رمان اردیبهشت پارت ۴۱

4.4
(19)

 

 

فراز چشماشو باز کرد و نگاه گیجی به خواهرش انداخت … انگار درست نفهمیده بود منظورش رو .

 

– چی ؟!

 

– به من زنگ زد الان ! از تو پرسید … خواست تو رو ببینه !

 

– ولی …

 

ساکت شد . به سختی می تونست چیزی که شنیده بود رو باور کنه . بعد خودش رو از دیوارِ کوتاه تراس جدا کرد .

 

– خب … می تونه ببینه !

 

– حتماً می خواد در مورد نامزدش حرف بزنه ! لابد شنیده که ازش شکایت کردی !

 

– بهش بگو بیاد اینجا !

 

ارمغان یه مدلی نگاهش کرد … انگار چیز محالی شنیده بود .

 

– اینجا ؟ … خونه ی تو ؟!

 

فراز می خواست پاسخش تندی بهش بده … ولی نه ! فقط از کنارش عبور کرد و از تراس خارج شد و گفت :

 

– بیاد اینجا ! … و تو هم برو ! اگه می خواد منو ببینه … باید تنها ببینه !

 

و بعد به سرعت رفت و توی اتاق خودش رو حبس کرد … تا صدای اعتراض و فریادهای ارمغان رو نشنوه … .

***

 

از تاکسی پیاده شد و بند کوله اش رو روی شونه اش جابجا کرد . خیابون همیشه شلوغ … اون ساعت از شب حتی شلوغ تر هم شده بود .

 

دستی به دکمه های مانتوش کشید و تلو تلو خوران از وسط ماشین ها عبور کرد تا به اون طرف خیابون برسه . حتی نزدیک بود تصادف کنه … سمند سفیدی که به شدت ترمز گرفته بود تا به زانوهاش نکوبه … با بوق کش داری اعتراض کرده بود :

 

– چته دختر ؟ … مستی ؟!

 

آرام فقط نگاه گنگی بهش انداخت … بعد خودش رو به پیاده رو رسوند و دستش رو به دیوار گرفت تا زمین نخوره .

 

توانش داشت تموم می شد … زانوهاش تحمل وزنش رو نداشتن . ذهنش یخ می زد و تمام احساسات و منطقش رو از کار می انداخت .

می ترسید وسط خیابون از حال بره . ولی نه … اون حق نداشت کم بیاره ! این حق رو نداشت .

 

نفس عمیقی کشید و از بین درهای بزرگ شیشه ای گذشت و وارد لابی شد … دکمه ی آسانسور رو فشرد و در انتظار باز شدن درهای آسانسور …

 

قلبش مدام از حس های وحشتناک پر و خالی می شد . زانوهاش می لرزید . باور نمی کرد که با پاهای خودش به خونه ی هیولا می ره .

 

ولی دیگه چه اهمیتی داشت ؟ … در اون برهه از زمان همه ی دنیا براش یک جهنمِ به تمام معنا بود !

 

وقتی ارمغان بهش گفت فراز اونو توی خونه ی خودش قبول می کنه … ده دقیقه ی کامل گریه کرد که اینقدر بدبخت و بی دفاعه . ولی بعد زنگ زد به ارمغان و آدرس رو پرسید . نباید می ترسید … اصلاً دیگه چی برای از دست دادن داشت ؟ …

 

با باز شدن درهای آسانسور … آرام وارد کابین شد و دکمه رو فشرد .

 

تکیه زد به دیوار آسانسور و نگاه کرد به انعکاس تصویر خودش وسط آینه ی تمیز .

 

چهره ی جلا باخته اش … نگاه بی نورش … رشته موی خیس از بارونش که به شقیقه اش چسبیده بود .

 

چقدر رقت انگیز به نظر می رسید … و واقعاً فراز حاتمی چرا دنبال اون بود ؟ شیفته ی چی شده بود که اینقدر محکم … اینقدر بی رحم و اینقدر تخریب گرانه … وارد زندگیش شده بود ؟

 

آسانسور به نرمی توقف کرد … و بعد درهای فولادینش از هم باز شد . بلاخره رسیده بود … رسیده بود … و کابوس شروع شده بود .

