رمان اردیبهشت پارت ۸۱

3.8
(23)

 

 

نمی دونست چه مرگشه … واقعاً نمی دونست ! ولی غمگین بود … خیلی غمگین ! قلبش توی سینه اش داشت آب می شد . انگار چیزی تموم شده بود … که هیچوقت دیگه تکرار نمی شد ! یا چیزی خراب شده بود … که دیگه تا قیامِ قیامت آباد نمی شد !

 

آهسته آهسته اشک می ریخت … جلو رفت و میزِ واژگون شده رو برگردوند . خرده شیشه ها رو جمع کرد و توی سطل زباله ریخت … خاکسترهای سیگارو جارو زد … مشغول تمیز کردن فرش شد .

 

گریه هاش تمومی نداشت … دلش برای خودش می سوخت … دلش برای فراز هم می سوخت !

 

فرازِ مست لعنتی … لایق هیچ احساس خوبی نبود ، ولی آرام دلش برای اون هم می سوخت .

 

گاهی احساسات آدم ها واقعاً عجیب و غریب و بدون تفسیر می شدند . گاهی آدم ها به جایی می رسیدند که هیچ توضیح و تفسیر قابل قبولی در مورد خودشون نداشتند .

 

آرام در اون نیمه شب ساکت و پر فرسایش … در حالیکه دستمال مرطوب روی فرش می کشید و سعی می کرد استفراغ فراز رو تمیز کنه و اشک می ریخت … خوب می تونست حس کنه که چیزی در موردشون تغییر کرده . چیزی که هنوز اسم نداشت … ولی می تونست حس کنه که تا چه اندازه ای گرم و قوی و غیز قابل مهار بود !

 

تمیز کردن سالن که تموم شد … آرام کمر صاف کرد و خسته و بی جون به اتاقش رفت . دست ها و صورتش رو شست … موهاشو که کمی بهم ریخته بودند ، دوباره شونه زد و بست . بعد لباس هاشو با شلوار و بلوزِ آستین بلندِ سبز تیره ای عوض کرد .

 

گوشه ی اتاق لباس ، چشمش به چمدونش افتاد که با در نیمه باز رها شده بود . می تونست چند تکه از وسایلِ شخصیشو که از خونه ی پدرش آورده بود ، ببینه … عروسکِ بچگی هاشو ، جعبه ی زلم زیمبوهای چوبی و رنگیشو ، آلبوم عکس هاشو ، و تعدای از کتاب های مورد علاقه اش … .

 

رفت و کنار چمدون روی زمین نشست … گشت و از بین تمام کتاب ها ، منتخب اشعار فروغ فرخزاد رو پیدا کرد . دستی کشید به روی جلدش و نگاه کرد به چشم های پر شیطنت فروغ که دست زیر چانه برده بود و با سری کج شده نگاهش می کرد … .

 

آرام گوشه ی لبش رو آهسته گزید … بعد شروع کرد به ورق زدن کتاب .

 

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن … تمام هستی ام خراب می شود !

….

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها … ز ابرها … بلورها

مرا ببر امید دلنواز من … ببر به شهر شعر ها و شورها !

 

این شعر … شعر مورد علاقه اش ! … سر بالا برد و خیره به تصویر خودش در آینه ی قدی … دست برد توی یقه ی لباسش و حلقه ی مجید رو لمس کرد … حلقه ای که تازگی ها زیادی دور گردنش سنگینی می کرد . زی لب زمزمه کرد :

 

– کنون که آمدیم تا به اوج ها … مرا بشوی با شراب موج ها ! مرا بپیچ در حریر بوسه ات … مرا بخواه در شبانِ دیر پا …

 

ساکت شد … از نفس افتاده بود . خیلی دوست داشت به مجید فکر کنه ، ولی نه … تمام فکرش پر از فراز بود ! در اون لحظه … اون لحظه ی خاص و سحر آمیز !

 

 

همیشه هر تولد و زایشی چیز باشکوهی بود . تولد یک انسان … یک احساس … یا یک ستاره … از هیچی ناگهان موجودی خلق می شد !

 

حتماً لحظه ی نفسگیر و با شکوهی بود !

 

درست مثل اون لحظه … که انگار درون روح آرام و در اعماقِ سیاهخانه ی وجودش ستاره ای متولد شده بود !

 

به تولد ستاره ها در آسمان فکر کرد … اون لحظه ای که ناگهان انفجاری از نور و گرما رخ می داد و بعد ستاره ای به دامان سیاه شب اضافه می شد … .

