عطیه محکم به بازوش کوبید :
– خجالت نکش ها ! همین فاطمه رو ببین … یه دل سیر داده ، یه شکم هم زاییده ! از هیچکی هم خجالت نمی کشه !
سحر باز پرسید :
– عکسشو ببینم !
رنگ از رخ آرام پرید … عکس از کدوم گوری براشون می آورد ؟! بزاق دهانش رو قورت داد و همونطوری که سعی می کرد خنده اش رو حفظ کنه … گفت :
– عکسشو ندارم !
– واه … مگه می شه ؟ عکس شوهرتو نداری ؟!
آرام موند چی بگه … هیچوقت دروغگوی خوبی نبود ! کیمیا گفت :
– موبایلش رو خونه جا گذاشته !
سحر آهانی گفت … و آرام با نفسی عمیق ، نگاه متشکری به کیمیا انداخت . یک بار به دردش خورد ! فاطمه گفت :
– آرام … نمی خوای ما رو دعوت کنی خونه ات ؟ باز دور هم جمع بشیم … بگیم بخندیم … عکسای شوهرتو ببینیم !
آرام طولانی سکوت کرد … نمی خواست ، نمی تونست ! دوست نداشت کسی رو وارد زندگی خصوصیش کنه . هنوز پدر و مادرش رو به خونه ی فراز دعوت نکرده بود … و دلش نمی خواست دوستاش رو هم دعوت کنه . از سوال و جواب شدن متنفر بود … از اینکه مجبور بشه در مورد عکسای نداشته شون دروغ بگه … در مورد زندگی غیر مشترکشون دروغ بگه ! خسته بود … حوصله ی این چیزا رو نداشت … حداقل پیش دوستاش نداشت .
سکوتش طولانی شده بود که سحر گفت :
– تازه … تولدت هم نزدیکه ! فکر نکنی یادمون رفته ها !
پریسا کف دستاشو بهم کوبید :
– آخ جون … آره ! تولد بگیر ، برات کادوهای قشنگ می یاریم !
و با چشمکی … . آرام لبخند زد :
– خب … نمی دونم ! باید ببینم چی می شه !
سحر گفت :
– اصرار نکنید بچه ها … میگه هنوز نرفته سر خونه زندگیش ! خونه ی مامانش هم شاید راحت نیست ما رو دعوت کنه !
آیلین گفت :
– غلط کرده راحت نیست ! برا من راحت بود کافه رو تعطیل کنم به خاطر شما توله سگا ؟!
فاطمه یکی محکم کوبید توی دست آیلین … آیلین خودش رو یه جوری عقب کشید که از صندلیش پرت شد پایین . باز هم صدای خنده ی دسته جمعی … .
بعد از اون باز هم حرف ها و شوخی های بی پروای دخترانه ادامه داشت … هر چند آرام خدا رو در دل شکر می کرد که دیگه حرفی از فراز به میون نیومد … .
***
ساعت نزدیک هفت بود که آرام و کیمیا از کافه بیرون اومدن . آرام بند کوله اش رو روی شونه اش جابجا کرد … نگاهی به کافه ی آیلین انداخت که داشتن قدم به قدم ازش دور می شدن … بعد گفت :
– ای وای … دیدی چی شد کیمیا ؟ حالا چیکارشون کنم ؟!
کیمیا از گوشه ی چشم نگاهش کرد . واقعاً دوست نداشت اونو سرزنش کنه ، ولی گفت :
– بهت گفته بودم آرام … نمی تونی این قضیه رو پنهان کنی ! باید از اول راستش رو می گفتی !
– چی می گفتم ؟ … آبروم می رفت !
– آبروت می ره اگه دوستات بدونن شوهرت فراز حاتمیه ؟! عجبا ! بر عکس ، آبروی فراز می ره بفهمن تو زنشی !
به شوخی خودش ریز ریز خندید . آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت و با ناراحتی نگاهش کرد … کیمیا راست می گفت . در ازدواجش با فراز چیز آبرو بری نبود … ولی قضیه این بود که آرام حس راحتی نداشت .
– می برمشون کافه ای رستورانی جایی … مهمونشون می کنم !
– بازم هر جوری میلته ها … ولی فکر نکنم اینطوری هم درست بشه ! این دوستات خیلی کنجکاون در مورد شوهرت … باز حرفشو پیش میارن ! عکس ازت می خوان ! این دفعه چی می خوای بگی ؟ می خوای بگی گوشیت فرمت شده عکسات رفته ؟!
