دست های ملی خانم از حرکت ایستاد … نفس عمیقی کشید … بعد گفت :
– نه … من باید بیفتم به دست و پات ! … من چیکار کردم مگه که خونه به نامم بزنید ؟ تو خانومی کردی … از خودت گذشتی … از آرزوهات گذشتی تا سقف بمونه روی سر ما !
آرام یخ کرد … مات زده زمزمه کرد :
– مامان !
– فکر نکنی که من بی غیرتم … نه ! بعضی وقتا زن از مرد هم غیرتش بیشتره ! من می خواستم حرف بزنم باهات … زندگیت رو شاید روبراه کنم ! … ولی تو داری می سوزی … از خشمی که توی دلته می سوزی ! … فکر کردی گودی زیر چشمات رو ندیدم ؟!
آرام گفت :
– به خدا مامان … اینا …
بغض امانش نداد … می ترسید زیاد حرف بزنه و به گریه بیفته . ملی خانم خسته و ناامید … ظرف رو رها کرد و چرخید به طرف دخترش .
– من اگه این خونه رو بزنم به نام خودم … از اون بابات بی غیرت تر می شم !
– تو رو خدا اینطوری حرف نزن !
– چی می گم مگه ؟! … آرام ! یا تو زندگیت به رواله یا نیست … که می دونم نیست ! …
آرام خواست چیزی بگه … ملی خانم دستش رو گذاشت روی دهان او … ادامه داد :
– بشین و خوب فکر کن … خودت رو یک دل کن ! اگه می تونی باهاش بسازی و زندگی کنی … از همین امروز شروع کن ! اگه نمی تونی … آرام من این خونه رو نمی خوام ! … این خونه قبر منه اگه تو از زندگیت ناراضی باشی ! … خونه رو می دیم بهش … طلاقت رو می گیریم !
آرام خیره توی چشم های مادرش … لبخند غمگینی نقش لب هاش شد .
– فکر نکنم بشه زندگی رو به عقب برگردوند !
– پس اگه …
– مامان ! …
با ورود ناگهانی امیر رضا … حرف ملی خانم نیمه تموم باقی موند . آرام فوری سرش و روی شونه اش چرخوند تا برادرش صورتش بغض آلودش رو نبینه .
امیررضا پرسید :
– نوشابه نداریم ؟
ملی خانم گفت :
– نه … دوغ داریم .
– اه … دوغ نمی خوام !
– غر نزن ! … بیا شیشه دوغو بردار و ببر بیرون !
بعد رو به آرام ادامه داد :
– تو هم بشقابا رو یادت نره !
و خودش با ظرف کریستال قرمه سبزی از آشپزخونه بیرون رفت .
***
مشتری که از در مغازه بیرون رفت … کیمیا نفس کلافه اش رو فوت کرد بیرون و مشغول تا زدن شلوارهای جین و کتون زنانه شد .
– می بینی کار منو تو رو خدا ؟ صد مدل براش باز کردم … آخرم هیچی مورد پسند خانوم قرار نگرفت !
آرام نشسته بود روی صندلی ته مغازه … ژورنال لباس های اسپرت و خونگی رو ورق میزد … گفت :
– ایشون باید از دولچه اند گابانا خرید کنن ! کلاسشون به مغازه ی تو نمی خوره !
– خودِ نکبتت هم که دو ساعته نشستی ور دلم ، یه دونه شورت هنوز ازم نخریدی ! به مردم متلک میندازی چرا ؟!
آرام ژورنال رو بست و پرتاپ کرد روی پیشخون .
– پول ندارم بابا … چرا حالیت نیست ؟ … کار ندارم … پول ندارم !
کیمیا چپ چپی نگاهش کرد :
– تو پول نداری ؟! … باز باید مثل ناهار بعد استخر خرج بندازم دستت تا ماستت رو کیسه کنی !
آرام خندید :
– دوباره از این غلطا بکنی ها … میکوبم توی دهنت تا دندونات بریزن توی معدت … دیگه احساس گرسنگیت رفع می شه !
از روی صندلی بلند شد ، انگشتاشو غلاب کرد بهم و تا روی سرش بالا برد و کش و قوسی به بدنش داد .
– آیلین ، یکی از دوستام … با شوهرش کافه غذا زده نزدیک دانشگاه . از همه مون دعوت کرده آخر هفته مهمونش باشیم … ازم خواسته به تو هم بگم بیای !
– من ؟ چرا من ؟
– چه می دونم … انگار پریسا تعریفت رو کرده !
کیمیا با نوک انگشت چتری هاشو کنار زد و گفت :
– خب … تعریفی هم هستم خواهر !
آرام لبخند کوچیکی زد .
– حالا میای ؟
– آره … عب نداره ؟
– چه عیبی ؟! … حتماً بیا ! … فقط لطفاً با بقیه بیشتر از من صمیمی نشو !
کیمیا لپ آرام رو بین دو انگشتش گرفت و کشید .
– تو که جیگر منی !
بعد کمرش رو صاف کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
– خب … تعطیل کنم بریم بیرون … بادی به کله مون بخوره !
