آرام نفس عمیقی کشید … انگار که می خواست جلوی فوران خشم و نفرتش رو بگیره . با لحن بی نهایت منجمدی به ارمغان گفت :
– عمداً به من نگفتی ؟
رنگ از رخ ارمغان ریخت .
– چی رو ؟
– تو می دونی من وقتی می بینمش … حس بدی پیدا می کنم !
ارمغان دستش رو گرفت .
– عزیز دلم !
– می دونی حس حقارت می کنم … حالم بد می شه ! پس چرا ؟ … چرا … چی بهت می رسه ؟!
حالا شروع کرده بود به لرزیدن . انگار وسط قطب جنوب ایستاده بود ! ارمغان اونو کشید سمت خودش .
– آرام … خواهش می کنم … قربونت برم … اینطوری نیست که تو …
– چرا ازم خواستی بیام ؟
– چون دوستم هستی ! … می خواستم باشی ! … اونم …
مکث کرد ، دندوناشو روی هم فشرد و به زحمت اضافه کرد :
– بعداً برات توضیح می دم ! باشه ؟!
چنان ملتمسانه به آرام نگاه کرد که انگار می خواست به دست و پاش بیفته . آرام لبخند تلخی زد :
– من حالم خوب نیست ! باید برم …
– آرام … خواهش کردم ازت ! من …
– تبریک می گم … تبریک می گم خوشبخت شدنت رو !
بغض کرده بود . ارمغان با درد چشم هاشو بست .
– آرام !
ولی آرام دیگه نتونست بمونه . دستش رو از دست ارمغان بیرون کشید و بدون اینکه به چپ و راست نگاهی بندازه ، از سالن عبور کرد و دوباره به رختکن پناه برد .
نشست روی صندلی .
بغض داشت خفه اش می کرد . سنگینی همه ی دنیا رو روی قلبش احساس می کرد . خدایا …
این چه دردی بود که افتاده بود به جونش ؟ نه اونو می کشت و نه درمان می شد .
از توی آینه ی بزرگ نگاه کرد به چشم های بیمارش … چه میل عجیبی به گریه داشت . ولی حالا نباید گریه می کرد . باید زودتر از اون جهنم می رفت .
موبایلش رو از توی کیفش در آورد و با دست هایی لرزون شماره ی مجید رو گرفت . مجید خیلی زود جوابش رو داد :
– جانم ؟
– الو مجید ؟ … عزیزم میشه بیای دنبالم ؟
صداش می لرزید . مجید کمی نگران شد :
– آرام جان خوبی ؟ چرا صدات می لرزه ؟
– خوبم ! خوبم ! میای دنبالم ؟
– آره ، ولی چرا به این زودی ؟
آرام اولین چیزی که به ذهنش رسید رو گفت :
– مجلس مختلطه ! … زیاد راحت نیستم !
مجید نفس عمیقی کشید :
– الان میام فدات شم ! تا چند دقیقه ی دیگه پیشتم !
تماس رو قطع کردن . آرام چند نفس عمیق کشید ، شاید از حرارت تنش کم کنه . بعد از جا بلند شد .
پانچو پوشید ، شالش رو روی موهاش انداخت ، کیفش رو برداشت و از رختکن بیرون رفت .
هوای بیرون سرد بود ، ولی نفس کشیدن رو براش راحت تر می کرد .
وسط حیاط ایستاد و چند نفس عمیق کشید . نمی خواست مجید اونو توی این حال آشفته ببینه . باید خودش رو آروم می کرد … باید … و بعد صدایی از پشت سرش شنید :
– اینجا چیکار می کنی تو ؟
فراز بود !
آرام یخ کرد … به سرعت به عقب چرخید و نگاه وحشت زده اش رو دوخت به او که روی بالاترین پله ی ایوون ایستاده بود ، در حالیکه یکی از دست هاش توی جیبش بود و چشم هاش … چشم های خاکستری و سردش ، بدترین و وحشیانه ترین احساسات رو در تن آرام شعله ور می کرد .
آرام می خواست چیزی بگه … ولی نمی تونست . زبونش بند اومده بود . فراز از پله ها پایین اومد و گفت :
– سوالم جواب نداشت ؟!
آرام بی اختیار دو قدم به عقب تلو تلو خورد … بعد به سختی چیزی گفت :
– من … دارم می رم !
فراز برای چند ثانیه هیچی نگفت و فقط توی صورتِ آرام خیره موند . عصب های صورتش به طرز عجیبی خشک و سنگی به نظر می رسیدند .
– چرا ؟ هنوز سر شبه !
لبخند تند و سریعی به لب نشوند و ادامه داد :
– عروس و داماد همین حالا اومدن … هنوز نرقصیدن ! کجا میخوای بری آخه ؟
آرام سر در نمی آورد … گیج بود … احساس خفگی می کرد . گفت :
– من … می رم !