حق با کیمیا بود … آرام دوست داشت جیغ بزنه ! نفس عمیق و غمگینی کشید و با شونه های پایین افتاده … گفت :
– پس چه غلطی بکنم ؟!
کیمیا لبخندی زد و دست اون گرفت :
– حالا غمبرک نزن … یه فکری برات بر می داریم دیگه ! بیا تاکسی بگیریم !
هر دو به سمت خیابون به راه افتادن . آرام توی فکر بود و چیزی نمی گفت . کیمیا کنار خیابون ایستاد و تاکسی دربست گرفت … بعد هر دو روی صندلی عقب ماشین نشستن . آرام هنوز هم توی خودش کز کرده بود … کیمیا گفت :
– یه پیشنهادی برات دارم … اگه قبول کنی !
آرام سر چرخوند طرفش :
– چی ؟
– تولدت رو بگیر توی خونه ات … دعوتشون کن !
آرام چشماش رو بست و سرش رو تکیه زد به عقب :
– وای … نه !
– به خدا بهتره برات ! ببین … توی کافه باشید ، حرف وسط میاد … ازت سوال می پرسن ! توی خونه ات تولد بگیری ، می تونی موسیقی بذاری … بزنی برقصی … یه جوری سرشونو گرم کنی !
– اگه بگن آلبومای ازدواجمو بیارم چی ؟
– بگو هنوز آتلیه تحویل نداده !
فکر خوبی بود ! آرام عمیق تر به پیشنهادش فکر کرد … کیمیا توضیح داد :
– توی این مدت هم سه چهار تا عکس دو نفری با فراز بگیر … که اگه دیگه واقعاً اصرار کردن عکس شوهرت رو ببینن …
– بد نمی گی ها !
کیمیا لبخندی از خود راضی زد :
– همیشه عقلم از تو بیشتر بوده … ولی حیف که تو پیشونیت سفیده ! این شوهری که خدا بهت داده …
آرام کوبید توی پهلوش … کیمیا غش غش خندید …. آرام هم .
***
ساعت کمی از هشت گذشته بود که به خونه رسید . خسته بود و در ذهنش هنوز هم برای دورهمی با دوستاش دو دو تا چهار تا می کرد .
کفش هاشو از پا کند ، شالش رو از روی موهاش
برداشت … چرخید تا کیفش رو روی مبل پرتاپ کنه … که ناگهان خشکش زد .
یک کیف زنانه … یک کیف چرم و مشکی زنانه با یراق طلایی رنگ گوچی … .
نفسش زیر جناق سینه گیر کرد … مهمان داشت ؟!
چشم هاش به سرعت چرخید و دور تا دور سالن رو با نگاهش جستجو کرد . کسی نبود … هیچ کسی ، هیچ صدایی … .
کیفش رو روی مبل انداخت ، بعد نوک پا نوک پا به راه افتاد . نمی دونست انتظار چی رو داره ، ولی بسیار محتاط بود و مراقب بود سر و صدایی ایجاد نکنه .
با نرمی و بی صدایی یک بچه گربه از پلکان بالا رفت … در اتاقش نیمه باز بود .
ضربان قلبش حتی تندتر شد … .
وارد اتاق شد . پیراهن جینی که اغلب فراز روی تیشرت یقه گرد مشکی رنگش به تن می زد ، حالا با بی قیدی روی تخت رها شده بود … و کفش هاش …
قلب آرام تیر کشید .
و بعد صدای زن جوونی از جانب در نیمه باز تراس به گوشش رسید :
– فراز … بس کن ! بس کن ! داری زجرم می دی ! باید به چه زبونی بهت بگم … اونی که باید باهاش دشمن باشی ، من نیستم ! … نیستم فراز ! نیستم !
آرام بزاق دهانش رو قورت داد ، خون به سرش هجوم برده بود … صدای زن رو نمی شناخت ! بعد شنید که فراز گفت :
– ببین ، عزیزم … من واقعاً نمی فهمم داری چی میگی ! عجیبه که فکر می کنی اینقدر برام مهمی که به خاطرت دست به کاری بزنم !