 

لحظه ی پیچیده ای بود … از اون لحظاتی که نمی شد توصیف کرد ، فقط می شد ازش لذت برد .

 

آرام می دونست که همه چی تغییر کرده … زندگیش تغییر کرده … سرنوشتش تغییر کرده !

می دونست که اون ستاره در قلبش متولد شده … و می دونست که دیگه هیچ چیزی دست خودش نیست !

***

نزدیک سپیده ی صبح بود که زنگ خونه به صدا در اومد . آرام تند دوید پشت در و پرسید :

 

– کیه ؟

 

و از توی چشمی در به بیرون نگاهی انداخت … محسن و فراز بودند .

 

نفس عمیقی کشید و درو باز کرد .

 

– سلام !

 

– سلام عروس خانم … ببخش بیدارت کردم !

 

آرام گفت :

 

– اصلاً نخوابیده بودم !

 

و خودش رو کنار کشید تا وارد بشن .

 

فراز هنوز هم ناهوشیار بود . دستش دور گردن محسن بود و با کمک اون حرکت می کرد … در چشم های نیمه باز و مریضش ، نگاه سرد و ناآشنایی سوسو می زد .

 

محسن و فراز به سمت اتاق خواب به راه افتادن … و آرام هم دنبالشون رفت .

 

محسن فراز رو روی تخت خوابوند و گفت :

 

– اثر آرامبخشه … نگران نباش . چند ساعتی تخت می خوابه و بعد همه چی روبراه می شه .

 

آرام بزاق دهانش رو قورت داد و سرش رو تکون داد . بعد جلو رفت و کفش های فرازو از پاش در آورد .

 

محسن صاف ایستاد . یک لحظه نگاهش بین اون دو نفر چرخید ، بعد بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه از اتاق بیرون رفت .

 

آرام نفس عمیقی کشید و با نگاهی به فراز … خم شد و کف دستش رو روی پیشونی عرق کرده ی اون گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه . خدا رو شکر … انگار واقعاً رو به راه بود ! بعد نگاهش آهسته چرخید سمت کمربند شلوارش … .

 

فکر کرد شاید خوابیدن با اون کمربند خیلی راحت نباشه . فرازی که می شناخت و می دونست شبها با یک تیکه شلوارک می خوابه … اون هم حتماً به احترامِ آرام می پوشید ، واگرنه حتی می خواست راحت تر باشه !

 

گوشه ی لبش رو گاز گرفت . با احتیاط زانو زد کنار بدنش و دست برد به طرف سگکش کمربلند … ولی به محض اتصال نوک انگشتانش با چرم سیاه … ناگهان احساسی مسموم به سرش هجوم برد .

 

فکر ها … صداها … خاطرات شوم !

 

به یاد اون شب نحس افتاد … که با کمربند کتک خورد و بعد دست هاش بسته شد …

 

 

حس تهوع و خفگی راه گلوشو مسدود کرد . دستش رو به سرعت پس کشید و پلک هاشو روی هم فشرد . خواست خودش رو عقب بکشه و اتاقو ترک کنه که صدای فرازو شنید :

 

– آرام !

 

آرام بدون اینکه روشو برگردونه … پاسخ داد :

 

– بله ؟

 

– پیشم بمون !

 

آرام لب هاشو روی هم فشرد … نمی دونست باید چی بگه ، ولی نمی خواست . خاطرات دست از سرش بر نمی داشتن … خاطرات لعنتی و نکبت زده ! مچ دستش لمس شد … و باز هم صدای فراز :

 

– خواهش می کنم !

 

آرام بلاخره چرخید به عقب و نگاهش کرد . چطور می تونست مثل همیشه باشه ؟ چطور … وقتی فراز مثل همیشه نبود … ! … شکننده ، تنها و غمگین بود . آرام می دونست در جنگ تن به تن بهترین زمان برای ضربه زدن همین لحظه است ، ولی … خدا می دونست که اون نمی تونست به فراز ضربه ای وارد کنه .

 

– باشه ! … می مونم تا بخوابی !

 

تنش رو کمی بالا کشید و بعد سرش رو روی بالش گذاشت … برای اولین بار بعد از تمام ماههای زندگی مشترکشون با هم توی یک بستر بودن !

قلبش تند و دیوانه وار می کوبید و صدای توی گوش های پیچیده بود … مثل صدای پیتکوپیتکوی یک گله اسب وحشی … ! … نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون ، دست هاش رو رو دو طرف بدنش گذاشت و نگاهش رو به سقف … .

 

چند ثانیه ی بعد فراز خودش رو بهش نزدیک تر کشید … و بعد بدن کوچیک و گرم آرام رو در آغوش گرفت .

