دل توی دلش نبود … قلبش اینقدر تند می کوبید که می تونست صداش رو بشنوه . دست های مضطربش رو توی جیب های شلوارش پنهان کرد و به راه افتاد . مستقیم … با گام هایی محکم و بلند کوچه رو طی کرد و پشت در خونه شون رسید … و زنگ زد … .
چند لحظه مکث … هیچ پاسخی نشنید … باز زنگ زد … و باز هم سکوت !
نگاهش مات موند روی در آبی تیره … چه خبر بود اونجا ؟ چرا کسی جوابش رو نمی داد ؟
دلواپسی و ترس مثل موجی سهمگین بود انگار که روی سرش فرود اومد و غرقش کرد .
باز دست بالا برد و زنگ رو فشرد … پشت سر هم … چندین و چند بار … ولی ، هیچ !
قدمی به عقب برداشت و دو دستی چنگ زد به موهاش … از وحشت نبود آرام تقریباً بی نفس شده بود . خدایا … خدایا ، کجا بود ؟ … کجا بودن ؟! چرا هیچ کسی در این خونه رو به روش باز نمی کرد ؟!
در لحظه ای بدترین و سیاه ترین افکار به ذهنش هجوم آوردن .
به سرعت چرخید و اینبار طول کوچه رو دوید . خودش رو به ماشینش رسوند ، سوار شد و در چشم به هم زدنی به راه افتاد .
سوپر مارکت احمد فاصله ی چندانی تا خونه نداشت . خیابون رو دور زد و با سرعتی دیوانه وار ماشینو روند و بعد مقابل در سوپر مارکت کج پارک کرد .
خدا رو شکر … مغازه باز بود !
پیاده شد و بدون اینکه حتی یادش بمونه با ریموت درهای ماشینو قفل کنه … دوید توی مغازه .
احمد پشت به اون … مشغول مرتب کردن شیشه های شامپو توی قفسه بود . فراز نفسش رو فوت کرد بیرون .
– آرام کجاست ؟!
احمد یکدفعه چرخید به طرفش ، با شیشه ی سبز رنگ شامپو توی دستش :
– فراز خان ؟!
نگاهش مات شد … انتظار حضور فراز رو توی مغازه اش نداشت ، اون هم با اون وضعیت پریشون و ترسیده و غیر عادی .
– آرام کجاست ؟ از صبح نیست … کجا رفته ؟!
احمد پلکی زد :
– خونه است … با مادرش و دوستش !
فراز یک قدم بی تاب بهش نزدیک شد .
– رفتم در خونه ، کسی درو باز نکرد ! زن و بچه ات کجان ؟ آرامِ من کجاست ؟!
احمد نمی دونست چی جواب بده . ظهر که برای ناهار رفته بود ، همه خونه بودن … و عصر هم که خونه رو ترک کرده بود … .
– خونه بودن … نمی دونم کجا رفتن !
فراز نفس تندی کشید . نمی خواست … واقعاً نمی خواست حرکت تندی داشته باشه یا حرفی بزنه که به پدر آرام توهین کنه . ولی در موقعیتی نبود که روی اعصابش کنترلی داشته باشه .
باز هم جلو رفت و شیشه ی شامپو رو از دست احمد گرفت و روی دخل کوبید .
– زنگ بزن بهشون … بپرس کجا رفتن ! آرام جواب تلفن منو نمی ده …
ابروهای احمد بهم نزدیک شد . دلش می خواست بد اخلاقی کنه و به تندی بپرسه ، چرا آرام جوابش رو نمی ده ؟ چه مشکلی با هم دارن ؟! ولی لال شد … می دونست در موقعیتی دخترش رو به این مرد داده ، که حق اعتراض به هیچی رو نداشت ! باید اطاعت می کرد … نه مثل هر پدر دیگه ، دفاع از دخترش … .
شرمسار و ناراحت رفت پشت دخل و تلفن رو برداشت . اول به آرام زنگ زد … و منتظر پاسخی … .
– خاموشه !
فراز کف پاشو به حالتی هیستریک روی زمین می کوبید .
– می دونم ! زنت رو بگیر !
احمد شماره ی ملیحه رو گرفت … اینبار بعد از سه بوق کوتاه ، صدایی توی گوشش پیچید :
– الو ؟!
احمد گفت :
– سلام ملیحه . کجایی ؟ … خونه نیستی !
فراز گوش تیز کرد … صدای وز وز مانندی شنید ، ولی نتونست کامل کلمات رو بفهمه . احمد نگاه کوتاهی بهش انداخت :
– نمی دونی آرام کجا رفته ؟ … آخه شوهرش اومده دنبالش …
باز صدایی وز وز مانند … .
فراز طاقت از کف داده ، دست دراز کرد و دکمه ی پخش صدا رو زد … بعد صدای ملیحه بلند پیچید توی مغازه :
– با کیمیا رفته آموزشگاه ، مدرک زبانش رو بگیره ! به این پسره هیچی نگو … خدا ازش نگذره الهی ! نمی دونم چیکار کرده ، آرام اینقدر حالش بد بود امروز !
ولی فراز دیگه چیزی نمی شنید … گوش هاش انگار کیپ شده بودن ، و قلبش … انگار دیگه نمی زد !
آموزشگاه ! … آرام رفته بود آموزشگاه زبان !
حس خفگی بهش دست داد . دو قدمی به عقب تلو خورد . حس خیانت … رو دست خوردن ... حس خطر !
نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه
می خواست خودش رو کنترل کنه ، ولی نه … نمی شد ! افکارش هر لحظه بیشتر از قبل درهم می پیچد و مثل مشتی آماده ی حمله … .
احمد نگاه کرد به صورت فراز و اونقدر از انقباض عضلات گردنش و برق نامقدس چشم هاش ترسید … که گوشی رو روی پیشخون رها کرد :
– فراز خان … بمون برات بگم ! فراز خان …
ولی فراز دیگه مهلت هیچ گفتگویی نداد … چرخید و دوید بیرون … و سوار ماشینش شد . احمد مستأصل به دنبالش بیرون دوید ، ولی دیر کرده بود … .
فراز با گاز وحشتناک ماشین رو از پارک در آورده و کاملاً دور شده بود … .
****
سالن کوچیک آموزشگاه شلوغ و پر سر و صدا بود . تازه تایم کلاس ها تموم شده بود و همه ریخته بودن بیرون .
آرام و کیمیا پشت استیشن چوبی ایستاده بودن و منتظر خانم پرتو ، که بین زونکن ها رو می گشت .
– گفتی دی پارسال ؟
– بله !
– با استاد شایسته کلاس داشتی دیگه ! درسته ؟!
توی قلب آرام انگار رخت می شستن …
مضطرب ، ترسیده و ناآروم بود . کف دستاشو بهم سایید و پاسخ داد :
– بله !
دل توی دلش نبود . اینقدر اضطراب داشت که می خواست بالا بیاره . هر چند از قبل کیمیا برای پرس و جو اومده بود و بهش گفته بودن استاد شایسته حالا خیلی کم برای تدریس به آموزشگاه می یاد … ولی باز هم می ترسید .
از رو در رو شدن باهاش … از حرف زدن باهاش .
خانم پرتو باز پرسید :
– حالا چرا اینقدر دیر اومدی دنبال کارنامه ات ؟
ایندفعه کیمیا جوابش رو داد :
– گرفتار بوده دیگه !
– آخه اینقدر اصرار داشت با استاد شایسته کلاس برداره … فکر می کردم حالا حالاها مهمون ماست !
انگار کسی صورت آرام رو روی آتیش گرفته باشه … گر گرفت و سوخت ! کیمیا با لحن تندی گفت :
– شما از همه ی بچه های اینجا همینقدر سوال می پرسید ؟!
بعد برگه ی کارنامه رو با حالت توهین آمیزی از بین انگشتای خانم پرتو بیرون کشید . پرتو خواست سوال نامربوطش رو راست و ریس کنه :
– منظوری نداشتم ، فقط …
کیمیا دست آرام رو گرفت :
– بریم آرام جون !
و بی اعتنا به خانم پرتو ، اونو دنبال خودش به سمت در خروجی کشوند . آرام مثل آدمی که توی مه گرفتار شده و قدرت بیناییش رو از دست داده … دنبال اون راه افتاد . صورتش قرمز شده بود ، دلش گریه می خواست .
سر بلند کرد و نفس عمیقی کشید و بعد …
با مجید شایسته رخ به رخ شد … .
به ناگاه انگار کوهی درون قلبش ریزش کرد ، نفسش ایستاد … زمان از حرکت ایستاد !
و چشم هاش ناباور و بهت زده میخکوب چشم های مجید شایسته … معشوق روزهای نه چندان دورش … .
مجید انگار بدتر از اون ، غافلگیرتر از اون … انتظار دیدنش رو نداشت ؟!
آرام صدای خودش رو شنید :
– سلام !
پاسخی نگرفت .
کیمیا دست آرام رو محکم گرفت :
– بریم آرام … دیرمون می شه ! بریم !
و اون رو همراه خودش کشید . نگاه ناباور مجید هنوز هم خیره به چشم هاش بود که آرام از مقابلش رد شد و از پلکان آموزشگاه پایین رفت … دوید … تقریباً فرار کرد .
انگار چیز ترسناکی در تعقیبش بود … روحِ سردِ یک عشق مرده … . تند قدم بر می داشت و نگاهش مستقیم و بی هدف خیره به مقابل .
کیمیا نگاه کرد بهش … که صورتش کاملاً سفید و بی روح به نظر می رسید … و دهان نیمه باز و ناباور و نگاهِ مسخ رو به جلوش … . دلش می سوخت برای اون . گفت :
– آروم باش ، عزیزم … تموم شد ! آروم بگیر !
آروم می گرفت ؟! … آرام حتی معنای این کلمات رو دیگه به درستی نمی فهمید !
قلبش دیوانه شده بود … قلبش دیوانه وار در قفسه ی سینه اش می کوبید . گلوش از فریادهای نکشیده می سوخت … و قلبش از گره عقده های هرگز باز نشده … .
مجید رو دیده بود ! مجید خوب و مهربانش رو … چشم هاش انگار نمی تونستند این دیدار تصادفی رو باور کنند . دل تنگش بود ؟! … نمی تونست انکار کنه … ولی تا سر حد مرگ ازش دلگیر هم بود .
اگر مجید جا نمی زد … اگر می جنگید … اگر به آرام دل و جرأت جنگیدن می داد … حالا چی بودن ؟ کجا بودن ؟
شاید دست در دست هم … شاد ، رها ، خوشبخت … .
داشت خفه می شد زیر هجوم بغض … و بعد صدایی از پشت سرش شنید :
– آرام خانم ؟ … خانم ربّانی !
اگه فراز الان بیاد و آرام و بامجید ببینه😱😱😱
وای خدا تا فردا صبح باید توی اضطراب بمونیم