رمان اردیبهشت پارت ۸۵

4.5
(22)

 

 

 

عطیه محکم به بازوش کوبید :

 

– خجالت نکش ها ! همین فاطمه رو ببین … یه دل سیر داده ، یه شکم هم زاییده ! از هیچکی هم خجالت نمی کشه !

 

سحر باز پرسید :

 

– عکسشو ببینم !

 

رنگ از رخ آرام پرید … عکس از کدوم گوری براشون می آورد ؟! بزاق دهانش رو قورت داد و همونطوری که سعی می کرد خنده اش رو حفظ کنه … گفت :

 

– عکسشو ندارم !

 

– واه … مگه می شه ؟ عکس شوهرتو نداری ؟!

 

آرام موند چی بگه … هیچوقت دروغگوی خوبی نبود ! کیمیا گفت :

 

– موبایلش رو خونه جا گذاشته !

 

سحر آهانی گفت … و آرام با نفسی عمیق ، نگاه متشکری به کیمیا انداخت . یک بار به دردش خورد ! فاطمه گفت :

 

– آرام … نمی خوای ما رو دعوت کنی خونه ات ؟ باز دور هم جمع بشیم … بگیم بخندیم … عکسای شوهرتو ببینیم !

 

آرام طولانی سکوت کرد … نمی خواست ، نمی تونست ! دوست نداشت کسی رو وارد زندگی خصوصیش کنه . هنوز پدر و مادرش رو به خونه ی فراز دعوت نکرده بود … و دلش نمی خواست دوستاش رو هم دعوت کنه . از سوال و جواب شدن متنفر بود … از اینکه مجبور بشه در مورد عکسای نداشته شون دروغ بگه … در مورد زندگی غیر مشترکشون دروغ بگه ! خسته بود … حوصله ی این چیزا رو نداشت … حداقل پیش دوستاش نداشت .

 

سکوتش طولانی شده بود که سحر گفت :

 

– تازه … تولدت هم نزدیکه ! فکر نکنی یادمون رفته ها !

 

پریسا کف دستاشو بهم کوبید :

 

– آخ جون … آره ! تولد بگیر ، برات کادوهای قشنگ می یاریم !

 

و با چشمکی … . آرام لبخند زد :

 

– خب … نمی دونم ! باید ببینم چی می شه !

 

سحر گفت :

 

– اصرار نکنید بچه ها … میگه هنوز نرفته سر خونه زندگیش ! خونه ی مامانش هم شاید راحت نیست ما رو دعوت کنه !

 

آیلین گفت :

 

– غلط کرده راحت نیست ! برا من راحت بود کافه رو تعطیل کنم به خاطر شما توله سگا ؟!

 

فاطمه یکی محکم کوبید توی دست آیلین … آیلین خودش رو یه جوری عقب کشید که از صندلیش پرت شد پایین . باز هم صدای خنده ی دسته جمعی … .

 

بعد از اون باز هم حرف ها و شوخی های بی پروای دخترانه ادامه داشت … هر چند آرام خدا رو در دل شکر می کرد که دیگه حرفی از فراز به میون نیومد … .

 

 

***

ساعت نزدیک هفت بود که آرام و کیمیا از کافه بیرون اومدن . آرام بند کوله اش رو روی شونه اش جابجا کرد … نگاهی به کافه ی آیلین انداخت که داشتن قدم به قدم ازش دور می شدن … بعد گفت :

 

– ای وای … دیدی چی شد کیمیا ؟ حالا چیکارشون کنم ؟!

 

کیمیا از گوشه ی چشم نگاهش کرد . واقعاً دوست نداشت اونو سرزنش کنه ، ولی گفت :

 

– بهت گفته بودم آرام … نمی تونی این قضیه رو پنهان کنی ! باید از اول راستش رو می گفتی !

 

– چی می گفتم ؟ … آبروم می رفت !

 

– آبروت می ره اگه دوستات بدونن شوهرت فراز حاتمیه ؟! عجبا ! بر عکس ، آبروی فراز می ره بفهمن تو زنشی !

 

به شوخی خودش ریز ریز خندید . آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت و با ناراحتی نگاهش کرد … کیمیا راست می گفت . در ازدواجش با فراز چیز آبرو بری نبود … ولی قضیه این بود که آرام حس راحتی نداشت .

 

– می برمشون کافه ای رستورانی جایی … مهمونشون می کنم !

