رمان اردیبهشت پارت ۵۷

4.3
(25)

 

 

 

– آجی … برگشتی خونه بلاخره ! دلم برات قد یه نخود شده بود !

 

آرام برادرش رو توی بغلش گرفت و روی موهای کوتاهش رو بوسید و با خنده گفت :

 

– نخود که خوبه ! … فک کردم دلت شده قد ارزن !

 

امیررضا ازش جدا شد و جواب داد :

 

_ اگه نمیومدی ، قد ارزن هم می شد !

 

بعد دست آرام رو گرفت و اونو کشید توی حیاط . آرام همراهش رفت و بعد دو تایی روی لبه ی تخت مفروش نشستن .

امیررضا گفت :

 

– مامان گفت چند روز می مونی !

 

آرام با لبخند سرشو تکون داد :

 

– اوهوم ! رفته مسافرت !

 

– کجا ؟

 

– چه فرقی می کنه ؟ … یه جایی !

 

– وقتی برگشت ، ازش واسم امضا می گیری ؟!

 

آرام با حیرت نگاهش کرد و بعد بی اختیار خندید . امیررضا ادامه داد :

 

– چیه خو ؟ مگه از آدم معروفا امضا نمی گیرن ؟ … من یک امضا از مهتی قائدی هم دارم . دوستام توی مدرسه می خواستن ازم کش برن امضاشو ! … تازه ، فراز حاتمی که دامادمونه ! می تونم هی امضا بگیرم ازش بین بچه محلا بفروشم !

 

خنده ی آرام شدیدتر شد ، اینقدر زیاد که اشک توی چشماش رو خیس کرد . همزمان دستش رو تکون داد و گفت :

 

– خز بازی در نیاری امیر ! … نری جدی جدی ازش امضا بگیری !

 

– چرا خو ؟!

 

آرام خواست چیزی بگه . در باز شد و ملی خانم سرک کشید توی حیاط … یک لحظه نگاهش چرخید بین صورتهای خندون بچه هاش ، بعد گفت :

 

– آرام ، گوشیت زنگ می زنه ، بیا جواب بده !

 

حالت نگاه و چهره اش همچنان جدی و غیر قابل دوستی بود . آرام سرش رو تکون داد … لابد فراز بود . ولی نمی خواست جوابش رو بده . اون چند روزی که خونه ی فراز نبود ، دلش می خواست تمام آثار حضورش رو محو کنه . حتی فکرش رو از توی سرش محو کنه .

 

ملی خانم برگشت داخل … امیررضا با صدایی آهسته گفت :

 

– با مامان ملی حرفت شده ؟

 

آرام موند چی جواب بده … مکثش طولانی شد که امیررضا ادامه داد :

 

– من که باهاش قهرم !

 

– چرا ؟

 

– نمیدونی آخه … از روزی که تو عروسی کردی ، خیلی بداخلاق شده ! همه اش با من دعوا می کنه ! تازه بهم قول داده بود تابستون که بشه … دوچرخه ام رو عوض می کنه . الان زده زیر حرفش .

 

– می دونی چقدر گرونه دوچرخه ؟

 

– اصلا دوچرخه یکی که نیست … کلاس تکواندو هم نمی ذاره برم . خیلی بداخلاق شده … همه اش هم می دونم به خاطر توئه !

 

 

 

دست آرام رو گرفت توی دستش … ادامه داد :

 

– می دونم اگه تو حالت خوب بشه ، مامان ملی هم مثل سابق می شه ! … چیکار باید بکنم که تو حالت بهتر بشه ؟

 

آرام با لبخند غمگینی نگاه کرد توی چشمهای برادرش . چی می تونست بگه ؟ … صادقانه با خودش فکر کرد واقعا در اون موقعیت چی می تونست حالش رو خوب کنه ؟

 

هیچی … واقعا هیچی ! شاید اگر می شد کاری کرد و زمان رو به عقب بر می گردوند … به اون روزایی که همسن امیررضا بود … بی خیال مثل امیر رضا … حالش خوب می شد . همون روزایی که فارغ از امتحانات و مدرسه می رفت توی کوچه دوچرخه سواری … یا خدا خدا می کرد مادرش پول کلاس زبانش رو جور کنه … .

 

آه عمیقی کشید که در دوباره باز شد و ملی خانم باز برگشت پیش اونا .

 

– آرام … می گم تلفنت رو جواب بده ! شاید بنده خدا کار واجب داشته باشه ! چرا لج می کنی ؟!

 

ایندفعه موبایل آرام رو دستش گرفته بود . آرام پووفی کشید و لبخندی زورکی روی لبش نشوند .

 

– خیلی خب مامان جون ! آخه کی با من کار واجب می تونه داشته باشه ؟

 

همزمان بلند شد و به سمت مادرش رفت و موبایلش رو ازش گرفت . ندیده می تونست حدس بزنه که فرازه … و بله ، فراز بود !

 

ملی خانم گفت :

 

– امیر رضا … بیا تو خونه !