از اینهمه ضعف خودش بیزار بود ، ولی دست خودش نبود که در برابر فراز از ترس و دلهره یه جورایی فلج می شد . فراز نفس عمیقی کشید :
– یه خرده دیگه بمون … شام بخور و … شاید فرصت کردیم با هم حرف بزنیم ! هووم ؟!
آرام داشت حالش بهم می خورد از اون وضعیت . جرقه ی نفرت درخشید توی چشم هاش . از فراز رو چرخوند و به سمت در رفت که یکدفعه فراز شونه اش رو گرفت و اونو عقب کشید .
آرام بی اختیار جیغ زد .
– برگرد خونه … لطفاً !
آرام حس بی پناهی می کرد … مچاله شده بود توی خودش ، بی امان می لرزید . مثل کودکی شده بود که کس و کارش رو گم کرده … همه چی رو گم کرده ! قلب فراز تند و دیوانه وار می کوبید :
– اگه میخوای بهت دست نزنم … برگرد !
آرام تند نفس می کشید … روی شونه اش جای دست فراز می سوخت . فراز حاتمی اونو لمس کرده بود … بعد از اینهمه مدت ! گرمای دستش اون خاطره ی وحشی رو در دریچه ی چشماش زنده کرده بود . حس می کرد فاصله ای با دیوانگی نداره … و بعد نفر سومی توی حیاط اومد .
ارمغان بود .
– فراز ! … فراز داری چه غلطی می کنی ؟!
تند و هراسون دوید پایین و آرام رو بغلش گرفت . آرام شکسته بود … شکسته بود و نمی تونست این واقعیت رو پنهان کنه .
– مگه نمی دونی که … مگه خبر نداری ؟! تو قول داده بودی بهم !
نگاهی خصمانه حواله ی فراز کرد و بعد آرام رو بیشتر به خودش فشرد . فراز عصبانی بود :
– چرا این مسخره بازی ها رو تموم نمی کنه ؟!
قدمی به آرام نزدیک شد و اینبار رو به اون تکرار کرد :
– چرا تمومش نمی کنی ؟!
ارمغان غضبناک صداش کرد :
– فراز !
– اینهمه مدت گذشته … همه چی تغییر کرده !
چرا این یکی تغییر نمی کنه ؟ من که خواستم جبران کنم … نخواستم ؟! من که گفتم پای غلطم هستم …
آرام منزجر و متنفر گفت :
– ازتون هیچی نمی خوام !
فراز خشم آلود و در عین حال مات و مبهوت نگاهش کرد .
ارمغان آرام رو به سمت ایوون کشید و وادارش کرد روی یکی از پله ها بشینه .
– آرام جون … خواهش می کنم آروم باش قربونت برم ! داری می لرزی !
یکدفعه نگاهش افتاد به انگشتر نامزدی آرام و سر جا خشکش زد . فراز گفت :
– هوا سرده ! پاشید برید خونه !
ارمغان به سرعت دستش رو گذاشت روی دستِ چپ آرام و انگشترش رو پنهان کرد … دستپاچه شده بود . آرام گفت :
– من می خوام برم !
– باشه قربونت برم ، برو ! … ولی با این حالت ؟ بذار زنگ بزنم آژانس …
آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد .
– نمیخواد !
– پس چطور …
– میان دنبالم !
ارمغان با گیجی پرسید :
– کی ؟!
آرام هیچی نگفت … حس جواب دادن نداشت . فقط میخواست زودتر بره . همون وقت موبایلش توی کیفش شروع کرد به لرزیدن . به سرعت دست ارمغان رو پس زد و موبایلش رو از توی کیفش برداشت و جواب داد :
– جانم ؟
– دم درم عزیزم .
– الان می یام !
نفس عمیقی کشید و از روی پله بلند شد . به فراز نگاه نمی کرد . ولی فراز خیره شده بود بهش …
دلش تنگ شده بود ، ازش عصبانی بود ، ازش عصبانی نبود ! نمی دونست چه مرگشه ! فقط میخواست نگاهش کنه … ساعت ها بشینه و نگاهش کنه … دختری رو که یک روز تصاحب کرده بود و حالا اینقدر ازش دور بود … !
و بعد … یک لحظه … دنیا خراب شد روی سر !
برق انگشترِ آرام چشم هاشو سوزوند … اونو توی شوک فرو برد .
ممنون قاصدک پاییز 💞💞💞
قاصدک پاییز رمانایی ک میزاری فوقالعادننننن
عالیییینننننن
مرسی هلیا جون😍😘
خیلی خیلی دوستش دارم