آرام این پا و اون پایی کرد … بی اختیار دست برد و ریشه ی کنار ناخنش رو به بازی گرفت … بعد با کمرویی گفت :
– می شه … یه لحظه گوش بدی ؟!
کیمیا چرخید و سوالی نگاهش کرد … آرام با همون تردید ادامه داد :
– من دوستای زیادی دارم ، ولی … خب با هیچ کسی به اندازه ی تو صمیمی نیستم ! یعنی کسی از زندگی من چیزی نمی دونه … فقط تو …
– چی شده ؟
آرام سکوت کرد … لبش رو کشید میون دندوناش … دستش هنوز مشغول بازی با ریشه ی کنار ناخنش بود ، و نگاهش خیره به موزاییک های کدر شده ی زیر پاهاش .
– دیشب … خوابش رو دیدم !
– خواب کی ؟
– مجید !
– ای وای … آرام ! آرام !
کیمیا کف دستاش رو حایل صورتش کرد و قدمی به عقب برداشت . قلب آرام از ناامیدی لرزید .
– من نگرانشم ! … دل توی دلم نیست ! می ترسم …
– ساکت شو آرام ! … ببند گاله ات رو ! غلط می کنی نگرانِ پسر مردم باشی !
آرام تقریباً التماسش رو کرد :
– می ری ازش خبری بگیری ؟ … خواهش می کنم !
– نه آرام … نه ! چرا نمی فهمی ؟ … حال اون پسره به تو مربوط نیست !
– مربوطه ! … من اون پسره رو بدبخت کردم !
کیمیا خشمگین و عصبی مقابلش ایستاد :
– نه ، نکردی ! بفهم ! … تو کاره ای نبودی … هر اتفاقی که افتاده ، به تو مربوط نی ! سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن !
آرام گفت :
– خیال می کردم تو یکی حال منو می فهمی !
بغضش درهم شکست … دو قدم عقب رفت و روی صندلی نشست و هق زد . کیمیا با صدایی خسته گفت :
– حالا چرا گریه می کنی ؟! باز به اسب شاه گفتن یابو ؟
هیچ پاسخی نشنید … .
نچی کرد … رفت و مقابل پاهای آرام زانو زد .
– به خدا دلم برات می سوزه آرام ! آخه این زندگیه برای خودت ساختی ؟!
– این زندگی رو فراز برای من ساخت !
– خب خفه نشی دختر … فراز ساخت ! … پس چرا می گی که تو مجیدو بدبخت کردی ؟
آرام ساکت کرد … نمی دونست … هیچ پاسخی نداشت . فقط اینکه هر وقت به مجید فکر می کرد ، احساس عذاب وجدان وحستناکی گریبانش رو می گرفت .
– من فقط می خوام بدونم حالش چطوره !
– اگه بدونی … آروم می گیری یا نه ؟
– آره !
– خیلی خب … می رم ازش خبر می گیرم ! حالا تموم کن زر زراتو !
***
ساعت کمی از هشت گذشته بود که ماشینش رو سر کوچه پارک کرد و از پس شیشه ی دودی نگاهی به کوچه انداخت که چند پسر بچه مشغول بازی بودند … .
نفس عمیقی کشید و با انگشتانش روی فرمون شروع کرد به ضرب گرفتن . باید زنگ می زد به آرام تا بیاد … یا خودش می رفت دم در خونه و صداش می کرد ؟ …
دو ماه از ازدواجشون گذشته بود … و فکر می کرد دیگه وقتشه تا سر و سامونی به رابطه شون بده و برای این کار … چه کسی بهتر از مادر آرام ؟
می دونست مادرها اغلب تأثیر قوی و قابل توجهی روی افکار و تصمیمات دخترانشون دارن … و اگر می تونست رگ خواب مادر آرام رو پیدا کنه و اونو با خودش همسو کنه ، شاید آرام هم کم کم از نفرتش کوتاه می یومد .
هنوز خیره به کوچه مشغول دو دو تا چهار تا کردن بود که ضربه ی کوتاهی به شیشه ی کنارش خورد . فوری سر چرخوند و با دیدن ملی خانم … کمی جا خورد .
همین حالا داشت بهش فکر می کرد !
فوری شیشه رو پایین داد .
– سلام عرض شد حاج خانم !
– سلام !
لحن ملی خانم سرد بود .
– اومدین دنبال آرام ؟
– بله !
– نیستش … رفته دیدن دوستش .
– بهش زنگ می زنم الان …
– بفرمایید خونه .
– متشکرم … مزاحم نمی شم !
بلافاصله توی دلش به خودش تشر زد : گندت بزنن ! فرصتو از دست دادی !
ملی خانم چادر مشکیشو روی سرش مرتب کرد :
– بفرمایید … الانا پیداش می شه !
و بعد ماشین رو دور زد و رفت به سمت کوچه . فراز با حیرت فکر کرد شاید اون هم منتظر فرصتی بوده تا حرف بزنن . به سرعت در ماشینو باز کرد و پیاده شد و پشت سر ملی خانم به راه افتاد .
دست ملی خانم کیسه ی پارچه ای آبی رنگی بود که با خرید پر شده بود … برگ های سبز تند کرفس از دهانه ی کیسه بیرون زده بودند و با هر قدم ملی خانم تکون می خوردن .