 

بیشتر از هر زمان دیگری حس استیصال می کرد . خودش رو از دیوار جدا کرد و نعشش رو به سختی از آسانسور بیرون کشید .

 

توی شیش و بش زنگ زدن بود … که در ناگهان باز شد و ارمغان مقابلش ایستاد .

 

با مانتو و روسری … .

 

– ارمغان جون ؟

 

– آرام … عزیزم …

 

نگاهی به پشت سرش انداخت … بعد از آپارتمان بیرون اومد و درو پشت سرش بست .

 

– خوبی ؟ … از کِی اینجایی ؟ اینقدر دیر کردی که امیدوار شده بودم منصرف شدی !

 

– شما … جایی می رید ؟

 

نگاهِ ارمغان با درد و شرمساری آمیخت .

 

– گفت که … می خواد باهات تنها باشه .

 

آرام چنان بی واکنش باقی موند … انگار اصلاً نفهمیده بود حرفش رو . ارمغان با نگرانی دست اونو گرفت … از حرارت انگشتای آرام بلافاصله فهمید که اون تب داره .

 

– نگران نباش ! من هستم … همینجا پست در منتظرتم . کلید هم دارم ! اگه مشکلی پیش بیاد … زنگ می زنم به موبایلت . تلفن رو روشن بذار توی جیبت تا بفهمم … .

 

آرام چندش ترس رو در اینچ به اینچ تنش حس کرد . ولی گفت :

 

– احتیاجی نیست !

 

صداش می لرزید … ادامه داد :

 

– من می تونم از خودم دفاع کنم !

 

و دستش رو از بین دست ارمغان بیرون کشید . تا قبل از اینکه بتونه زنگ بزنه ، در باز شد . بی اختیار سر چرخوند و نگاهِ تب دار و مریضش عین ماهی گیر افتاده به غلاب ماهیگیر … توی نگاهِ فراز گیر کرد .

 

بدنش از شدت هجوم ترس سنگین شد … فراز گفت :

 

– بیا تو !

 

و درو نیمه باز رها کرد و در تاریکی اون طرف در ناپدید شد .

 

 

آرام بزاق دهانش رو قورت داد … ارمغان گفت :

 

– من هستم آرام … همینجا پشت در هستم !

 

جمله ی اطمینان بخشش نتونست حتی ذره ای قلب یخ زده ی آرام رو گرم کنه .

 

نفس لرزونی کشید … جون کند و وارد حریم خونه ی فراز شد . بعد درو بست و نگاهِ دلواپس ارمغان رو پشت در جا گذاشت … .

 

فراز وسط سالن خونه اش ایستاده بود … با قامتی استوار و صاف … دست هایی که توی جیب های شلوارش فرو کرده بود … و سری اندکی خم شده روی شونه ی چپش … و نگاه مستقیمش به آرام .

 

– حرفاتونو شنیدم . واقعاً خوشحالم که به حرفای ارمغان گوش ندادی و تصمیم گرفتی بهم اعتماد کنی !

 

آرام درست نمی دونست داره چیکار می کنه . انگار عقلش از کار افتاده بود … حتماً همینطور بود ، واگرنه اونجا چه غلطی می کرد ؟ سرش رو کمی بالا گرفت … گفت :

 

– حتی ذره ای بهت اعتماد ندارم !

 

صداش گرفته و بی حال بود … ولی کلماتش عین تیغ ، برّنده . یک لنگه ی ابروی فراز به نشونه ی تفریح بالا پرید :

 

– ولی بهر حال اینجایی !

 

– آره … چون ازت نمی ترسم !

 

– اینکه عالیه !

 

چشم های آرام می سوخت … قلبش می سوخت … همه ی وجودش داشت می سوخت و ذوب می شد .

 

– آدم از بلایی می ترسه که سرش نیومده باشه ! … تو جایی برای ترس گذاشتی مگه ؟! … من قوی شدم ! … می تونم از خودم دفاع کنم ! … حتی می تونم بکشمت !

