نمی دونست چه مرگشه … واقعاً نمی دونست ! ولی غمگین بود … خیلی غمگین ! قلبش توی سینه اش داشت آب می شد . انگار چیزی تموم شده بود … که هیچوقت دیگه تکرار نمی شد ! یا چیزی خراب شده بود … که دیگه تا قیامِ قیامت آباد نمی شد !
آهسته آهسته اشک می ریخت … جلو رفت و میزِ واژگون شده رو برگردوند . خرده شیشه ها رو جمع کرد و توی سطل زباله ریخت … خاکسترهای سیگارو جارو زد … مشغول تمیز کردن فرش شد .
گریه هاش تمومی نداشت … دلش برای خودش می سوخت … دلش برای فراز هم می سوخت !
فرازِ مست لعنتی … لایق هیچ احساس خوبی نبود ، ولی آرام دلش برای اون هم می سوخت .
گاهی احساسات آدم ها واقعاً عجیب و غریب و بدون تفسیر می شدند . گاهی آدم ها به جایی می رسیدند که هیچ توضیح و تفسیر قابل قبولی در مورد خودشون نداشتند .
آرام در اون نیمه شب ساکت و پر فرسایش … در حالیکه دستمال مرطوب روی فرش می کشید و سعی می کرد استفراغ فراز رو تمیز کنه و اشک می ریخت … خوب می تونست حس کنه که چیزی در موردشون تغییر کرده . چیزی که هنوز اسم نداشت … ولی می تونست حس کنه که تا چه اندازه ای گرم و قوی و غیز قابل مهار بود !
تمیز کردن سالن که تموم شد … آرام کمر صاف کرد و خسته و بی جون به اتاقش رفت . دست ها و صورتش رو شست … موهاشو که کمی بهم ریخته بودند ، دوباره شونه زد و بست . بعد لباس هاشو با شلوار و بلوزِ آستین بلندِ سبز تیره ای عوض کرد .
گوشه ی اتاق لباس ، چشمش به چمدونش افتاد که با در نیمه باز رها شده بود . می تونست چند تکه از وسایلِ شخصیشو که از خونه ی پدرش آورده بود ، ببینه … عروسکِ بچگی هاشو ، جعبه ی زلم زیمبوهای چوبی و رنگیشو ، آلبوم عکس هاشو ، و تعدای از کتاب های مورد علاقه اش … .
رفت و کنار چمدون روی زمین نشست … گشت و از بین تمام کتاب ها ، منتخب اشعار فروغ فرخزاد رو پیدا کرد . دستی کشید به روی جلدش و نگاه کرد به چشم های پر شیطنت فروغ که دست زیر چانه برده بود و با سری کج شده نگاهش می کرد … .
آرام گوشه ی لبش رو آهسته گزید … بعد شروع کرد به ورق زدن کتاب .
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن … تمام هستی ام خراب می شود !
….
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها … ز ابرها … بلورها
مرا ببر امید دلنواز من … ببر به شهر شعر ها و شورها !
این شعر … شعر مورد علاقه اش ! … سر بالا برد و خیره به تصویر خودش در آینه ی قدی … دست برد توی یقه ی لباسش و حلقه ی مجید رو لمس کرد … حلقه ای که تازگی ها زیادی دور گردنش سنگینی می کرد . زی لب زمزمه کرد :
– کنون که آمدیم تا به اوج ها … مرا بشوی با شراب موج ها ! مرا بپیچ در حریر بوسه ات … مرا بخواه در شبانِ دیر پا …
ساکت شد … از نفس افتاده بود . خیلی دوست داشت به مجید فکر کنه ، ولی نه … تمام فکرش پر از فراز بود ! در اون لحظه … اون لحظه ی خاص و سحر آمیز !
همیشه هر تولد و زایشی چیز باشکوهی بود . تولد یک انسان … یک احساس … یا یک ستاره … از هیچی ناگهان موجودی خلق می شد !
حتماً لحظه ی نفسگیر و با شکوهی بود !
درست مثل اون لحظه … که انگار درون روح آرام و در اعماقِ سیاهخانه ی وجودش ستاره ای متولد شده بود !
به تولد ستاره ها در آسمان فکر کرد … اون لحظه ای که ناگهان انفجاری از نور و گرما رخ می داد و بعد ستاره ای به دامان سیاه شب اضافه می شد … .