 

– بازم هر جوری میلته ها … ولی فکر نکنم اینطوری هم درست بشه ! این دوستات خیلی کنجکاون در مورد شوهرت … باز حرفشو پیش میارن ! عکس ازت می خوان ! این دفعه چی می خوای بگی ؟ می خوای بگی گوشیت فرمت شده عکسات رفته ؟!

 

حق با کیمیا بود … آرام دوست داشت جیغ بزنه ! نفس عمیق و غمگینی کشید و با شونه های پایین افتاده … گفت :

 

– پس چه غلطی بکنم ؟!

 

کیمیا لبخندی زد و دست اون گرفت :

 

– حالا غمبرک نزن … یه فکری برات بر می داریم دیگه ! بیا تاکسی بگیریم !

 

هر دو به سمت خیابون به راه افتادن . آرام توی فکر بود و چیزی نمی گفت . کیمیا کنار خیابون ایستاد و تاکسی دربست گرفت … بعد هر دو روی صندلی عقب ماشین نشستن . آرام هنوز هم توی خودش کز کرده بود … کیمیا گفت :

 

– یه پیشنهادی برات دارم … اگه قبول کنی !

 

آرام سر چرخوند طرفش :

 

– چی ؟

 

– تولدت رو بگیر توی خونه ات … دعوتشون کن !

 

آرام چشماش رو بست و سرش رو تکیه زد به عقب :

 

– وای … نه !

 

– به خدا بهتره برات ! ببین … توی کافه باشید ، حرف وسط میاد … ازت سوال می پرسن ! توی خونه ات تولد بگیری ، می تونی موسیقی بذاری … بزنی برقصی … یه جوری سرشونو گرم کنی !

 

– اگه بگن آلبومای ازدواجمو بیارم چی ؟

 

– بگو هنوز آتلیه تحویل نداده !

 

فکر خوبی بود ! آرام عمیق تر به پیشنهادش فکر کرد … کیمیا توضیح داد :

 

– توی این مدت هم سه چهار تا عکس دو نفری با فراز بگیر … که اگه دیگه واقعاً اصرار کردن عکس شوهرت رو ببینن …

 

– بد نمی گی ها !

 

 

کیمیا لبخندی از خود راضی زد :

 

– همیشه عقلم از تو بیشتر بوده … ولی حیف که تو پیشونیت سفیده ! این شوهری که خدا بهت داده …

 

آرام کوبید توی پهلوش … کیمیا غش غش خندید …. آرام هم .

***

 

ساعت کمی از هشت گذشته بود که به خونه رسید . خسته بود و در ذهنش هنوز هم برای دورهمی با دوستاش دو دو تا چهار تا می کرد .

کفش هاشو از پا کند ، شالش رو از روی موهاش

برداشت … چرخید تا کیفش رو روی مبل پرتاپ کنه … که ناگهان خشکش زد .

 

یک کیف زنانه … یک کیف چرم و مشکی زنانه با یراق طلایی رنگ گوچی … .

 

نفسش زیر جناق سینه گیر کرد … مهمان داشت ؟!

 

چشم هاش به سرعت چرخید و دور تا دور سالن رو با نگاهش جستجو کرد . کسی نبود … هیچ کسی ، هیچ صدایی … .

 

کیفش رو روی مبل انداخت ، بعد نوک پا نوک پا به راه افتاد . نمی دونست انتظار چی رو داره ، ولی بسیار محتاط بود و مراقب بود سر و صدایی ایجاد نکنه .

 

با نرمی و بی صدایی یک بچه گربه از پلکان بالا رفت … در اتاقش نیمه باز بود .

 

ضربان قلبش حتی تندتر شد … .

 

وارد اتاق شد . پیراهن جینی که اغلب فراز روی تیشرت یقه گرد مشکی رنگش به تن می زد ، حالا با بی قیدی روی تخت رها شده بود … و کفش هاش …

 

قلب آرام تیر کشید .

 

و بعد صدای زن جوونی از جانب در نیمه باز تراس به گوشش رسید :

 

– فراز … بس کن ! بس کن ! داری زجرم می دی ! باید به چه زبونی بهت بگم … اونی که باید باهاش دشمن باشی ، من نیستم ! … نیستم فراز ! نیستم !

 

 

آرام بزاق دهانش رو قورت داد ، خون به سرش هجوم برده بود … صدای زن رو نمی شناخت ! بعد شنید که فراز گفت :

 

– ببین ، عزیزم … من واقعاً نمی فهمم داری چی میگی ! عجیبه که فکر می کنی اینقدر برام مهمی که به خاطرت دست به کاری بزنم !