 

اول دستش رو روی شکم اون گذاشت … بعد پاشو روی پاهاش اون انداخت … و صورتش نزدیک … اینقدر نزیک که نفس های به گونه ی آرام می سایید .

 

حالا هر دو سر روی یک بالش داشتند !

 

چیزی که آرام مطمئن بود هرگز هرگز رخ نمی ده ، ولی … حتماً جادو جنبل شده بود ! آخه چطور امکان داشت ؟!

 

فراز کنار گوشش زمزمه کرد :

 

– دوستت دارم آرام ! آرام ! آرام !

 

 

 

سه بار پشت سر هم اسمش رو تکرار کرد … و بعد سکوت !

 

خوابیده بود ؟!

 

آرام نمی دونست . ولی همونطوری بین دست هاش بی حرکت باقی موند . دقایقی گذشت … نیم ساعتی شد تا اینکه آرام رضایت داد تکونی به خودش بده و آهسته از آغوش فراز بیرون بیاد .

 

فراز در خواب عمیقی فرو رفته بود .

 

آرام خم شد و ملحفه رو روی بدن اون کشید . بعد آهسته از اتاق خارج شد .

 

محسن طبقه ی پایین نشسته بود ریو کاناپه … خیره به صفحه ی خاموش تلویزیون … و ظاهراً در افکارش غوطه ور .

 

آرام دستی به موهاش کشید و با قدم های با وقار و آروم پایین رفت و محسن صدای پاهاشو شنید ، از فکر خارج شد و سر جا صاف نشست .

 

– خوابید ؟

 

– بله !

 

– نمی دونم اصلاً لازمه یا نه … ولی اگر اجازه بدی ، محض احتیاط چند ساعتی رو بمونم همینجا تا مطمئن بشم باز حالش بهم نمی خوره .

 

آرام گفت :

 

– خواهش می کنم … اینجا منزل برادر خودتونه !

 

لحنش مودبانه ، ولی سرد و بی احساس بود . مکثی کرد ، کف دستاشو روی هم کشید و ادامه داد :

 

– حتماً خسته هستید ! تشریف ببرید بالا ، براتون رختخواب آماده می کنم .

 

محسن حتی قبل از اینکه جمله اش تموم بشه ، دستش رو به نشونه ی مخالفت شروع به تکون دادن کرد .

 

– نه نه … نمی خواد ! من خسته نیستم و خوابم نمی یاد … بخوام هم می تونم همیجا بخوابم ! تو برو راحت باش !

 

آرام چند لحظه ی سر جا موند و این پا و اون پایی کرد . بعد نوک زبونش رو روی لبش کشید و بدون اینکه دیگه چیزی بگه ، از مقابل محسن رد شد و توی آشپزخونه رفت .

 

دلش ضعف می رفت . دکمه ی چایساز رو فشرد و بعد ماگش رو از توی کمد در آورد . خسته بود ، ولی خوابش نمی اومد . می خواست برای خودش شکلات داغ درست کنه .

 

آب چایساز که به جوش اومد … پودر شکلات رو داخل ماگ ریخت و بعد هم آبجوش … و بعد مشغول هم زدن نوشیدنی داغ شد … .

 

صدای سرفه ای از پشت سرش شنید … به سرعت به عقب برگشت و محسن رو وسط چارچوب آشپزخونه دید .

 

 

– اجازه هست … عروس خانم ؟

 

آرام به سختی جلوی پوزخندش رو گرفت . محسن بهش می گفت ” عروس خانم ” … در حالیکه آرام هیچوقت واقعاً یک عروس نبود و یک غنیمت بود .

 

– چیزی لازم دارید ؟

 

– اگه حوصله اش رو داری … حرف بزنیم !

 

یک قدم وارد آشپزخونه شد . آرام بیشتر چرخید به طرفش و کاملا تکیه زد به لبه ی کمد . محسن گفت :

 

– می شه بشینی ؟

 

– در مورد چی حرف بزنیم ؟

 

– در مورد فراز !

 

انگشتان آرام دور بدنه ی داغ ماگ ، سفت شد . بزاق دهانش رو قورت داد و چونه اش رو بالا گرفت و با نگاهی سرد و مغرور … منتظر شنیدن باقی موند . محسن گفت :

 

– قبلش می تونم بپرسم چرا با هم دعواتون شده ؟

 

– کی به شما گفته که ما با هم دعوا کردیم ؟!

 

محسن رک پاسخ داد :

 

– صورت کبودت !