لحظه ی پیچیده ای بود … از اون لحظاتی که نمی شد توصیف کرد ، فقط می شد ازش لذت برد .
آرام می دونست که همه چی تغییر کرده … زندگیش تغییر کرده … سرنوشتش تغییر کرده !
می دونست که اون ستاره در قلبش متولد شده … و می دونست که دیگه هیچ چیزی دست خودش نیست !
***
نزدیک سپیده ی صبح بود که زنگ خونه به صدا در اومد . آرام تند دوید پشت در و پرسید :
– کیه ؟
و از توی چشمی در به بیرون نگاهی انداخت … محسن و فراز بودند .
نفس عمیقی کشید و درو باز کرد .
– سلام !
– سلام عروس خانم … ببخش بیدارت کردم !
آرام گفت :
– اصلاً نخوابیده بودم !
و خودش رو کنار کشید تا وارد بشن .
فراز هنوز هم ناهوشیار بود . دستش دور گردن محسن بود و با کمک اون حرکت می کرد … در چشم های نیمه باز و مریضش ، نگاه سرد و ناآشنایی سوسو می زد .
محسن و فراز به سمت اتاق خواب به راه افتادن … و آرام هم دنبالشون رفت .
محسن فراز رو روی تخت خوابوند و گفت :
– اثر آرامبخشه … نگران نباش . چند ساعتی تخت می خوابه و بعد همه چی روبراه می شه .
آرام بزاق دهانش رو قورت داد و سرش رو تکون داد . بعد جلو رفت و کفش های فرازو از پاش در آورد .
محسن صاف ایستاد . یک لحظه نگاهش بین اون دو نفر چرخید ، بعد بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه از اتاق بیرون رفت .
آرام نفس عمیقی کشید و با نگاهی به فراز … خم شد و کف دستش رو روی پیشونی عرق کرده ی اون گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه . خدا رو شکر … انگار واقعاً رو به راه بود ! بعد نگاهش آهسته چرخید سمت کمربند شلوارش … .
فکر کرد شاید خوابیدن با اون کمربند خیلی راحت نباشه . فرازی که می شناخت و می دونست شبها با یک تیکه شلوارک می خوابه … اون هم حتماً به احترامِ آرام می پوشید ، واگرنه حتی می خواست راحت تر باشه !
گوشه ی لبش رو گاز گرفت . با احتیاط زانو زد کنار بدنش و دست برد به طرف سگکش کمربلند … ولی به محض اتصال نوک انگشتانش با چرم سیاه … ناگهان احساسی مسموم به سرش هجوم برد .
فکر ها … صداها … خاطرات شوم !
به یاد اون شب نحس افتاد … که با کمربند کتک خورد و بعد دست هاش بسته شد …
حس تهوع و خفگی راه گلوشو مسدود کرد . دستش رو به سرعت پس کشید و پلک هاشو روی هم فشرد . خواست خودش رو عقب بکشه و اتاقو ترک کنه که صدای فرازو شنید :
– آرام !
آرام بدون اینکه روشو برگردونه … پاسخ داد :
– بله ؟
– پیشم بمون !
آرام لب هاشو روی هم فشرد … نمی دونست باید چی بگه ، ولی نمی خواست . خاطرات دست از سرش بر نمی داشتن … خاطرات لعنتی و نکبت زده ! مچ دستش لمس شد … و باز هم صدای فراز :
– خواهش می کنم !
آرام بلاخره چرخید به عقب و نگاهش کرد . چطور می تونست مثل همیشه باشه ؟ چطور … وقتی فراز مثل همیشه نبود … ! … شکننده ، تنها و غمگین بود . آرام می دونست در جنگ تن به تن بهترین زمان برای ضربه زدن همین لحظه است ، ولی … خدا می دونست که اون نمی تونست به فراز ضربه ای وارد کنه .
– باشه ! … می مونم تا بخوابی !
تنش رو کمی بالا کشید و بعد سرش رو روی بالش گذاشت … برای اولین بار بعد از تمام ماههای زندگی مشترکشون با هم توی یک بستر بودن !
قلبش تند و دیوانه وار می کوبید و صدای توی گوش های پیچیده بود … مثل صدای پیتکوپیتکوی یک گله اسب وحشی … ! … نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون ، دست هاش رو رو دو طرف بدنش گذاشت و نگاهش رو به سقف … .
چند ثانیه ی بعد فراز خودش رو بهش نزدیک تر کشید … و بعد بدن کوچیک و گرم آرام رو در آغوش گرفت .