فراز گفت :
– وسایلتون سنگینه … بدین دست من !
– سنگین نیست !
انگار ملی خانم سفت و سخت تر از آرام به نظر می رسید ! … فراز توی دلش احساس ناامیدی می کرد .
ملی خانم با کلیدش در رو باز کرد و وارد حیاط شد :
– بفرمایید … خوش اومدین !
فراز وارد شد … خونه ای که باعث شده بود آرام رو متعلق به خودش کنه . نگاهش چرخید دور و بر حیاط کوچیک و آب و جارو شده … و درخت تاک کوشه ی حیاط و تخت مفروش و دوچرخه ی صورتی رنگ و کهنه ای که به دیوار تکیه خورده بود .
از سه پله ی سنگی و ساییده شده بالا رفت و وارد حریم خونه شد … صدای سکوت بود و تیک تاکِ رخوت آور ساعتی که معلوم نبود کجا قرار داشت .
سالن نشیمن کوچیک با مبلمان زرشکی قدیمی … اتاق مهمونخونه درش چفت بود و کلیدور نیمه تاریکی سمت چپ بود که لابد منتهی می شد به اتاق ها .
چقدر دوست داشت اتاق آرام رو ببینه !
– راحت باشید … بشینید !
با صدای ملی خانم … فراز به خودش اومد .
– بله ، متشکرم .
و روی یکی از مبل های زرشکی نشست و پا رو پا
انداخت .
ملی خانم چادر رنگی پوشیده راه افتاد و رفت توی آشپزخونه . فراز خیره به گلدون پتوس روی اپن سنگی … فکر می کرد این زن ، مادر آرامه … بهش محرم ابدیه … و به صورت باور نکردی سرد و غریبه .
ولی اون با این زن غریبه یک وجه مشترک داشت … آرام ، که برای هر دوشون مهم بود .
ملی خانم باز برگشت توی سالن … به فراز نگاه نمی کرد . خم شد و روی میز چای و قندون گذاشت . زمزمه ی تشکر فراز … و ملی خانم صاف ایستاد .
– مادر جون … می شه چند لحظه بشینید ؟
تمام جسارتش رو جمع کرده بود تا این زن رو ” مادر ” صدا کنه . نگاه ملی خانم با تأخیر نشست توی چشم های فراز .
– برم زنگ بزنم به آرام …
– لازم نیست . من عجله ای ندارم ، می تونم منتظر بمونم ! … لطفاً بشینید تا حرف بزنیم !
ملی خانم باز هم طولانی مکث کرد … بعد دو قدم عقب رفت و نشست روی مبل ، چادرش رو محکم دور خودش پیچید و به میز خیره شد
فراز زبونش رو روی دندوناش کشید . نمی دونست چطور شروع کنه … ولی بهر حال باید چیزی می گفت .
– می دونم … از من دلخوری هایی دارید که به این زودی ها قرار نیست بر طرف بشه !
ملی خانم پرید وسط حرفش :
– هیچوقت بر طرف نمی شه !
فراز سکوت کرد … ملی خانم ادامه داد :
– اگه تو روت نگاه می کنم … اگه نفرینت نمی کنم … اگه گفتم بیای خونه ام و مهمانم باشی … همه اش به خاطر آرامه !
– می دونم که آرام براتون خیلی عزیزه !
– شما شاید فکر کردی منم لنگه ی احمد ، بی بته ام !
– نه …
– به خدا قسم که بهش گفتم … به آرام گفتم زیر ستم شماها نره ! خونه که هیچ ،تمام این شهرو هم که ازمون دریغ می شد … اگه به حرفم گوش می کرد …
اینبار فراز صحبت اونو قطع کرد :
– خب گوش نکرد … و حالا همسر منه … و من داماد شما ! … خب حالا که چی ؟ قراره چیکار کنیم ؟ … قراره تا آخر همینطوری باشیم ؟
ملی خانم سکوت کرد … .
فراز توی صندلیش جابجا شد … پاشو از روی پای دیگه اش پایین سروند و کمی خم شد روی زانوهاش .
– من نمی دونم از من چه هیولایی توی ذهنتون دارید ، ولی … من آرام رو دوست دارم !
ملی خانم ناگهان سر بالا برد و خیره شد به چشم های فراز . انگار غافلگیر شده باشه … انگار انتظار شنیدن این جمله رو نداشت . فراز ادامه داد :
– برای شما هم احترام زیادی قائلم ! … باور کنید یا نکنید ، من حتی به نفرتتون هم احترام می ذارم و درک می کنم … ولی قضیه اینه که آرام رنج می بره !
مکثی کرد … ملی خانم هنوز هم ساکت بود .
– آرام برای هر دوی ما عزیزه ! من می خوام یه کاری کنم … یه جوری اونو دلگرم کنه به این زندگی ! … ولی تنهایی نمی تونم . احتیاج دارم بهم کمک کنید … باهاش حرف بزنید ! … نمی گم نصیحت ، ولی …
– چرا خواستگاری آرام نیومدی ؟
عالی بود