رمان اردیبهشت پارت ۶۸

4.7
(21)

 

 

دست های ملی خانم از حرکت ایستاد … نفس عمیقی کشید … بعد گفت :

 

– نه … من باید بیفتم به دست و پات ! … من چیکار کردم مگه که خونه به نامم بزنید ؟ تو خانومی کردی … از خودت گذشتی … از آرزوهات گذشتی تا سقف بمونه روی سر ما !

 

آرام یخ کرد … مات زده زمزمه کرد :

 

– مامان !

 

– فکر نکنی که من بی غیرتم … نه ! بعضی وقتا زن از مرد هم غیرتش بیشتره ! من می خواستم حرف بزنم باهات … زندگیت رو شاید روبراه کنم ! … ولی تو داری می سوزی … از خشمی که توی دلته می سوزی ! … فکر کردی گودی زیر چشمات رو ندیدم ؟!

 

آرام گفت :

 

– به خدا مامان … اینا …

 

بغض امانش نداد … می ترسید زیاد حرف بزنه و به گریه بیفته . ملی خانم خسته و ناامید … ظرف رو رها کرد و چرخید به طرف دخترش .

 

– من اگه این خونه رو بزنم به نام خودم … از اون بابات بی غیرت تر می شم !

 

– تو رو خدا اینطوری حرف نزن !

 

– چی می گم مگه ؟! … آرام ! یا تو زندگیت به رواله یا نیست … که می دونم نیست ! …

 

آرام خواست چیزی بگه … ملی خانم دستش رو گذاشت روی دهان او … ادامه داد :

 

– بشین و خوب فکر کن … خودت رو یک دل کن ! اگه می تونی باهاش بسازی و زندگی کنی … از همین امروز شروع کن ! اگه نمی تونی … آرام من این خونه رو نمی خوام ! … این خونه قبر منه اگه تو از زندگیت ناراضی باشی ! … خونه رو می دیم بهش … طلاقت رو می گیریم !

 

آرام خیره توی چشم های مادرش … لبخند غمگینی نقش لب هاش شد .

 

– فکر نکنم بشه زندگی رو به عقب برگردوند !

 

– پس اگه …

 

– مامان ! …

 

با ورود ناگهانی امیر رضا … حرف ملی خانم نیمه تموم باقی موند . آرام فوری سرش و روی شونه اش چرخوند تا برادرش صورتش بغض آلودش رو نبینه .

 

امیررضا پرسید :

 

– نوشابه نداریم ؟

 

ملی خانم گفت :

 

– نه … دوغ داریم .

 

– اه … دوغ نمی خوام !

 

– غر نزن ! … بیا شیشه دوغو بردار و ببر بیرون !

 

بعد رو به آرام ادامه داد :

 

– تو هم بشقابا رو یادت نره !

 

و خودش با ظرف کریستال قرمه سبزی از آشپزخونه بیرون رفت .

 

 

***

مشتری که از در مغازه بیرون رفت … کیمیا نفس کلافه اش رو فوت کرد بیرون و مشغول تا زدن شلوارهای جین و کتون زنانه شد .

 

– می بینی کار منو تو رو خدا ؟ صد مدل براش باز کردم … آخرم هیچی مورد پسند خانوم قرار نگرفت !

 

آرام نشسته بود روی صندلی ته مغازه … ژورنال لباس های اسپرت و خونگی رو ورق میزد … گفت :

 

– ایشون باید از دولچه اند گابانا خرید کنن ! کلاسشون به مغازه ی تو نمی خوره !

 

– خودِ نکبتت هم که دو ساعته نشستی ور دلم ، یه دونه شورت هنوز ازم نخریدی ! به مردم متلک میندازی چرا ؟!

 

آرام ژورنال رو بست و پرتاپ کرد روی پیشخون .

 

– پول ندارم بابا … چرا حالیت نیست ؟ … کار ندارم … پول ندارم !

 

کیمیا چپ چپی نگاهش کرد :

 

– تو پول نداری ؟! … باز باید مثل ناهار بعد استخر خرج بندازم دستت تا ماستت رو کیسه کنی !