 

– می فهمی فراز ! می فهمی ! موبایل من دست توئه … تمام مدارکم ! حیثیتم ! … فراز ، من خواهرتم …

 

خواهرش ؟ … خیال آرام تا حدودی راحت شد . فراز گفت :

 

– نه ، نیستی ! تو هیچی واسه ی من نیستی ! حالا هم برو بیرون … دوست ندارم زنم بیاد و با دیدنت ناراحت بشه !

 

آرام نفس لرزانش رو فوت کرد بیرون . می دونست فالگوش ایستادن کار خیلی بدیه ، باید همون لحظه اتاق رو ترک می کرد … ولی احساسی موهوم و آزار دهنده اونو سر جا میخکوب نگه داشت . به گوش های خودش مطمئن نبود ، ولی انگار می تونست صدای گریه ی دختر رو بشنوه .

 

– تو با بابا مشکل داری … با مامان مشکل داری … منو چرا می خوای بدبخت کنی ؟

 

– چی داری می گی ؟! نوش آفرین !

 

– شاید دوست داری به دست و پات بیفتم و التماست رو بکنم … ها ؟ اینطوری دلت خنک می شه ؟! خوار و خفیف شدنِ دختر سهره رو ببینی ، دلت خنک می شه لعنتی ؟!

 

– گریه هات رو مخمه نوش آفرین ! من هیچ کاری با دختر سهره ندارم ! گورت رو گم کن !

 

– فراز خواهش می کنم … خواهش می کنم این کارو با من نکن ! التماس می کنم … من حالم به اندازه ی کافی بد هست !

 

صدای فراز گرفته و تو دماغی شد :

 

– اینقدر از من می ترسی ؟! … اینقدر می ترسی و تصمیم گرفتی با کامران نامزد کنی !

 

– هرمز داره زورم می کنه … من نمی خوام !

 

– گور بابای خودت … گور بابای کامران ! از همه تون متنفرم ! از خونه ی من گمشو بیرون !

 

دختر هق هقی زد … . یک لحظه ی بعد ناگهان در نیمه باز بالکن کاملاً باز شد و فراز درست وسط چارچوب خشکش زد … چون آرام رو دیده بود .

 

 

 

دختر هق هقی زد … . یک لحظه ی بعد ناگهان در نیمه باز بالکن کاملاً باز شد و فراز درست وسط چارچوب خشکش زد … چون آرام رو دیده بود .

 

چشم هاش که از حیرت و جا خوردگی درشت شد و دستش که قاب در رو سفت به چنگ گرفت …

 

– آرام جان … تو … اینجا …

 

مکثی کرد … سیبک گلوش بالا و پایین غلتید … بعد لبخندی زد که مصنوعی و سرد بود .

 

– کِی اومدی ؟ … متوجه ورودت نشدم !

 

آرام نمی دونست باید به خاطر فالگوش ایستادنش شرمنده باشه یا به خاطر چیزهایی ناخوشایندی که شنیده بود ، ناراحتی و عصبیتش رو بروز بده . چونه اش رو غرور بالا گرفت و لبخندی زد :

 

– مهمان داریم ؟

 

– ام … خب … خواهرمه ! البته داشت می رفت !

 

خودش رو از مقابل در تراس کنار کشید … بعد نوش آفرین بیرون اومد . دیگه گریه نمی کرد ، ولی پای چشم هاش ریمل ریخته بود … روسری ابریشمیش دور گردنش رها بود .

 

– سلام عزیزم ! خوشحالم که می بینمت !

 

آرام اونو به یاد داشت … در روز عقدش در محضر با تمام غرورش حضور داشت … و حالا … .

 

– خوش اومدین !

 

نگاه کوتاهی به فراز انداخت ، معلوم بود که عصبیه و به سختی خودش رو کنترل می کنه … باز به نوش آفرین گفت :

 

– مزاحم حرف زدنتون شدم انگار ! می رم تنهاتون می ذارم !

 

یه جورایی طعنه هم زده بود .

 

قبل از اینکه نوش آفرین فرصت کنه چیزی بگه ، فراز گفت :

 

– تو مراحمی عزیزم ! … آفرین دیگه داشت می رفت !

 

و نگاه هشدار دهنده اش به خواهرش … . نوش آفرین به سرعت تأیید کرد :

 

– بله بله … من داره دیرم می شه ! باید برگردم خونه !

 

نگاهش رو از فراز گرفت … جلو رفت و بوسه ی تند و بی دقتی به گونه ی آرام زد و به سرعت اتاق رو ترک کرد … .

 

قبل از اینکه آرام حتی فرصت کنه باهاش خداحافظی کنه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x