رمان اردیبهشت پارت ۳۱

4.1
(18)

 

 

– داره جدی میگه مامان ؟ … راستی راستی میخواد نامزدیمو بهم بزنه ! شوخی نداره !

 

ملی خانم کنار تن لرزون دخترش زانو زد … دستش رو گرفت ، اونو کشید سمت خودش … دلش داشت از غصه منفجر میشد ، ولی میخواست آرامو دلداری بده .

 

– آروم بگیر عزیز دلم … فدای تو بشم ! درست میشه …

 

– من می میرم مامان … منو اگه از مجید جدا کنه … به خدا دق می کنم می میرم !

 

صورتش رو چسبوند به تخت سینه ی مادرش ، بلوزش رو توی مشت لرزونش گرفت و زار زد … از ته دلش زار زد … .

***

 

خواب سبکی که برای چند دقیقه مهمون پلکاش شده بود ، مثل گنجشکی که از روی شاخه ی درخت بپره ، پرید … وقتی توی حالت خواب و بیداری حس کرد داره صدای مجیدو می شنوه .

سر جا نیمخیز شد و سعی کرد مغز مدهوشش رو فعال کنه … ولی نه ، انگار اشتباه نمیکرد . این واقعاً صدای صحبت های مجید و ملی خانم بود که از پشت پنجره ی اتاقش می یومد .

 

– مجیده … مجید اومده !

 

قلبش گاپ گاپ تپیدن گرفت . دستی کشید به گوشه ی چشماش و از جا بلند شد و رفت سمت حیاط .

 

صدای مجید کلافه بود :

 

– من نمی فهمم ملیحه خانم … ولی باید آرامو ببینم ! این چه بازیه که از دیشب راه افتاده ؟!

 

– آرام خوابیده … خسته است ! بچه ام اینقدر اشک ریخت که از حال رفت ! دارم میگم چند روز دندون سر جیگر بگیرید تا …

 

– مجید !

 

ملی خانم و مجید یهو چرخیدن سمت آرام … آرام دمپایی پوشید و رفت سمت مجید . مجید دستاشو گرفت .

 

– خوبی ؟ چرا اینقدر رنگت پریده ؟!

 

آرام بزاق دهانش رو به سختی قورت داد … مجید باز پرسید :

 

– چرا امروز سر قرارمون نیومدی ؟!

 

ملی خانم با دلشوره گفت :

 

– الان احمد برمیگرده خونه … شما رو ببینه شر به پا می شه !

 

– مگه دارم چیکار می کنم ؟ دارم با زنم حرف می زنم … مگه آرام زنم نیست ؟!

 

– بر منکرش لعنت ، آقا مجید … ولی آخه احمدو بندازین سر لج چیزی درست می شه ؟ چند روز مهلت بدین … من بفهمم …

 

– چه مهلتی ؟! … آرام زنِ منه … آخه چه مهلتی ؟!

 

 

ملی خانم موند چی بگه . مجید انگشتای آرامو لمس کرد … باز نگاهشو دوخت به صورتِ رنگ پریده ی اون و گفت :

 

– مشکلش چیه ؟ آرام … بهم بگو مشکل بابات با من چیه ؟

 

– نمی دونم !

 

– آرام من یک کار عالی پیدا کردم . قراره مترجم یک شرکت صادرات خشکبار بشم … حقوقم بالاست ! ما عقد کنیم … به خدا همه چی درست میشه !

 

آرام مستأصل و بیچاره نگاهش می کرد . می تونست چی بگه ؟ … وقتی خودش حیرون بود … عین آدمی که مشت کوبیده شده به

گیجگاهش … ذهنش جمع و جور نمی شد .

 

خیره موند توی چشم های مجید و ناگهان یاد اون آخرین شبی افتاد که با مجید بود … کوچه ی خلوت و ساکت ، و اون بوسه .

بعدش همه چی خراب شده بود … .