اول دستش رو روی شکم اون گذاشت … بعد پاشو روی پاهاش اون انداخت … و صورتش نزدیک … اینقدر نزیک که نفس های به گونه ی آرام می سایید .
حالا هر دو سر روی یک بالش داشتند !
چیزی که آرام مطمئن بود هرگز هرگز رخ نمی ده ، ولی … حتماً جادو جنبل شده بود ! آخه چطور امکان داشت ؟!
فراز کنار گوشش زمزمه کرد :
– دوستت دارم آرام ! آرام ! آرام !
سه بار پشت سر هم اسمش رو تکرار کرد … و بعد سکوت !
خوابیده بود ؟!
آرام نمی دونست . ولی همونطوری بین دست هاش بی حرکت باقی موند . دقایقی گذشت … نیم ساعتی شد تا اینکه آرام رضایت داد تکونی به خودش بده و آهسته از آغوش فراز بیرون بیاد .
فراز در خواب عمیقی فرو رفته بود .
آرام خم شد و ملحفه رو روی بدن اون کشید . بعد آهسته از اتاق خارج شد .
محسن طبقه ی پایین نشسته بود ریو کاناپه … خیره به صفحه ی خاموش تلویزیون … و ظاهراً در افکارش غوطه ور .
آرام دستی به موهاش کشید و با قدم های با وقار و آروم پایین رفت و محسن صدای پاهاشو شنید ، از فکر خارج شد و سر جا صاف نشست .
– خوابید ؟
– بله !
– نمی دونم اصلاً لازمه یا نه … ولی اگر اجازه بدی ، محض احتیاط چند ساعتی رو بمونم همینجا تا مطمئن بشم باز حالش بهم نمی خوره .
آرام گفت :
– خواهش می کنم … اینجا منزل برادر خودتونه !
لحنش مودبانه ، ولی سرد و بی احساس بود . مکثی کرد ، کف دستاشو روی هم کشید و ادامه داد :
– حتماً خسته هستید ! تشریف ببرید بالا ، براتون رختخواب آماده می کنم .
محسن حتی قبل از اینکه جمله اش تموم بشه ، دستش رو به نشونه ی مخالفت شروع به تکون دادن کرد .
– نه نه … نمی خواد ! من خسته نیستم و خوابم نمی یاد … بخوام هم می تونم همیجا بخوابم ! تو برو راحت باش !
آرام چند لحظه ی سر جا موند و این پا و اون پایی کرد . بعد نوک زبونش رو روی لبش کشید و بدون اینکه دیگه چیزی بگه ، از مقابل محسن رد شد و توی آشپزخونه رفت .
دلش ضعف می رفت . دکمه ی چایساز رو فشرد و بعد ماگش رو از توی کمد در آورد . خسته بود ، ولی خوابش نمی اومد . می خواست برای خودش شکلات داغ درست کنه .
آب چایساز که به جوش اومد … پودر شکلات رو داخل ماگ ریخت و بعد هم آبجوش … و بعد مشغول هم زدن نوشیدنی داغ شد … .
صدای سرفه ای از پشت سرش شنید … به سرعت به عقب برگشت و محسن رو وسط چارچوب آشپزخونه دید .
– اجازه هست … عروس خانم ؟
آرام به سختی جلوی پوزخندش رو گرفت . محسن بهش می گفت ” عروس خانم ” … در حالیکه آرام هیچوقت واقعاً یک عروس نبود و یک غنیمت بود .
– چیزی لازم دارید ؟
– اگه حوصله اش رو داری … حرف بزنیم !
یک قدم وارد آشپزخونه شد . آرام بیشتر چرخید به طرفش و کاملا تکیه زد به لبه ی کمد . محسن گفت :
– می شه بشینی ؟
– در مورد چی حرف بزنیم ؟
– در مورد فراز !
انگشتان آرام دور بدنه ی داغ ماگ ، سفت شد . بزاق دهانش رو قورت داد و چونه اش رو بالا گرفت و با نگاهی سرد و مغرور … منتظر شنیدن باقی موند . محسن گفت :
– قبلش می تونم بپرسم چرا با هم دعواتون شده ؟
– کی به شما گفته که ما با هم دعوا کردیم ؟!
محسن رک پاسخ داد :
– صورت کبودت !