 

آرام خندید :

 

– دوباره از این غلطا بکنی ها … میکوبم توی دهنت تا دندونات بریزن توی معدت … دیگه احساس گرسنگیت رفع می شه !

 

از روی صندلی بلند شد ، انگشتاشو غلاب کرد بهم و تا روی سرش بالا برد و کش و قوسی به بدنش داد .

 

– آیلین ، یکی از دوستام … با شوهرش کافه غذا زده نزدیک دانشگاه . از همه مون دعوت کرده آخر هفته مهمونش باشیم … ازم خواسته به تو هم بگم بیای !

 

– من ؟ چرا من ؟

 

– چه می دونم … انگار پریسا تعریفت رو کرده !

کیمیا با نوک انگشت چتری هاشو کنار زد و گفت :

 

– خب … تعریفی هم هستم خواهر !

 

آرام لبخند کوچیکی زد .

 

– حالا میای ؟

 

– آره … عب نداره ؟

 

– چه عیبی ؟! … حتماً بیا ! … فقط لطفاً با بقیه بیشتر از من صمیمی نشو !

 

کیمیا لپ آرام رو بین دو انگشتش گرفت و کشید .

 

– تو که جیگر منی !

 

بعد کمرش رو صاف کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

 

– خب … تعطیل کنم بریم بیرون … بادی به کله مون بخوره !

 

آرام این پا و اون پایی کرد … بی اختیار دست برد و ریشه ی کنار ناخنش رو به بازی گرفت … بعد با کمرویی گفت :

 

– می شه … یه لحظه گوش بدی ؟!

 

 

 

کیمیا چرخید و سوالی نگاهش کرد … آرام با همون تردید ادامه داد :

 

– من دوستای زیادی دارم ، ولی … خب با هیچ کسی به اندازه ی تو صمیمی نیستم ! یعنی کسی از زندگی من چیزی نمی دونه … فقط تو …

 

– چی شده ؟

 

آرام سکوت کرد … لبش رو کشید میون دندوناش … دستش هنوز مشغول بازی با ریشه ی کنار ناخنش بود ، و نگاهش خیره به موزاییک های کدر شده ی زیر پاهاش .

 

– دیشب … خوابش رو دیدم !

 

– خواب کی ؟

 

– مجید !

 

– ای وای … آرام ! آرام !

 

کیمیا کف دستاش رو حایل صورتش کرد و قدمی به عقب برداشت . قلب آرام از ناامیدی لرزید .

 

– من نگرانشم ! … دل توی دلم نیست ! می ترسم …

 

– ساکت شو آرام ! … ببند گاله ات رو ! غلط می کنی نگرانِ پسر مردم باشی !

 

آرام تقریباً التماسش رو کرد :

 

– می ری ازش خبری بگیری ؟ … خواهش می کنم !

 

– نه آرام … نه ! چرا نمی فهمی ؟ … حال اون پسره به تو مربوط نیست !

 

– مربوطه ! … من اون پسره رو بدبخت کردم !

 

کیمیا خشمگین و عصبی مقابلش ایستاد :

 

– نه ، نکردی ! بفهم ! … تو کاره ای نبودی … هر اتفاقی که افتاده ، به تو مربوط نی ! سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن !

 

آرام گفت :

 

– خیال می کردم تو یکی حال منو می فهمی !

 

بغضش درهم شکست … دو قدم عقب رفت و روی صندلی نشست و هق زد . کیمیا با صدایی خسته گفت :

 

– حالا چرا گریه می کنی ؟! باز به اسب شاه گفتن یابو ؟

 

هیچ پاسخی نشنید … .

 

نچی کرد … رفت و مقابل پاهای آرام زانو زد .

 

– به خدا دلم برات می سوزه آرام ! آخه این زندگیه برای خودت ساختی ؟!

 

– این زندگی رو فراز برای من ساخت !

 

– خب خفه نشی دختر … فراز ساخت ! … پس چرا می گی که تو مجیدو بدبخت کردی ؟

 

آرام ساکت کرد … نمی دونست … هیچ پاسخی نداشت . فقط اینکه هر وقت به مجید فکر می کرد ، احساس عذاب وجدان وحستناکی گریبانش رو می گرفت .

