رمان اردیبهشت پارت ۱۶

4.4
(17)

 

 

آرام نفس عمیقی کشید … انگار که می خواست جلوی فوران خشم و نفرتش رو بگیره . با لحن بی نهایت منجمدی به ارمغان گفت :

 

– عمداً به من نگفتی ؟

 

رنگ از رخ ارمغان ریخت .

 

– چی رو ؟

 

– تو می دونی من وقتی می بینمش … حس بدی پیدا می کنم !

 

ارمغان دستش رو گرفت .

 

– عزیز دلم !

 

– می دونی حس حقارت می کنم … حالم بد می شه ! پس چرا ؟ … چرا … چی بهت می رسه ؟!

 

حالا شروع کرده بود به لرزیدن . انگار وسط قطب جنوب ایستاده بود ! ارمغان اونو کشید سمت خودش .

 

– آرام … خواهش می کنم … قربونت برم … اینطوری نیست که تو …

 

– چرا ازم خواستی بیام ؟

 

– چون دوستم هستی ! … می خواستم باشی ! … اونم …

 

مکث کرد ، دندوناشو روی هم فشرد و به زحمت اضافه کرد :

 

– بعداً برات توضیح می دم ! باشه ؟!

 

چنان ملتمسانه به آرام نگاه کرد که انگار می خواست به دست و پاش بیفته . آرام لبخند تلخی زد :

 

– من حالم خوب نیست ! باید برم …

 

– آرام … خواهش کردم ازت ! من …

 

– تبریک می گم … تبریک می گم خوشبخت شدنت رو !

 

بغض کرده بود . ارمغان با درد چشم هاشو بست .

 

– آرام !

 

ولی آرام دیگه نتونست بمونه . دستش رو از دست ارمغان بیرون کشید و بدون اینکه به چپ و راست نگاهی بندازه ، از سالن عبور کرد و دوباره به رختکن پناه برد .

 

نشست روی صندلی .

 

بغض داشت خفه اش می کرد . سنگینی همه ی دنیا رو روی قلبش احساس می کرد . خدایا …

این چه دردی بود که افتاده بود به جونش ؟ نه اونو می کشت و نه درمان می شد .

 

از توی آینه ی بزرگ نگاه کرد به چشم های بیمارش … چه میل عجیبی به گریه داشت . ولی حالا نباید گریه می کرد . باید زودتر از اون جهنم می رفت .

 

موبایلش رو از توی کیفش در آورد و با دست هایی لرزون شماره ی مجید رو گرفت . مجید خیلی زود جوابش رو داد :

 

– جانم ؟

 

– الو مجید ؟ … عزیزم میشه بیای دنبالم ؟

 

صداش می لرزید . مجید کمی نگران شد :

 

– آرام جان خوبی ؟ چرا صدات می لرزه ؟

 

– خوبم ! خوبم ! میای دنبالم ؟

 

– آره ، ولی چرا به این زودی ؟

 

آرام اولین چیزی که به ذهنش رسید رو گفت :

 

– مجلس مختلطه ! … زیاد راحت نیستم !

 

مجید نفس عمیقی کشید :

 

– الان میام فدات شم ! تا چند دقیقه ی دیگه پیشتم !

 

تماس رو قطع کردن . آرام چند نفس عمیق کشید ، شاید از حرارت تنش کم کنه . بعد از جا بلند شد .

 

پانچو پوشید ، شالش رو روی موهاش انداخت ، کیفش رو برداشت و از رختکن بیرون رفت .

 

هوای بیرون سرد بود ، ولی نفس کشیدن رو براش راحت تر می کرد .

 

وسط حیاط ایستاد و چند نفس عمیق کشید . نمی خواست مجید اونو توی این حال آشفته ببینه . باید خودش رو آروم می کرد … باید … و بعد صدایی از پشت سرش شنید :

 

– اینجا چیکار می کنی تو ؟

 

فراز بود !

 

آرام یخ کرد … به سرعت به عقب چرخید و نگاه وحشت زده اش رو دوخت به او که روی بالاترین پله ی ایوون ایستاده بود ، در حالیکه یکی از دست هاش توی جیبش بود و چشم هاش … چشم های خاکستری و سردش ، بدترین و وحشیانه ترین احساسات رو در تن آرام شعله ور می کرد .

 

آرام می خواست چیزی بگه … ولی نمی تونست . زبونش بند اومده بود . فراز از پله ها پایین اومد و گفت :

 

– سوالم جواب نداشت ؟!

 

آرام بی اختیار دو قدم به عقب تلو تلو خورد … بعد به سختی چیزی گفت :

 

– من … دارم می رم !

 

فراز برای چند ثانیه هیچی نگفت و فقط توی صورتِ آرام خیره موند . عصب های صورتش به طرز عجیبی خشک و سنگی به نظر می رسیدند .

 

– چرا ؟ هنوز سر شبه !

