رمان اردیبهشت پارت ۱۴

4.4
(15)

 

 

نفس عمیقی کشید تا از فکر و خیال رها بشه و مقابل میز آینه ایستاد .

 

یک پیراهنِ ساتن مشکی به تن کرده بود که یقه ی دکلته و دامنی پیله دار داشت که کمی از زانوش بلند تر بود ، و دو بند نازک روی شونه های گره میخورد .

 

موهاشو رو سشوار کشیده بود و با آرایشی در حد معمول … که البته به خاطر رنگِ قرمز تیره ی رژش به اندازه ی کافی زیباش کرده بود .

 

نگاهی به ساعت مچیش که عدد هفت و ربع رو نشون می داد ، انداخت و نچی کرد . جشن نامزدی از ساعت هفت شروع شده بود و اون هنوز توی خونه اش بود !

 

کیفش رو برداشت و مانتو و شالش رو روی دستش انداخت و از اتاق خارج شد .

 

عمداً مانتو رو توی اتاقش نپوشیده بود تا لباسش رو به مجید هم نشون بده !

 

– بریم ؟!

 

خودش رو خونسرد نشون می داد ، ولی ته دلش غنج می زد تا مجید ازش تعریف کنه . همینطور هم شد ! مجید نگاه پر تحسینی بهش انداخت و در یک جمله ی مفید و مختصر گفت :

 

– عروسک شدی !

 

آرام خندید . مامانش از توی آشپزخونه صداشو بلند کرد :

 

– آماده شدی آرام ؟

 

آرام جوابش رو داد :

 

– بله !

 

و بعد پانچوی مشکی نازکش رو پوشید و شالش رو هم سرش کرد .

 

ملی خانم اومد توی نشیمن و نگاه پر محبتی به دخترش انداخت و گفت :

 

– الهی دورت بگردم مامان ! ماه شدی !

 

آرام تند و سریع گونه ی مادرش رو بوسید و گفت :

 

– من دیگه برم … دیرم شده !

 

مجید هم از جا بلند شد . بعد هر دو از ملی خانم خداحافظی کردن و از خونه خارج شدن .

 

بلاخره ساعت هشت بود که به آدرس مورد نظر رسیدن و مجید ماشینش رو روی پل خونه ای پارک کرد که صدای موسیقی ازش می ریخت بیرون . بعد سر خم کرد و نگاهی مشکوک به نمای سنگ سفید خونه انداخت و پرسید :

 

– همینجاست ؟

 

– آره ظاهراً !

 

مجید برگشت و به آرام نگاه کرد و پرسید :

 

– چرا تنهایی دعوتت کرده ؟

 

آرام گیج شد :

 

– هان ؟!

 

– میگم … نباید با نامزدتت دعوتت می کرد ؟

 

آرام پووفی کشید . دیرش شده بود و عجله داشت و مجید هم بی خیال نمی شد !

 

– نمی دونه نامزد دارم !

 

– سر کارت مگه انگشتر نمی ندازی ؟

 

نگاهِ هر دوشون بی اختیار رفت سمت انگشتر نشونی که توی دست چپ آرام می درخشید و سلیقه ی خانم توسلی بود … یک انگشتر طلا سفید گنبدی با کلی نگین اتمی که خیلی قشنگ و چشمگیر بود ، ولی اونقدر درشت بود که آرام خجالت می کشید توی کوچه و خیابون دستش کنه .

 

مجید نفس عمیقی کشید و گفت :

 

– خیلی خب … برو ! انگار عجله داشتی !

 

آرام لبخند زد و خداحافظی کرد و پیاده شد . با اون کفشای پاشنه بلند خیلی محتاطانه رفت سمت در و زنگ زد . خیلی طول نکشید که در با صدای تیک خفیفی باز شد .

 

مجید شیشه رو پایین کشید و صداش کرد :

 

– آرام ! من همین دور و ورام … هر وقت خواستی زنگ بزن بیام دنبالت !

 

آرام براش بوسه ای توی هوا فرستاد و وارد حیاط شد و درو بست .

 

حیاط بزرگ و چمن کاری شده و پر دار و درخت بود … آرام همیشه تصور می کرد باید خونه ی ارمغان این شکلی باشه .

