سر کج کرد و با دیدن شماره ی خونه ی خانم توسلی … قلبش از جا کنده شد . مجید بود ؟! …
یعنی ممکن بود اون باشه ؟ … برگشته باشه به آرام … آرام رو دوباره بخواد ؟!
– الو ؟!
ولی با شنیدن صدای لرزون و بغض آلود خانم توسلی … دوباره همه ی رویاهای توی سرش تبدیل به خاکستر شد .
– الو ، آرام جون ؟ خوبی عزیزم ؟ کجایی ؟
– سلام ، من … بیرونم ! چطور مگه ؟!
– مگه با مجید نیستی ؟ … ظهر که مجید از خونه زد بیرون ، گفت میاد دیدن تو !
– بله ، با هم بودیم … ولی از هم جدا شدیم . چی شده مادر جون ؟ تو رو خدا بگید !
انگار بغض خانم توسلی درهم شکست … با هق هق کم جونی گفت :
– الان زنگ زدن … گفتن مجید توی خیابون دعوا افتاده ، کتک کاری کرده … الانم انداختنش بازداشت ! شاکی داره رضایت نمی ده !
دل آرام هری ریخت پایین .
– چی ؟!
– شما مگه با هم نبودین ؟ … بهم بگو چی شد آرام جون ! مجید من که اهل این حرفا نبود ! … حالا من چطوری بچه ام رو برگردونم خونه ؟ … سند از کجا بیارم ؟ چه خاکی توی سرم بریزم که بچه ام رو از کلانتری بکشم بیرون ؟
آرام حتی از دقایق قبل حس می کرد بدبخت تره . درهم شکسته … با خاک یکسان شده ! نبود و چیزی به چشم ندیده بود … ولی می دونست قضیه چیه . می دونست مجید با فراز دعوا کرده و حالا اون شاکی لعنتی که رضایت نمی داد … فرازه !
– آرام جون … تو رو خدا یه چیزی بگو ! چی شده ؟ چرا مجید دعوا کرده ؟ برادراش رفتن کلانتری دنبالش ، ولی …
– نگران نباشید مادر جون …
کف دستش رو کشید روی صورتش … ادامه داد :
– من الان می رم پیگیری می کنم ! آزاد می کنم مجید رو !
و بعد بیشتر نتونست حرف بزنه … تماس رو تموم کرد .
متوجه نگاهِ سنگین بعضی از آدمای داخل کافه روی خودش شد … انگار شعر خوانی رو بهم زده بود . ولی واقعاً چه اهمیتی داشت ؟
کیفش رو برداشت و بلند شد … انگار هیچ چاره ای براش نمونده بود . از صبح دو بار فرار کرده بود از دستِ فراز … و حالا باید به دیدنش می رفت !
***
آب رو توی دهانش قرقره کرد ، بعد سرش رو خم کرد روی روشویی و آب توی دهانش رو تف کرد .
فکش درد می کرد . دهانش هنوز به خاطر مشتی که از مجید خورده بود ، مزه ی خون می داد . با خودش فکر می کرد حقش بود … بدتر از اینها هم حقش بود !
ولی حق مجید هم همین بود که شب توی بازداشت می موند و فکر می کرد و عذاب می کشید .
مشتی آب یخ توی صورتش ریخت و بعد از دستشویی بیرون رفت
ارمغان توی سالن منتظرش بود … با یک لیوان آب و یک بسته کپسول نوافن . با نگرانی نگاهش رو توی سر و صورتِ فراز چرخوند و گفت :
– خوبی ؟ درد نداری دیگه ؟!
فراز یکی از کپسول های آبی رو از توی لفافه بیرون کشید و روی زبونش گذاشت و گفت :
– قابل تحمله !
و بعد تمامِ لیوان آب رو سر کشید . ارمغان با ناراحتی نچی گفت :
– گونه ات کبود شده … بازم خدا رو شکر فیلمبرداری نداری این روزا !
فراز بی حوصله ازش رو چرخوند . رفت و موبایلش رو از روی میز برداشت و شماره ی محسن رو گرفت . صدای عبوسِ محسن پیچید توی گوشش :
– بله ؟
– هنوز برنگشته خونه اش ؟
– نه !