– می فهمی فراز ! می فهمی ! موبایل من دست توئه … تمام مدارکم ! حیثیتم ! … فراز ، من خواهرتم …
خواهرش ؟ … خیال آرام تا حدودی راحت شد . فراز گفت :
– نه ، نیستی ! تو هیچی واسه ی من نیستی ! حالا هم برو بیرون … دوست ندارم زنم بیاد و با دیدنت ناراحت بشه !
آرام نفس لرزانش رو فوت کرد بیرون . می دونست فالگوش ایستادن کار خیلی بدیه ، باید همون لحظه اتاق رو ترک می کرد … ولی احساسی موهوم و آزار دهنده اونو سر جا میخکوب نگه داشت . به گوش های خودش مطمئن نبود ، ولی انگار می تونست صدای گریه ی دختر رو بشنوه .
– تو با بابا مشکل داری … با مامان مشکل داری … منو چرا می خوای بدبخت کنی ؟
– چی داری می گی ؟! نوش آفرین !
– شاید دوست داری به دست و پات بیفتم و التماست رو بکنم … ها ؟ اینطوری دلت خنک می شه ؟! خوار و خفیف شدنِ دختر سهره رو ببینی ، دلت خنک می شه لعنتی ؟!
– گریه هات رو مخمه نوش آفرین ! من هیچ کاری با دختر سهره ندارم ! گورت رو گم کن !
– فراز خواهش می کنم … خواهش می کنم این کارو با من نکن ! التماس می کنم … من حالم به اندازه ی کافی بد هست !
صدای فراز گرفته و تو دماغی شد :
– اینقدر از من می ترسی ؟! … اینقدر می ترسی و تصمیم گرفتی با کامران نامزد کنی !
– هرمز داره زورم می کنه … من نمی خوام !
– گور بابای خودت … گور بابای کامران ! از همه تون متنفرم ! از خونه ی من گمشو بیرون !
دختر هق هقی زد … . یک لحظه ی بعد ناگهان در نیمه باز بالکن کاملاً باز شد و فراز درست وسط چارچوب خشکش زد … چون آرام رو دیده بود .
دختر هق هقی زد … . یک لحظه ی بعد ناگهان در نیمه باز بالکن کاملاً باز شد و فراز درست وسط چارچوب خشکش زد … چون آرام رو دیده بود .
چشم هاش که از حیرت و جا خوردگی درشت شد و دستش که قاب در رو سفت به چنگ گرفت …
– آرام جان … تو … اینجا …
مکثی کرد … سیبک گلوش بالا و پایین غلتید … بعد لبخندی زد که مصنوعی و سرد بود .
– کِی اومدی ؟ … متوجه ورودت نشدم !
آرام نمی دونست باید به خاطر فالگوش ایستادنش شرمنده باشه یا به خاطر چیزهایی ناخوشایندی که شنیده بود ، ناراحتی و عصبیتش رو بروز بده . چونه اش رو غرور بالا گرفت و لبخندی زد :
– مهمان داریم ؟
– ام … خب … خواهرمه ! البته داشت می رفت !
خودش رو از مقابل در تراس کنار کشید … بعد نوش آفرین بیرون اومد . دیگه گریه نمی کرد ، ولی پای چشم هاش ریمل ریخته بود … روسری ابریشمیش دور گردنش رها بود .
– سلام عزیزم ! خوشحالم که می بینمت !
آرام اونو به یاد داشت … در روز عقدش در محضر با تمام غرورش حضور داشت … و حالا … .
– خوش اومدین !
نگاه کوتاهی به فراز انداخت ، معلوم بود که عصبیه و به سختی خودش رو کنترل می کنه … باز به نوش آفرین گفت :
– مزاحم حرف زدنتون شدم انگار ! می رم تنهاتون می ذارم !
یه جورایی طعنه هم زده بود .
قبل از اینکه نوش آفرین فرصت کنه چیزی بگه ، فراز گفت :
– تو مراحمی عزیزم ! … آفرین دیگه داشت می رفت !
و نگاه هشدار دهنده اش به خواهرش … . نوش آفرین به سرعت تأیید کرد :
– بله بله … من داره دیرم می شه ! باید برگردم خونه !
نگاهش رو از فراز گرفت … جلو رفت و بوسه ی تند و بی دقتی به گونه ی آرام زد و به سرعت اتاق رو ترک کرد … .
قبل از اینکه آرام حتی فرصت کنه باهاش خداحافظی کنه !