 

خودش زودتر رفت و پشت درِ مشجّر پنهان شد . امیررضا روی پاهاش ایستاد که آرام به سرعت گفت :

 

– نرو امیر … کجا ؟!

 

و رد تماس کرد . امیررضا گفت :

 

– جواب موبایلتو نمی دی ؟

 

آرام نگاه کرد به صفحه ی موبایلش … هشت تماس از دست رفته . زورکی لبخند زد :

 

– نه ، ولی به مامان ملی نگی ها !

 

و موبایلش رو سایلنت کرد و روی تخت انداخت . امیررضا همینطوری نا مفهوم نگاهش میکرد … آرام توپش رو از روی زمین برداشت و چند بار کوبید روی زمین .

 

– من فکرامو کردم … فقط والیبال می تونه حالم رو بهتر کنه ! پایه ای ؟!

 

چشمکی زد … خنده ی گل و گشادی روی صورت امیررضا نشست .

 

– بزن بریم !

 

و آرام توپ رو به طرف اون پرتاپ کرد … .

 

 

 

 

****

داشت زنگ می زد … برای بار پنجاه و دوم داشت زنگ می زد و آرام کم کم به مرز دیوونگی نزدیک می شد .

 

نگاه کرد به صفحه ی موبایلش و اون شماره ی بدون اسم که عین خرده شیشه قرنیه ی چشم هاشو می سوزوند و آزار می داد … بعد سرش رو میون دو تا دستش گرفت و فشرد .

 

پنجاه و دو تماس بی پاسخ … پنجاه و دو تماس … با سی و شش پیامک که سی و دو تاشون فقط اسم آرام بود … تا کی می تونست اونو نادیده بگیره ؟

 

صدای ویز ویز موبایل برای برای پنجاه و سوم بلند شد … آرام تحمل از دست داده ، انگشتش رو روی نوار سبز کشید و پر خشونت و متنفر جواب داد :

 

– ها ؟ چیه ؟

 

سکوتِ فراز … و آرام ادامه داد :

 

– چرا اینقدر زنگ می زنی بهم ؟ وقتی جوابت رو نمی دم ، یعنی نمی خوام صدات رو بشنوم ! … می فهمی ؟ نمی خوام !

 

باز هم سکوت فراز … آرام حرص زده بهش توپید :

 

– چرا ساکتی ؟ … اینهمه زنگ زدی که یه چیزی بگی ! … خب ، منتظرم … بگو ! … اگه حرفی ، تهدیدی … چیزی روی دلت مونده بگو ! … خیلی عصبانی هستی که جواب تلفنت رو نمی دم ؟ … می دونی چقدر لذت می برم از اینکه عصبانیت می کنم و هیچ کاری ازت بر نمیاد ؟ …

 

– سلام !

 

سلام آرومش … اونقدر که محترمانه و نرم و سبک بود … آرام ناگهان از اون حرارت سابق افتاد . انتظارش رو واقعاً نداشت … خودش را برای یک جنگ لفظی تمام عیار آماده کرده بود . بزاق دهانش رو قورت داد … و فراز ادامه داد :

 

– اگه با تلفن کردنام اذیتت کردم ، معذرت می خوام . نمی خواستم اعصابت رو خرد کنم ، فقط …

 

یک لحظه سکوت کرد … باز ادامه داد :

 

– دلم تنگ شده بود برات ! همین !

 

آرام نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون . دلش تنگ شده بود برای آرام ؟ … چقدر عجیب و مضحک به نظر می رسید . مگه نمی گفتن دل به دل راه داره ؟ … پس چرا آرام برای فراز دلتنگ نشده بود ؟

 

نیشخندی لبهاش رو داغ کرد :

 

– می خوام ببینم تا کِی می تونی توی این نقش دووم بیاری ؟ … تا کِی قراره نشون بدی از من و حرفام ناراحت نمی شی ؟ …

 

– مگه تو حرف ناراحت کننده ای می زنی ؟!

 

– می دونی یه روز تو هم خسته می شی از همه ی این کارات …

 

– کی می دونه ؟ شاید هم تو خسته شدی از متنفر بودن !

 

آرام سکوت کرد …

 

#اردیبهشت۲۹۲

 

آرام سکوت کرد … می تونست اونو تصور کنه که روی تختخوابی توی هتل روی انبوهی از بالش ها و ناز بالش ها لم داده و لابد سیگاری توی دستش داره دود می شه . فرسخ ها دور بودن از هم … ولی شامه اش ناگهان پر از بوی سیگار شد .

 

– ولی واقعاً دوست دارم بدونم چرا جواب تلفنام رو نمی دی ؟ مشکل چیه ؟!

 

آرام به نرمی پلک زد … حتی می تونست لبخند رو توی لحن فراز حس کنه .

 

– برای اینکه بهم دستور دادی باید جواب بدم ! … من از دستور شنیدن متنفرم !

 

– مشکل فقط اینه ؟! یعنی اگه خواهش کنم ازت … جواب می دی ؟

 

– من دوست ندارم صدات رو بشنوم ! … این چند روزی که نیستی … دلم می خواد تصور کنم از زندگیم محو شدی !