 

– من فقط می خوام بدونم حالش چطوره !

 

– اگه بدونی … آروم می گیری یا نه ؟

 

– آره !

 

– خیلی خب … می رم ازش خبر می گیرم ! حالا تموم کن زر زراتو !

 

 

 

 

***

ساعت کمی از هشت گذشته بود که ماشینش رو سر کوچه پارک کرد و از پس شیشه ی دودی نگاهی به کوچه انداخت که چند پسر بچه مشغول بازی بودند … .

 

نفس عمیقی کشید و با انگشتانش روی فرمون شروع کرد به ضرب گرفتن . باید زنگ می زد به آرام تا بیاد … یا خودش می رفت دم در خونه و صداش می کرد ؟ …

 

دو ماه از ازدواجشون گذشته بود … و فکر می کرد دیگه وقتشه تا سر و سامونی به رابطه شون بده و برای این کار … چه کسی بهتر از مادر آرام ؟

 

می دونست مادرها اغلب تأثیر قوی و قابل توجهی روی افکار و تصمیمات دخترانشون دارن … و اگر می تونست رگ خواب مادر آرام رو پیدا کنه و اونو با خودش همسو کنه ، شاید آرام هم کم کم از نفرتش کوتاه می یومد .

 

هنوز خیره به کوچه مشغول دو دو تا چهار تا کردن بود که ضربه ی کوتاهی به شیشه ی کنارش خورد . فوری سر چرخوند و با دیدن ملی خانم … کمی جا خورد .

 

همین حالا داشت بهش فکر می کرد !

 

فوری شیشه رو پایین داد .

 

– سلام عرض شد حاج خانم !

 

– سلام !

 

لحن ملی خانم سرد بود .

 

– اومدین دنبال آرام ؟

 

– بله !

 

– نیستش … رفته دیدن دوستش .

 

– بهش زنگ می زنم الان …

 

– بفرمایید خونه .

 

– متشکرم … مزاحم نمی شم !

 

بلافاصله توی دلش به خودش تشر زد : گندت بزنن ! فرصتو از دست دادی !

 

ملی خانم چادر مشکیشو روی سرش مرتب کرد :

 

– بفرمایید … الانا پیداش می شه !

 

و بعد ماشین رو دور زد و رفت به سمت کوچه . فراز با حیرت فکر کرد شاید اون هم منتظر فرصتی بوده تا حرف بزنن . به سرعت در ماشینو باز کرد و پیاده شد و پشت سر ملی خانم به راه افتاد .

 

 

 

دست ملی خانم کیسه ی پارچه ای آبی رنگی بود که با خرید پر شده بود … برگ های سبز تند کرفس از دهانه ی کیسه بیرون زده بودند و با هر قدم ملی خانم تکون می خوردن .

 

فراز گفت :

 

– وسایلتون سنگینه … بدین دست من !

 

– سنگین نیست !

 

انگار ملی خانم سفت و سخت تر از آرام به نظر می رسید ! … فراز توی دلش احساس ناامیدی می کرد .

 

ملی خانم با کلیدش در رو باز کرد و وارد حیاط شد :

 

– بفرمایید … خوش اومدین !

 

فراز وارد شد … خونه ای که باعث شده بود آرام رو متعلق به خودش کنه . نگاهش چرخید دور و بر حیاط کوچیک و آب و جارو شده … و درخت تاک کوشه ی حیاط و تخت مفروش و دوچرخه ی صورتی رنگ و کهنه ای که به دیوار تکیه خورده بود .

 

از سه پله ی سنگی و ساییده شده بالا رفت و وارد حریم خونه شد … صدای سکوت بود و تیک تاکِ رخوت آور ساعتی که معلوم نبود کجا قرار داشت .

 

سالن نشیمن کوچیک با مبلمان زرشکی قدیمی … اتاق مهمونخونه درش چفت بود و کلیدور نیمه تاریکی سمت چپ بود که لابد منتهی می شد به اتاق ها .