 

دست آرام نشست روی لبش … تنش یکپارچه آتیش شد . محسن باز هم قدمی به جلو برداشت … و گفت :

 

– می خوام بدونی که … از وقتی زن فراز شدی ، برام با ارمغان که خواهرمه هیچ فرقی نداری ! همیشه طرف تو هستم ، حتی اگه مقصر باشی … روز اول به فراز هم اینو گفتم ! در مورد اون کبودی هم … صبر کن کمی حالش بهتر بشه ، پدرشو در میارم !

 

آرام سرش رو پایین انداخت … محسن ادامه داد :

 

– ولی می خوام بدونم که چی شده ؟ دلیلش چی بوده که الان فراز اینطوری افتاده … تو هم اینطوری ! … من برادرم رو می شناسم ، آدم لجنیه … ولی هیچوقت …

 

آرام دوید وسط حرفش :

 

– برادرتون ؟!

 

محسن با گیجی پلک زد :

 

– چی ؟!

 

آرام سر بالا برد و سرد نگاهش کرد و به بغض و کینه گفت :

 

– ببخشید که اینو می گم ، ولی به نظر می رسه شما آدمش هستید … نه برادرش ! کسی که به خاطر …

 

سکوت کرد .

 

انگار با این حرفش ، تف انداخته بود به صورت محسن … در یک ثانیه چشم هاشو بست و نفسش رو حبس کرد . آرام بلافاصله به خاطر تمام کلماتش پشیمون شد .

 

– ببین عروس خانم … فراز حاتمی که الان شوهر توئه ، من فراز حاتمی کردم !

 

صداش رنگ خشم گرفته بود … انگشت اشاره اش رو به تخت سینه اش کوبید و ادامه داد :

 

– من بزرگش کردم … من لقمه گذاشتم دهنش ! من عین سگ دنبالش می دویدم تا یه وقت لات و چاقو کش و معتاد نشه ! با باباش اختلاف داشت ، غرورش نمی کشید ازش پول بگیره … من پول توجیبی بهش می دادم ! من خلاف می کردم … دزدی می کردم ، قمار می کردم ، ساقی مردم می شدم … هر غلطی می کردم تا پول در بیارم خرج این دو تا بچه کنم … من عمرمو جوونیمو گذاشتم براشون … پس دیگه نگو به خاطر پول فراز براش کار می کنم !

 

 

 

حرارت از صورت آرام بلند می شد . با همه ی وجود از خودش و بی فکریش خجالت زده شده بود . بغض نشست توی نگاهش … زمزمه کرد :

 

– معذرت می خوام ! قصد توهین نداشتم !

 

محسن یک لحظه با خشم نگاهش کرد … بعد تلخ و کوتاه خندید :

 

– نه ، حق داری … به خدا که حق داری ! همین که الان توی روم نگاه می کنی از نجابتته ، واگرنه من خبر دارم در مورد تو چه خبطی مرتکب شدم ! ولی …

 

سکوت کرد … نفس عمیقی کشید . بعد یک صندلی عقب کشید و پشت میز نشست . آرام با بغض نگاهش می کرد که محسن با لحن به مراتب آروم تری ، گفت :

 

– می شه بشینی ؟ … لطفاً !

 

این دفعه آرام مخالفتی نکرد . جلو رفت و صندلی اون طرف میز رو عقب کشید و نشست و ماگش رو روی میز گذاشت . محسن گفت :

 

– حوصله داری یه چیزایی رو برات تعریف کنم ؟ … شاید طول بکشه …

 

– بله !

 

– می دونم فراز هیچ خوش نداره کسی از رازهای زندگیش با خبر بشه ، ولی گور باباش ! تو زنشی … باید بدونی ! حقته !

 

احساسی راه گلوی آرام رو در هم فشرد . خیره نگاه کرد به صورت محسن و پلک زد … محسن ادامه داد :

 

– فقط اینو بگم … بهتره نفهمه که تو چیزی می دونی ! نه که برای من مهم باشه ، فقط ممکنه خودت رو …

 

– من چیزی بهش نمی گم !

 

محسن گفت :

 

– خوبه !

 

و بعد از توی جیب شلوارش بسته ی سیگار و فندکش رو بیرون آورد … رو به آرام پرسید :

 

– اجازه هست ؟!

 

آرام سرش رو تکون داد … . محسن اولین سیگارو روشن کرد … و پک زد و دود کرد … و بعد همه چیز رو شروع کرد به تعریف کردن … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

وای چقدر جالب شد فقط تو رو خدا برای ما هم تعریف کنید

...
...
1 سال قبل

میسیییی مثل همیشه عالی
قاصدکی پارت میخوامم 😢

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x