فراز از شدت ناراحتی یک لحظه پلکاشو روی هم فشرد . بعد تماس رو قطع کرد و موبایل رو همونجا روی کاناپه انداخت . ارمغان از توی آشپزخونه صداش رو بلند کرد :
– برات شام گرم کنم ؟
جواب داد :
– نه ، نمی خوام !
بعد بسته ی سیگار و فندکش رو از روی میز برداشت و رفت توی تراس . هوا عالی بود … مرطوب ، بارونی ، کمی سرد … . با اوقات تلخی فکر کرد ، برای دختری که از صبح توی خیابونا آواره است … این سرما دیگه قابل تحمل نیست !
الان کجا بود ؟ … کجای این شهر داشت پرسه می زد ؟
یک نخ سیگارِ سفید و باریک رو ز توی جعبه بیرون کشید و گوشه ی لبش گذاشت … اونو با آتیشِ فندک اتمی روشن کرد و دود رو عمیق توی ریه هاش فرستاد .
صدای باز شدنِ در تراس رو شنید … بعد حضور ارمغان رو در نزدیکیش حس کرد . نگاهش رو از منظره ی شهر برنداشت … باز از سیگارش کام گرفت .
– نگرانشی ؟!
فراز پاسخی بهش نداد ، ولی … لعنت بر شیطون ! معلوم بود که نگرانشه ! ارمغان می تونست اینو بفهمه … لبخندِ تلخی نشست روی لبهاش .
شاید این درست نبود ، ولی گاهی دلش می سوخت برای فراز . قد کشیده بود ، بزرگ شده بود … ولی روحش هنوز هم یک پسر بچه ی تنها و کتک خورده بود .
اونها هر سه شون از کودکی نفرت انگیزشون آسیب دیده بودند … ولی فراز آسیب های فراز خیلی بیشتر از اون و محسن بود .
– مامانو یادته فراز ؟ بعضی وقتا هر سه مون رو ول می کرد ، می رفت توی آشپزخونه … درو به روی خودش می بست ! می خواست از عالم و آدم دور باشه … کسی رو نبینه !
فراز یادش بود … چطور می تونست فراموش کنه ؟ … اونهمه ساعتِ بی سرانجام که پشت درهای بسته می نشست و فقط منتظر بود تا مادرش برگرده پیشش … اونهمه ساعت رو چطور می تونست از یادش ببره ؟
– از زندگیش بیزار بود ، از بچه هاش بیزار بود ، از شوهرش … از همه چی ! می خواست بره خودشو گم و گور کنه . از همه چی فرار کنه !
فراز خیره به آسمونِ شب … بی اختیار لب زد :
– منو دوست نداشت !
– هیچ کدوممون رو دوست نداشت ، فراز !
– شماها رو به خاطر من دوست نداشت ! ولی من عاشقش بودم … می مردم براش !
ارمغان سکوت کرد … فراز بی اختیار ، مثل آدمهای هیپنوتیزم شده ادامه داد :
– حاضر بودم تمامِ روز پشت در بشینم … هر چقدر که طول می کشید … ولی حاضر بودم منتظرش بمونم ! که وقتی میاد بیرون … منو ببینه ! چشماش منو ببینه !
– تو رو ببینه ، فراز ؟ … دیدنِ یک جفت چشم مرده … چه لطفی داره ؟!
فراز هیچی نگفت . ارمغان جلو رفت ، دستش رو گذاشت روی شونه ی اون … نگاه کرد به نیمرخِ برادرش … به نگاهِ مسخِ رو به بالاش … .
– فراز … بگذر از آرام ! نذار چشماش بمیرن ! به خدا گناه داره !
– منم گناه دارم !
– فراز جان …
فرازو با حرکت نرمی ترغیب کرد تا از آسمون شب دل بکنه و بچرخه به طرفش … دستش رو گذاشت روی بازوش ، خیره شد توی نگاهِ غمگینش .
– آرام وصله ی تن تو نیست . اون نمی تونه بهت آرامش بده !
– من آرامش نمی خوام !
