رمان اردیبهشت پارت ۱۰۹

4.6
(19)

 

 

 

“ساختمان پزشکان تا روی کاغذ دیوارِی طرحدار کش داده بود .

 

آرام ایستاده ِمقابل درب قهوه ای رنگ و بسته ی مطب مشاوره …نگاه خیره اش به پالک طالیی رنگ روی در بود :

 

دکتر ِفرنوش الهی …روانشناس و مشاور خانواده ! عضو کانالش بود …یک روزی براش پیغامی فرستاده بود و خانم دکتر هم با “یک فایل صوتی تشویقش کرده بود به دنبال معالجه بره .

 

 

از اون روز همه چی تغییر کرده بود …ولی درد آرام هنوز قلبش رو می سوزوند … مثل یک زخم درمان نشده .

 

آهی کشید و با تردید نوک انگشتش رو روی سطح در گذاشت .

 

 

خب البته مطب تعطیل بود و در اون ساعت عصر …شاید انتظار دیگه ای هم نمی رفت .ولی حتی”

 

“اگر این در باز بود هم …آرام تردید داشت برای ادامه دادن .

 

 

چند قدمی به عقب رفت …روی پله نشست و دستاشو حلقه کرد دور زانوهاش .

سر درد بود .

 

هر چی بیشتر فکر می کرد هم این درد درون جمجمه اش انگار آماس می کرد و بدتر می شد !”

 

“می تونست بفهمه که دیگه نمی تونه تنهایی این راهو ادامه بده …نیاز داشت کسی باشه که باهاش حرف بزنه .کسی که بدون ترس از رسوا شدن رازش …همه چی رو بهش بگه .ولی ًواقعا همه ی این کارا برای چی بود ؟

 

 

اگر با مشاوره حرف می زد و اقدامی می کرد برای بهتر شدن حالش …یعنی اینکه زندگیش با فراز رو پذیرفته ؟ !”

 

“نمی تونست انکار کنه که دیگه نسبت به روزهای اول …با فراز دشمنی نداشت .

 

 

ولی اینکه ًواقعا تصمیم بگیره تمام سالهای زندگیش رو با اون ادامه بده …تصمیم بزرگی بود که از عهده اش خارج بود . هووف !نفس خسته و غمباری کشید . پلک های سوزانش رو روی هم گذاشت و سرش رو به دیِوار کنارش تکیه داد .”

 

“صدای قدم های نرم و سبکی رو شنید که از پله ها باال می اومدن و بهش نزدیک می شدن …ولی چشم هاش رو باز نکرد .

 

هر کسی که بود می تونست از کنار عبور کنه و اونو به حال خودش بذاره ! چند ثانیه ی بعد بوی عطر شیرین و زنانه ای زیر بینیش پیچید …صدای قدم ها درست در چند قدمیش قطع شد …

 

چند لحظه ی بعد …باز با تردید پیش رفت و از کنار آرام عبور کرد .

 

آرام هنوز با چشم های بسته در افکار خودش غرق بود …و بعد صدایی زنانه شنید :

 

– دخترم !”

 

“آرام به سرعت چشم باز کرد و به عقب چرخید …زنی میانسال و زیبا رو دید … ایستاده مقابل در مطب مشاوره .

 

 

اونو می شناخت …خانم دکتر الهی بود ! عکسش رو توی کانالش بارها دیده بود ! گفت :

 

– بله …سلام

 

“و بعد از روی پله بلند شد و دستی به لبه ی شالش کشید .

 

دکتر الهی به نرمی پلک زد …توی دستش یک دسته کلید بود که ًحتما متعلق به در مطبش بود …پرسید :

 

 

 

– اینجا نشستید عزیزم !با کی کار دارید ؟”

 

“لحنش ًکامال نرم و دوستانه …انگار داشت دعوت می کرد آرام رو به حرف زدن !آرام هنوز هم تردید داشت :

 

 

– خب …نمی دونم !راستش …ًاحتماال با خود شما !

 

دکتر الهی لبخند زد :

 

– ًاحتماال ؟ !”

 

“- نمی دونم کار درستیه یا نه

 

– ًحتما کار درستیه !

 

هیچوقت …کمک گرفتن از مشاور اشتباه نیست ! آرام با تردید سکوت کرد .

 

نمی دونست باید چی بگه .راستش حاال که فکر می کرد می دید هنوز آمادگی صحبت کردن در مورد اتفاقاتی که براش افتاده رو نداره .

 

دکتر الهی گفت :

 

“- دلت می خواد بریم داخل ؟ …حرف بزنیم با هم ! آرام مردد پاسخ داد :

 

 

– االن …فکر می کنم وقت خوبی نیست !

 

شما هم مطبتون تعطیل بود انگار ! دکتر الهی باز لبخند زد …چقدر زیاد لبخند می زد !لبخندهاش به آدم”

 

“احساسی می داد …انگار اونو از قبل می شناخته !

 

 

– تعطیل بود …دیگه نیست ! و با کلید در رو باز کرد .

 

– داشتم بر می گشتم خونه که یادم اومد موبایلم رو روی میزم جا گذاشتم .

 

 

از اونجایی که نمی تونم نصف روز بدون موبایلم تحمل کنم …تمام راهو برگشتم”

 

“…و حاال اینجا هستم !به نظرت این تصادف جالبی نیست ؟ ! و وارد مطب شد . …

آرام هم پشت سرش …با تأخیر و دو دلی وارد شد و در رو بست .

 

خانم دکتر به طرف اتاقش می رفت …سر راهش همه ی چراغ ها رو روشن می کرد .

 

هر چی فضا روشن تر می شد …حس و حال آرام هم بهتر می شد .

 

 

– می بینم که اومدی داخل …این یعنی دلت می خواد حرف بزنیم ؟

 

 

آرام نفس عمیقی کشید :

 

 

– هنوز نمی دونم !

 

 

– چای می خوری ؟”

 

“- نه !متشکرم !

 

– بشینیم ؟ !

 

هر دوشون نشستن …نه داخل اتاق مخصوص خانم دکتر ، بلکه توی اتاق انتظار …روی صندلی های سبز و راحتی که دور تا ِدور اتاق بیست و چهار متری انتظار چیده شده بودند .

 

خانم دکتر پا رو پا انداخت …حالت راحت داشت .”

 

“- بذار اول یه چیزی رو بهت بگم …مردم اغلبشون اشتباه می کنن ، مشاوره هیچوقت برای زمانی نیست که کم آوردی و نایی برات نمونده !بلکه برای وقتیه که هنوز به این درجه از تنگنا نرسیدی !

 

 

برای اینکه هیچوقت به این درجه از تنگنا نرسی … !

 

 

متوجهی چی می گم ؟ !

 

آرام فقط سرش رو تکون داد ..

.خانم دکتر ادامه داد :”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

عصر پارت داریم؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x