 

چقدر دوست داشت اتاق آرام رو ببینه !

 

– راحت باشید … بشینید !

 

با صدای ملی خانم … فراز به خودش اومد .

 

– بله ، متشکرم .

 

و روی یکی از مبل های زرشکی نشست و پا رو پا

انداخت .

 

ملی خانم چادر رنگی پوشیده راه افتاد و رفت توی آشپزخونه . فراز خیره به گلدون پتوس روی اپن سنگی … فکر می کرد این زن ، مادر آرامه … بهش محرم ابدیه … و به صورت باور نکردی سرد و غریبه .

 

ولی اون با این زن غریبه یک وجه مشترک داشت … آرام ، که برای هر دوشون مهم بود .

 

ملی خانم باز برگشت توی سالن … به فراز نگاه نمی کرد . خم شد و روی میز چای و قندون گذاشت . زمزمه ی تشکر فراز … و ملی خانم صاف ایستاد .

 

– مادر جون … می شه چند لحظه بشینید ؟

 

تمام جسارتش رو جمع کرده بود تا این زن رو ” مادر ” صدا کنه . نگاه ملی خانم با تأخیر نشست توی چشم های فراز .

 

– برم زنگ بزنم به آرام …

 

– لازم نیست . من عجله ای ندارم ، می تونم منتظر بمونم ! … لطفاً بشینید تا حرف بزنیم !

 

ملی خانم باز هم طولانی مکث کرد … بعد دو قدم عقب رفت و نشست روی مبل ، چادرش رو محکم دور خودش پیچید و به میز خیره شد

 

فراز زبونش رو روی دندوناش کشید . نمی دونست چطور شروع کنه … ولی بهر حال باید چیزی می گفت .

 

– می دونم … از من دلخوری هایی دارید که به این زودی ها قرار نیست بر طرف بشه !

 

ملی خانم پرید وسط حرفش :

 

– هیچوقت بر طرف نمی شه !

 

فراز سکوت کرد … ملی خانم ادامه داد :

 

– اگه تو روت نگاه می کنم … اگه نفرینت نمی کنم … اگه گفتم بیای خونه ام و مهمانم باشی … همه اش به خاطر آرامه !

 

– می دونم که آرام براتون خیلی عزیزه !

 

– شما شاید فکر کردی منم لنگه ی احمد ، بی بته ام !

 

– نه …

 

– به خدا قسم که بهش گفتم … به آرام گفتم زیر ستم شماها نره ! خونه که هیچ ،تمام این شهرو هم که ازمون دریغ می شد … اگه به حرفم گوش می کرد …

 

اینبار فراز صحبت اونو قطع کرد :

 

– خب گوش نکرد … و حالا همسر منه … و من داماد شما ! … خب حالا که چی ؟ قراره چیکار کنیم ؟ … قراره تا آخر همینطوری باشیم ؟

 

ملی خانم سکوت کرد … .

 

فراز توی صندلیش جابجا شد … پاشو از روی پای دیگه اش پایین سروند و کمی خم شد روی زانوهاش .

 

– من نمی دونم از من چه هیولایی توی ذهنتون دارید ، ولی … من آرام رو دوست دارم !

 

ملی خانم ناگهان سر بالا برد و خیره شد به چشم های فراز . انگار غافلگیر شده باشه … انگار انتظار شنیدن این جمله رو نداشت . فراز ادامه داد :

 

– برای شما هم احترام زیادی قائلم ! … باور کنید یا نکنید ، من حتی به نفرتتون هم احترام می ذارم و درک می کنم … ولی قضیه اینه که آرام رنج می بره !

 

مکثی کرد … ملی خانم هنوز هم ساکت بود .

 

– آرام برای هر دوی ما عزیزه ! من می خوام یه کاری کنم … یه جوری اونو دلگرم کنه به این زندگی ! … ولی تنهایی نمی تونم . احتیاج دارم بهم کمک کنید … باهاش حرف بزنید ! … نمی گم نصیحت ، ولی …

 

– چرا خواستگاری آرام نیومدی ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

عالی بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x