دست آرام نشست روی لبش … تنش یکپارچه آتیش شد . محسن باز هم قدمی به جلو برداشت … و گفت :
– می خوام بدونی که … از وقتی زن فراز شدی ، برام با ارمغان که خواهرمه هیچ فرقی نداری ! همیشه طرف تو هستم ، حتی اگه مقصر باشی … روز اول به فراز هم اینو گفتم ! در مورد اون کبودی هم … صبر کن کمی حالش بهتر بشه ، پدرشو در میارم !
آرام سرش رو پایین انداخت … محسن ادامه داد :
– ولی می خوام بدونم که چی شده ؟ دلیلش چی بوده که الان فراز اینطوری افتاده … تو هم اینطوری ! … من برادرم رو می شناسم ، آدم لجنیه … ولی هیچوقت …
آرام دوید وسط حرفش :
– برادرتون ؟!
محسن با گیجی پلک زد :
– چی ؟!
آرام سر بالا برد و سرد نگاهش کرد و به بغض و کینه گفت :
– ببخشید که اینو می گم ، ولی به نظر می رسه شما آدمش هستید … نه برادرش ! کسی که به خاطر …
سکوت کرد .
انگار با این حرفش ، تف انداخته بود به صورت محسن … در یک ثانیه چشم هاشو بست و نفسش رو حبس کرد . آرام بلافاصله به خاطر تمام کلماتش پشیمون شد .
– ببین عروس خانم … فراز حاتمی که الان شوهر توئه ، من فراز حاتمی کردم !
صداش رنگ خشم گرفته بود … انگشت اشاره اش رو به تخت سینه اش کوبید و ادامه داد :
– من بزرگش کردم … من لقمه گذاشتم دهنش ! من عین سگ دنبالش می دویدم تا یه وقت لات و چاقو کش و معتاد نشه ! با باباش اختلاف داشت ، غرورش نمی کشید ازش پول بگیره … من پول توجیبی بهش می دادم ! من خلاف می کردم … دزدی می کردم ، قمار می کردم ، ساقی مردم می شدم … هر غلطی می کردم تا پول در بیارم خرج این دو تا بچه کنم … من عمرمو جوونیمو گذاشتم براشون … پس دیگه نگو به خاطر پول فراز براش کار می کنم !
حرارت از صورت آرام بلند می شد . با همه ی وجود از خودش و بی فکریش خجالت زده شده بود . بغض نشست توی نگاهش … زمزمه کرد :
– معذرت می خوام ! قصد توهین نداشتم !
محسن یک لحظه با خشم نگاهش کرد … بعد تلخ و کوتاه خندید :
– نه ، حق داری … به خدا که حق داری ! همین که الان توی روم نگاه می کنی از نجابتته ، واگرنه من خبر دارم در مورد تو چه خبطی مرتکب شدم ! ولی …
سکوت کرد … نفس عمیقی کشید . بعد یک صندلی عقب کشید و پشت میز نشست . آرام با بغض نگاهش می کرد که محسن با لحن به مراتب آروم تری ، گفت :
– می شه بشینی ؟ … لطفاً !
این دفعه آرام مخالفتی نکرد . جلو رفت و صندلی اون طرف میز رو عقب کشید و نشست و ماگش رو روی میز گذاشت . محسن گفت :
– حوصله داری یه چیزایی رو برات تعریف کنم ؟ … شاید طول بکشه …
– بله !
– می دونم فراز هیچ خوش نداره کسی از رازهای زندگیش با خبر بشه ، ولی گور باباش ! تو زنشی … باید بدونی ! حقته !
احساسی راه گلوی آرام رو در هم فشرد . خیره نگاه کرد به صورت محسن و پلک زد … محسن ادامه داد :
– فقط اینو بگم … بهتره نفهمه که تو چیزی می دونی ! نه که برای من مهم باشه ، فقط ممکنه خودت رو …
– من چیزی بهش نمی گم !
محسن گفت :
– خوبه !
و بعد از توی جیب شلوارش بسته ی سیگار و فندکش رو بیرون آورد … رو به آرام پرسید :
– اجازه هست ؟!
آرام سرش رو تکون داد … . محسن اولین سیگارو روشن کرد … و پک زد و دود کرد … و بعد همه چیز رو شروع کرد به تعریف کردن … .
***
وای چقدر جالب شد فقط تو رو خدا برای ما هم تعریف کنید
میسیییی مثل همیشه عالی
قاصدکی پارت میخوامم 😢
گذاشتم عزیزم