بهم عشق می ورزیدند …و اولین بوسه ی هم … و بعد آرام به خنده

 

 

 

افتاد …یک خنده ی تلخ !

 

خب یادش اومد که حتی اولین بوسه اش با فراز بود ، نه مجید …

 

 

اولین بوسه ی اجباری آغشته به بوی خونش …”

 

“دینگ !دینگ باز هم صدای موبایلش ! قلبش تند و بی قرار تپیدن گرفت

 

.باز هم مجید بود ؟

 

 

…شاید باید بالکش می کرد !

 

 

تند از جا پرید و موبایلش رو از روی میز چنگ زد و بعد با دیدن اسم فراز …”

 

“- سالم عزیزم .خواستم یاد آوری کنم ساعت سه کالس داری .ً

 

 

حتما شرکت کنی !می بوسمت ! آه ! نفس سرد و خسته ی آرام از حنجره اش خارج شد .

 

باز روی زمین نشست و باز زانوهاش رو در آغوش گرفت و بدنش رو گهواره وار تکون داد .”

 

“یک دقیقه …دو دقیقه … سکوت خونه زیادی سنگین بود …داشت خفه اش می کرد

 

.دلش می خواست کاری کنه …حالش بهتر بشه ! و بعد ناگهان فکری درون مغزش جرقه زد …روشن شد !

 

 

سرش رو از روی زانوهاش برداشت و به سرعت از جا بلند شد

.از توی رگال مانتو”

 

“و شلواری بیرون کشید …باید سر کلاسش می رفت و بعد از اون ..

.خب …

 

بعد از اون شاید سری به مشاوره می زد !

 

ساعت شش عصر …خورشید شهریور ماهی در حال

 

غروب کردن بود و سایه ی باریِک آرام رو روی پلکان سنگی و سفید”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rata
Rata
1 سال قبل

مرسی که دو روزه داری عصرا سورپرایزم میکنی
فقط چی شده اینقدر کوتاه مینویسی😂

رویا
رویا
1 سال قبل

Very like

...
...
1 سال قبل

میسییی♥️♥️

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x