 

لبخند تند و سریعی به لب نشوند و ادامه داد :

 

– عروس و داماد همین حالا اومدن … هنوز نرقصیدن ! کجا میخوای بری آخه ؟

 

آرام سر در نمی آورد … گیج بود … احساس خفگی می کرد . گفت :

 

– من … می رم !

 

از اینهمه ضعف خودش بیزار بود ، ولی دست خودش نبود که در برابر فراز از ترس و دلهره یه جورایی فلج می شد . فراز نفس عمیقی کشید :

 

– یه خرده دیگه بمون … شام بخور و … شاید فرصت کردیم با هم حرف بزنیم ! هووم ؟!

 

آرام داشت حالش بهم می خورد از اون وضعیت . جرقه ی نفرت درخشید توی چشم هاش . از فراز رو چرخوند و به سمت در رفت که یکدفعه فراز شونه اش رو گرفت و اونو عقب کشید .

 

آرام بی اختیار جیغ زد .

 

– برگرد خونه … لطفاً !

 

آرام حس بی پناهی می کرد … مچاله شده بود توی خودش ، بی امان می لرزید . مثل کودکی شده بود که کس و کارش رو گم کرده … همه چی رو گم کرده ! قلب فراز تند و دیوانه وار می کوبید :

 

– اگه میخوای بهت دست نزنم … برگرد !

 

آرام تند نفس می کشید … روی شونه اش جای دست فراز می سوخت . فراز حاتمی اونو لمس کرده بود … بعد از اینهمه مدت ! گرمای دستش اون خاطره ی وحشی رو در دریچه ی چشماش زنده کرده بود . حس می کرد فاصله ای با دیوانگی نداره … و بعد نفر سومی توی حیاط اومد .

 

ارمغان بود .

 

– فراز ! … فراز داری چه غلطی می کنی ؟!

 

تند و هراسون دوید پایین و آرام رو بغلش گرفت . آرام شکسته بود … شکسته بود و نمی تونست این واقعیت رو پنهان کنه .

 

– مگه نمی دونی که … مگه خبر نداری ؟! تو قول داده بودی بهم !

 

نگاهی خصمانه حواله ی فراز کرد و بعد آرام رو بیشتر به خودش فشرد . فراز عصبانی بود :

 

– چرا این مسخره بازی ها رو تموم نمی کنه ؟!

 

قدمی به آرام نزدیک شد و اینبار رو به اون تکرار کرد :

 

– چرا تمومش نمی کنی ؟!

 

ارمغان غضبناک صداش کرد :

 

– فراز !

 

– اینهمه مدت گذشته … همه چی تغییر کرده !

 

چرا این یکی تغییر نمی کنه ؟ من که خواستم جبران کنم … نخواستم ؟! من که گفتم پای غلطم هستم …

 

آرام منزجر و متنفر گفت :

 

– ازتون هیچی نمی خوام !

 

فراز خشم آلود و در عین حال مات و مبهوت نگاهش کرد .

 

ارمغان آرام رو به سمت ایوون کشید و وادارش کرد روی یکی از پله ها بشینه .

 

– آرام جون … خواهش می کنم آروم باش قربونت برم ! داری می لرزی !

 

یکدفعه نگاهش افتاد به انگشتر نامزدی آرام و سر جا خشکش زد . فراز گفت :

 

– هوا سرده ! پاشید برید خونه !

 

ارمغان به سرعت دستش رو گذاشت روی دستِ چپ آرام و انگشترش رو پنهان کرد … دستپاچه شده بود . آرام گفت :

 

– من می خوام برم !

 

– باشه قربونت برم ، برو ! … ولی با این حالت ؟ بذار زنگ بزنم آژانس …

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد .

 

– نمیخواد !

 

– پس چطور …

 

– میان دنبالم !

 

ارمغان با گیجی پرسید :

 

– کی ؟!

 

آرام هیچی نگفت … حس جواب دادن نداشت . فقط میخواست زودتر بره . همون وقت موبایلش توی کیفش شروع کرد به لرزیدن . به سرعت دست ارمغان رو پس زد و موبایلش رو از توی کیفش برداشت و جواب داد :

 

– جانم ؟

 

– دم درم عزیزم .

 

– الان می یام !

 

نفس عمیقی کشید و از روی پله بلند شد . به فراز نگاه نمی کرد . ولی فراز خیره شده بود بهش …

دلش تنگ شده بود ، ازش عصبانی بود ، ازش عصبانی نبود ! نمی دونست چه مرگشه ! فقط میخواست نگاهش کنه … ساعت ها بشینه و نگاهش کنه … دختری رو که یک روز تصاحب کرده بود و حالا اینقدر ازش دور بود … !

 

و بعد … یک لحظه … دنیا خراب شد روی سر !

 

برق انگشترِ آرام چشم هاشو سوزوند … اونو توی شوک فرو برد .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

ممنون قاصدک پاییز 💞💞💞

Helya
Helya
2 سال قبل

قاصدک پاییز رمانایی ک میزاری فوقالعادننننن
عالیییینننننن

بنی
بنی
1 سال قبل

خیلی خیلی دوستش دارم

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x