 

نگاه می کرد به مجید … و مجید هم به او نگاه می کرد … و شاید او هم داشت خاطره ی تنها بوسه شون رو مرور می کرد … .

 

که ناگهان در باز شد و احمد اومد داخل . با دیدنش قلب آرام سقوط کرد … بی اختیار دستاش رو از توی دستای مجید بیرون کشید و قدمی به عقب نشست .

 

چشمای احمد به خون نشست .

 

– تو اینجا چه غلطی می کنی ؟! … ملحیه اینو چرا راه دادی توی خونه ؟

 

مجید چرخید و جری و بدون ترس توی روی مجید ایستاد :

 

– اومدم دیدنِ نامزدم ! مشکلی هست ؟!

 

– اِه ؟!

 

– فکر کردین یک کلمه پشت تلفن بگید نامزدی تمومه و من میگم چشم ؟! فکر کردین اینقدر بی دست و پام که …

 

در یک چشم بهم زدن همه چی بهم ریخت … احمد حمله برد طرف مجید و یقه ی لباسش رو گرفت . آرام جیغ کشید و ملی خانم محکم کوبید توی صورتش .

 

– ای وای خدا منو مرگ بده …

 

– گمشو از خونه ی من بیرون تا نزدم دندوناتو توی حلقت نریختم !

 

– بابا ولش کن !

 

مجید دستاشو گذاشت روی ساق دستای احمد :

 

– احترام بابای آرام بودنتون رو نگه می دارم هیچی نمی گم ! واگرنه …

 

– واگرنه چی ؟ … می خوای چه غلطی بکنی آخه ؟!

 

بعد مجیدو با همه ی قدرت هل داد طرف در .

 

– گمشو بیرون ! گمشو !

 

آرام عین بید می لرزید و اشک می ریخت . باباش مجیدو از خونه بیرون کرد … جلوی چشمای بیچاره اش ، عشقش رو بیرون کرد !

 

یهو عین فشنگ از جا پرید و بی توجه به موهای لختش دوید توی کوچه تا به مجید برسه . ولی دم در احمد یقه ی تیشرتش رو گرفت و اونو محکم به در کوبید .

 

– کدوم گوری می ری ؟! … تو گه خوردی که با این پسره قرار گذاشتی توی خونه ی من ! یک پوستی ازت بکنم …

 

نگاهش رنگ تهدید گرفته بود … یهو صدای مردی بلند شد :

 

– ولش کن احمد … دست بهش نزن !

 

آرام چشمای اشکیشو دوخت به قامت مرد … محسن بود ! مات شد … ! …

 

– تو هم برگرد داخل دختر جون … خوب نیست با این سر و شکل توی کوچه ایستادی !

 

آرام منگ تر از اون چیزی بود که به این دستور واکنشی نشون بده و از جاش تکون بخوره . احمد بازوشو گرفت و اونو هل داد توی حیاط .

 

– ملیحه دخترت رو جمع کن !

 

و بعد خودش دوباره برگشت توی کوچه . ملی خانم دست آرام رو گرفت .

 

– بیا بریم مامان جون … بیشتر عصبانیش نکن ، میفته به جونت !

 

آرام دستش رو از بین دستای مادرش کشید بیرون و انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت جلوی دماغش گرفت . قلبش اینقدر تند می کوبید که حس می کرد صداش همه جا پیچیده . بریده بریده نفسی کشید و بعد گوشش رو چسبوند به در .

 

– روی دخترت دست بلند نمی کنی ! شیر فهمه احمد ؟

 

– بله !

 

– هر کاری هم کرد … هر چی هم که گفت … حق نداری اذیتش کنی ! چون اوقاتِ آقا فراز تلخ می شه !

 

فراز ؟ …

 

گوش های آرام از شنیدن این اسم سوت کشید … مغزش داغ شد . یکدفعه چرخید و نگاهِ وحشت زده اش رو دوخت به مادرش .