 

صدای خنده ی نرم فراز …

 

– محو بشم ؟؟ … چه خوش خیال ! تازه خبر نداری … می خوام دفعه ی بعدی تصویری تماس بگیرم !

 

آرام نیشخند حرص آمیزی زد … فراز گفت :

 

– آخ آرام … حیف که دستم ازت کوتاهه ، واگرنه …

 

– چی ؟ … سرمو می کوبیدی به آینه ؟!

 

– من سرت رو کوبیدم به آینه ؟

 

– تقریباً !

 

– پس نه کاملاً !

 

آرام نفس تندی کشید :

 

– از اینهمه حق به جانب بودنت متنفرم !

 

– خب خدا رو شکر فقط از حق به جانب بودنم متنفری !

 

آرام حس می کرد روی سرش دو تا شاخ در اومده … این حجم از سر خوشی و صبر رو در مورد فراز نمی تونست باور کنه . کم کم داشت فکر می کرد فراز دو شخصیتیه … کسی که به خاطر دیر اومدن تقریباً کتکش زده بود … حالا اینطوری نازش رو می کشید و در برابر همه ی توهیناش ، محبت می کرد … .

 

باز صدای فراز رو شنید که گفت :

 

– بیا یه قراری بذاریم آرام . از این بعد من هر شب فقط یک بار زنگ میزنم ، تو هم همون دفعه اول جوابم رو بده . اینطوری منم از دلتنگی در میام … خاطر نازنین شما هم کمتر مکدر میشه !

 

خاطر نازنین ؟! … آرام نفس تندی کشید و با زجر ته دلش اعتراف کرد که از این ترکیب “خاطر نازنین” خوشش اومده . اگر این ترکیب از دهان مجید خارج می شد ، می دونست با چه کلمات شیرینی پاسخش رو بده . ولی این فراز بود … و فراز لعنتی لیاقت هیچ محبت و نرمشی رو نداشت .

 

با خشونت گفت :

 

– مثل اینکه متوجه نیستی ! من گفتم که نمی خوام صدات رو بشنوم … حتی یک بار در روز هم نمی خوام ! الان هم قطع می کنم و امیدوارم …

 

فراز دوید میون حرفش :

 

– قطع نکن آرام … بر عکس تو ، من دلم می خواد صدات رو بشنوم ! حتی وقتی فحش می دی …

 

– خیلی آدم پست و حقیری هستی که منو دست میندازی ! …ولی من …

 

فراز دوباره وسط حرفش پرید :

 

– ای جان ! چه قشنگ فحش می دی ! … بازم بگو !

 

آرام سکوت کرد … واقعاً کم آورده بود ! نمی دونست باید چی بگه . شاید در اون لحظه بهترین کار همین بود که تماس رو تموم کنه … ولی نیرویی مرموز بهش اجازه ی تموم شدنِ این ارتباط رو نمی داد .

 

فراز صداش کرد :

 

– آرام ؟ …

 

آرام سکوتش رو نشکست … فراز گفت :

 

– حرف نمی زنی که منو اذیت کنی ؟! … می دونی من صدای نفس هات رو هم دوست دارم ؟!

 

**اینم عکس آرام و فراز ببخشید اگه تصوراتتون بهم ریخت😅😌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا علیپور
1 سال قبل

اهه این ارامم یکم زیاده روی میکنه کل رمان شده تنفرش از فرازو فحشایی که به اون میده😐😐یکمم خوب با فراز رفتار کنه رمانم جذاب تر میشه

nilofar
پاسخ به  Zahra
1 سال قبل

دقیقا فراز هم گناه داره این آرام دم به دقیقه بهش فحش میده اگه باهاش بهتر باشه رمان قشنگ تر هم میشه 🙁

nilofar
1 سال قبل

وییییی چ باحالههه این فرازززز

نیلو
نیلو
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

توهم نیلویی😐

nilofar
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

اره😂

نیلو
نیلو
1 سال قبل

وای چیکار کردی این فراز چرا زشته😂بدبخت لاغرم ک هس من تو خیالاتم فک کردم چقد جذاب باشه😐

نیلو
نیلو
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

ذهنیتم خراب شد😂

...
...
1 سال قبل

وایی فراز چرا اینطوریه
قاصدکی یه خوشگلشو میزاشتی یه جذابشو
فراز هی صورتشو اصلاح می‌کنه ولی این نوچ

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ...
دامینیک
1 سال قبل

این رمان کراش ندره؟😂😂
من مسئول جمع آوری کراش ها رمان هایم
#سولومون_بزرگ

fatemeh sajjadian
پاسخ به  سولومون
1 سال قبل

جناب سولومون چه خبر؟

Helya
Helya
1 سال قبل

وییی آرام چقدر خوشگله🥲💖

ماریا
ماریا
1 سال قبل

برش نمیداشتی خوب

...
...
1 سال قبل

قاصدکی چرا پارت نمیاد؟؟

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x