– می خوای … تو آرامش می خوای ! مگه چه گناهی کردی ؟! … همه ی عمرت عذاب وجدان کشیدی ! در مورد مادرمون ، در مورد آرام … تو خسته ای عزیزم ! من می فهمم ! … ولی اگه می خوای آروم بگیری … این راهش نیست !
فراز خواست چیزی بگه … ارمغان نوکِ انگشت اشاره اش رو روی لب های او گذاشت و با نوعی امیدواری شکننده ادامه داد :
– یه لحظه گوش بده فراز … به حرف من گوش بده ! … آرامو ول کن بره پی زندگیش … شاید این اولین قدم تو باشه برای اینکه آروم بگیری ! به خودت رحم کن … بذار نفس بکشی ! برو با روانشناست صحبت کن … اگه لازمه قرص بخور ! فراز جان ، باور کن … هر اعتیادی رو می شه ترک کرد ! … حتی اعتیاد به یک آدم !
فراز چند لحظه نگاه کرد توی چشمهای ارمغان … به نرمی پلک زد . گفت :
– برای این حرفا دیره !
ناگهان نگاه ارمغان از حرارت افتاد . دستش از روی بازوی فراز سر خورد و کنار بدنش رها شد . بعد یک قدم به عقب رفت .
– چرا دیره ؟!
فراز پاسخی نداد . باز چرخید به طرف آسمون و کام آخر رو از سیگارش گرفت … بعد ته سیگارش رو روی لبه ی دیوار کوتاه تراس سر و ته گذاشت و خیره شد به آتیش نارنجی که کم کم خاموش شد . ارمغان دوباره پرسید :
– فراز … آرام مثل من و تو فقط یک بار فرصت زندگی داره ! یک بار فرصت جوونی کردن … فرصت عاشق شدن …
نیشخندی روی لب های فرازو داغ کرد .
– چه عشقی ؟! … پسره ماتش برده بود … دیگه نمی خوادش ، عین روز روشنه !
– این به تو مربوط نیست ! … به من و تو مربوط نیست !
– به من مربوطه !
– لعنت بر شیطون ! فراز … چرا نمی خوای بفهمی ؟! آرام اگر هم با اون پسره نباشه ، بازم …
و صدای زنگ موبایلش … .
جمله اش رو نصفه کاره رها کرد ، گردنش بی اختیار چرخید به سمت دربِ نیمه باز تراس . فراز گفت :
– فکر می کنم افشاره ! … ممکنه ازت بخواد برگردی خونه ات !
ارمغان نفس تند و تیزی کشید و از فراز رو چرخوند و تراس رو ترک کرد .
فراز چرخید … تکیه زد به نرده و دست هاشو فرو کرد توی جیب های شلوارش و با چشم های بسته … خودش رو غرق در پوچی حس کرد .
خسته ، ناامید ، بی هدف !
در ابتدا شاید سخت بود … خیلی سخت ! وقتی تصمیم گرفته بود این کار رو بکنه ، آرام رو برگردونه به سمت خودش … با هزار فکر و خیال دست و پنجه نرم کرد . ولی هیولای درونش پیروز شده بود . حالا دیگه هیچ چیزی نمی تونست آزارش بده … حالا که به این نقطه رسیده بود … .
بد بودن هم مثل شراب بود … اوایل شاید تلخ ، گزنده … شاید ناراحت کننده . ولی وقتی زمان می گذشت … سکر آور می شد ! لذت می داد !
هیچ وقت هیچ کاری نباید نصفه و نیمه انجام می شد … حتی ویرون کردن ! نصفه و نیمه خراب کردن اصلاً دلچسب نبود … سودی هم نداشت ! نه برای خودش … نه برای آرام .
حالا که تا اینجا اومده بود … باید کامل خراب می کرد ! شاید می شد روی این خرابه دوباره چیزی بنا کرد !
زیر لب زمزمه کرد :
– برگشته خونه اش ؟ … شاید تا الان برگشته !
و بعد ناگهان در تراس باز شد … ارمغان هراس زده ، متحیر … در حالیکه موبایلش رو به تخت سینه اش چسبونده بود :
– آرام می خواد تو رو ببینه !