 

باورش نمی شد … شاید هنوز توی یکی از همون کابوسهای نفرت انگیزِ شبانه اش بود . ولی اسم فراز رو شنیده بود … .

 

ملی خانم بازم بازوی لاغر دخترش رو گرفت .

 

– ای وای خدا مرگ بده منو … آرام چرا رنگت ریخت ؟!

 

آرام نتونست جواب بده … حالش خراب بود . چشماش سیاهی می رفت . سرش رو خم کرد روی شونه ی مادرش و بعد از حال رفت … .

 

***

وقتی دوباره چشم باز کرد ، روی مبل توی سالن دراز کشیده بود . مادرش بالای سرش بود و با قاشق چایخوری توی حلقش آب قند می ریخت . تا دید آرام چشم باز کرده … گفت :

 

– ای الهی من فدای تو بشم مامان جان . بهوش اومدی ؟!

 

آرام هنوز منگ بود و چشماش تار می دید . دستِ ملی خانم رو از جلوی صورتش پس زد و بعد سعی کرد روی آرنجش بلند شه .

 

احمد رو دید که با کمی فاصله ازش ، کنار دیوار ایستاده بود و با دلواپسی نگاهش می کرد .

 

یکدفعه همه ی حس های مسموم و نفرت انگیز دنیا توی کاسه ی سر آرام شره کرد … حس خشم ، نفرت ، انزجار … حس تلخ حقارت . گفت :

 

– چیکار کردی بابا ؟!

 

دستش رو به تکیه گاهِ مبل گرفت و به زور روی زانوهاش بلند شد . سرش گیج می رفت … ولی به طرف پدرش رفت .

 

– محسن کیه ؟ … فراز … کیه ؟! … به من راستش رو بگو بابا !

 

بلاخره به احمد رسید و با دو دستش چنگ زد به یقه ی پیراهن احمد و توی صورتش با بغض و خشم داد زد :

 

– بگو با زندگی من چیکار کردی ؟ …

 

تا قبل از اون آرام هیچوقت جرأت اینهمه گستاخی نداشت … جرأت اینکه یقه ی پدرش رو بگیره ، سرش فریاد بزنه … ولی حالا این کارو می کرد ، چون کارد به استخوانش رسیده بود . چون

حس می کرد لبه ی پرتگاه ایستاده و دیگه چیزی برای از دست دادن نداره .

 

احمد دستاشو گذاشت روی ساق دست های آرام … چشم هاش پر از پشیمونی و ترس بود .

 

– آروم بگیر … می گم بهت …

 

آرام باز جیغ زد :

 

– بگووووو !

 

ملی خانم اومد کنارشون … با نگرانی گفت :

 

– چیکار کردی احمد ؟ چه خاکی توی سرمون ریختی ؟

 

احمد ساکت بود … جرأت نداشت حرف بزنه . ولی آرام می دونست … شاید از روز اول هم خبر داشت ، ولی خودش رو به بی خبری می زد . ولی حالا می خواست کجا فرار کنه ؟! …

 

– قمار کردی . آره ؟!

 

سکوتِ احمد …

 

و آرام پاسخش رو گرفت . یکهو فرو ریخت … مثل یک دیوارِ سست و بی تکیه گاه … فرو ریخت و حس کرد دیگه هیچوقت سر پا نمی شه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا علیپور
2 سال قبل

عالی بود مثل همیشه😍

...
...
پاسخ به  قاصدک .
2 سال قبل

قاصدک پاییز میشه عصر زود پارت بزاری من از ساعت شش هی به سایت نگاه میکنم لطفاا زودی بزارر😢😢😢😢😢🙏🙏🙏🙏🙏

...
...
پاسخ به  قاصدک .
2 سال قبل

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

...
...
2 سال قبل

بیصبرانه منتظر پارت بعدیم😉😉♥️♥️♥️

رویا .
رویا .
2 سال قبل

وای چقدر دلم برای آرام سوخت و چقدر کار برای فراز سخت شد

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x