 

فراز چیزی نگفت … آرام ادامه داد :

 

– فکر می کنی می تونی دیگه آزارم بدی ؟! … نمی تونی ! نمی تونی لمسم کنی … نمی تونی دستامو ببندی … نمی تونی حتی یک قدم از اینی که هستی بهم نزدیک تر بشی !

 

– من اون شب دستاتو بسته بودم ؟

 

آرام ساکت شد … . چی داشت می گفت ؟! … انگار همه ی حرفاش هذیون بود ! تسلطی روی کلماتش نداشت . ولی شرم می کرد از یادآوری اون شب … حالش بهم می خورد از فکر کردن به همه ی بلاهایی که این مرد کثیف سرش آورده بود .

 

فراز گفت :

 

– بشین !

 

چیزی در نگاهش تغییر کرده بود … لحنش ملایمت بی سابقه ای گرفته بود . باز تکرار کرد :

 

– بشین لطفاً !

 

و بعد صورتش رو از مسیر نگاه آرام دور کرد تا برق اشک رو توی چشماش نبینه … و به سمت آشپزخونه رفت … .

 

آرام چند قدمی به دنبالش تلو تلو خورد و بعد درست وسط درگاهی آشپزخونه ی بزرگ ایستاد . نگاه دوخت به فراز که پشت به او … مقابل چای ساز ایستاده بود . حضور آرام و سنگینی نگاهش رو حس کرد که گفت :

 

– اینکه اینطوری خیس و آب کشیده ای رو شاید بتونم درک کنم . ولی اینکه از ضعف و گرسنگی شکل جنازه ها شدی اصلاً برام قابل توجیه نیست ! باید یه چیزی بخوری …

 

چرخید به عقب ، نگاه کرد به آرام و شوخی تلخ و شیرینی کرد :

 

– اگه واقعاً تصمیم گرفتی منو بکشی ، باید قوی تر باشی !

 

آرام نفس داغش رو با زجر و سختی از ریه هاش بیرون کرد .

 

– نمی خوام ! ازت هیچی نمی خوام . فقط می خوام رضایت بدی تا مجید بیاد بیرون !

 

فراز هیچی نگفت ، فقط نگاهش کرد . نگاهش سنگین بود … خیلی سنگین … انگار که سرب داشت . آرام دوباره گفت :

 

– برو رضایت بده …

 

باز جوابی نشنید . بی تاب بود … مغزِ تب زده اش بی تاب بود … بدنِ خسته و کوفته اش بی تاب بود . ضعف و درد جسمانی داشت اونو به انحطاط و تسلیم می کشید .

 

– شنیدی چی گفتم ؟ … برو رضایت بده !

سکوتِ مأیوس کننده ی فراز … .

 

اشک چشم های آرام رو پر کرد … و با خودش فکر کرد اصلاً چرا باید فراز رضایت بده ؟ مگه همین رو نمی خواست ؟ مگه بدبختی اون و مجید رو نمی خواست ؟ مگه همه ی این کارها رو نکرده بود که به اینجا برسه ؟ … و حالا آرام اومده بود به خونه اش که بزمش رو کامل کنه ؟ به دست و پاش بیفته و باعث بشه این آدم بی همه چیز حتی بیشتر لذت ببره ؟!

 

– اینکه اینقدر زجر می کشم … باعث می شه حس رضایت کنی ؟! بهت حس خوبی می ده … دیدن عذاب دیگران ؟ … تو چی هستی واقعاً ؟ … بهم بگو ! … یک مریضِ سادیسمی که از شکنجه ی قربانی هاش لذت می بره ؟!

 

فراز نفس عمیقی کشید ، گره دستاش رو از هم باز کرد و قدمی به سمت آرام رفت . ولی صدای جیغِ آرام ناگهان در فضا منفجر شد :

 

– جلو نیا ! … همون اول بهت گفتم … حتی یک قدم جلوتر نیا !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nilofar
2 سال قبل

چرا جای حساس ول میکنی😑🙄

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x