 

باد خنکی که از روی چمن های خیس بلند می شد ، لرز انداخته بود به جونش . از پشت پنجره های کیپ شده صدای موسیقی می اومد .

 

خرامان خرامان با اون کفشای پاشنه بلند ، جلو رفت و از چند پله ی ایوون بالا رفت و درب چوبی قهوه ای روشن رو باز کرد … صدای موسیقی خیلی بیشتر شد .

 

آرام وارد شد و از فیلتر ورودی گذشت و بعد … سر جا میخکوب شد .

 

مهمونی مختلط بود !

 

نفسش جا موند زیر جناق سینه اش . تا قبل از اینکه بتونه حرکتی انجام بده یا تصمیمی بگیره ، یکی از خدمه به طرفش رفت و گفت :

 

– خیلی خوش اومدین خانم ! بفرمایید راهنماییتون کنم اتاق رختکن !

 

آرام گر گرفته بود . راه افتاد دنبال خدمتکار و از میون جمعیت گذشت و وارد اتاقی شد که مخصوص تعویض لباس بود .

 

اتاقی به مراتب خلوت تر و ساکت تر .

 

فقط سه زن جوون اونجا حضور داشتن و مشغول خودشون بودن .

 

آرام رفت و روی یک صندلی نشست و سرش رو میون دست هاش گرفت . تلاش می کرد بی توجه به صدای بامب و بومب موسیقی که از سالن می اومد ، خودش رو آروم کنه و تصمیم مناسبی بگیره .

 

یک مهمونی مختلط !

 

از اولین و آخرین باری که توی یک مهمونی مختلط حضور داشت ، بیشتر از یک سال می گذشت و اون همون روزی بود که به معنای واقعی بیچاره شده بود .

 

نمی تونست … دست و پاش می لرزید . حالش بد می شد ! دلش می خواست همون لحظه موبایلش رو برداره و به مجید زنگ بزنه و بگه بیاد دنبالش . ولی نه … به این زودی نمی شد ! اون وقت مجید پیش خودش چی می گفت ؟ ارمغان چی می گفت ؟ …

 

باید می موند و حداقل بهش تبریک می گفت .

 

نفس عمیقی کشید ، سرش رو بالا گرفت و از جا برخاست . تصمیم خودش رو گرفته بود … می رفت یک ساعتی می نشست توی جمع و بعد به مجید زنگ می زد .

 

مانتو و شالش رو از تن در آورد و به رگال آویزون کرد . جلوی آینه ایستاد و نگاهی به لباسش انداخت . انگشترش رو که توی انگشتش چرخیده بود ، درست کرد و بعد از اتاق بیرون رفت .

 

سالن پر از آدم بود . خیلی ها وسط می رقصیدن … خیلی ها مشغول گپ و گفت و خنده بودن .

 

آرام توی اون جمع غریب بود … ارمغان هم نیومده بود هنوز .

 

همینطوری رفت به سمت میزی که دو دختر جوون دورش نشسته بودند . گفت :

 

– جای کسی نیست ؟ می تونم بشینم اینجا ؟

 

هر دو دختر نگاهش کردند و یکیشون گفت :

 

– نه ، بفرمایید ! راحت باشید !

 

آرام تبسمی کرد و یک صندلی عقب کشید و به روش نشست .

 

نگاهش رفت پی میدون رقص که نسبتاً شلوغ و پر جنب و جوش بود . با خودش فکر کرد این مراسم هیچ شباهتی به اون پارتی وحشتناک نداشت . مهمونا لباس های بهتری پوشیده بودن … مشروب سرو نمی شد . هیچ کسی با دیگری لاس نمی زد و موسیقیش هم با اون شب فرق می کرد ! اندی گل پونه می خوند و آرام فکر می کرد این مراسم یک مهمونی خانوادگی و امنه .

 

یکی از دخترهایی که باهاشون پشت یک میز نشسته بود ، پرسید :

 

– از اقوام عروس خانم هستید شما ؟

 

آرام بهش نگاه کرد و لبخند زد و جواب داد :

 

– دوستش هستم ! … همکاریم با هم !

 

دختر آهانی گفت و اون یکی دیگه پرسید :

 

– پذیرایی نمی کنید از خودتون ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x