رمان اردیبهشت پارت ۸۶

4.4
(22)

 

 

فراز دنبالش از اتاق خارج شد … .

 

آرام هنوز هم ایستاده وسط اتاق … نمی دونست وقتی فراز پیشش برگشت ، چه رفتاری رو در پیش بگیره . ولی حس خوبی نداشت و نمی تونست اینو پنهان کنه .

 

هنوز هم قلبش با یاد آوری لحن زار و ملتمس نوش آفرین تند می زد ! به یاد خودش افتاد وقتی چند ماه قبل اومده بود به این خونه تا اگر لازم شد به پای فراز بیفته و مجید رو آزاد کنه … .

 

مجید … باز هم مجید !

 

نفس غمباری کشید و با انگشتانش گردن دردناکش رو ماساژ داد . فراز برگشت توی اتاق … با نگاه تند و سریعی توی چهره ی آرام … پرسید :

 

– خوبی ؟!

 

لحنش کمی تند بود . حالا که چند روزی می شد انگار آرام باهاش کنار اومده بود … هیچ دوست نداشت نوش آفرین خرابش کرده باشه !

 

– خوش گذشت ؟!

 

نگاه آرام تلخ بود .

 

– اوهوم !

 

– فکر نمی کردم به این زودی برگردی !

 

– واضحه … انتظارم رو نداشتی !

 

لحنش سنگین و معنادار بود … . عضلات فکِ فراز منقبض شد . دو قدمی جلو رفت و کاملاً نزدیک آرام ایستاد .

 

– چی شده آرام ؟ از چیزی دلخوری ؟! هووم ؟!

 

دستش نشست روی شونه ی آرام … ادامه داد :

 

– خواهرم بود ، نوش آفرین … روز عقدمون هم اومده بود ! یادت رفته ؟!

 

آرام برای پاسخ دادن مکثی کرد . هنوز هم تردید داشت که بحثش رو وسط بکشه … ولی قدمی به عقب برداشت و گفت :

 

– چی به هم می گفتین ؟

 

کاملاً متوجه شد که احساسی درون چشم های فراز تغییر کرد و رو به سردی رفت . با صدایی بی احساس پاسخ داد :

 

– حرف های معمولی !

 

– به خاطر حرف های معمولی اشک خواهرت رو در آوردی ؟

 

– گوش ایستاده بودی ؟!

 

– صداتون زیادی بلند بود !

 

– باید خودت رو می زدی به کری !

 

 

 

آرام تکان سختی خورد ، انگار زمین زیر پاهاش خالی شده بود … انتظار این پاسخ تند و خشن رو نداشت . یک قدم به عقب رفت ، ولی فراز فاصله شون رو به سرعت پر کرد و درست سینه به سینه اش ایستاد … یک دستش رو روی بازوی آرام گذاشت و دست دیگه اش رو روی گونه ی سردش .

 

– به خاطر اونا لازم نیست فکرت رو مشغول کنی خوشگلم … واقعاً لازم نیست !

 

آرام حس می کرد نفس کم آورده ، قلبش داشت از جا کنده می شد … ولی از موضعش کوتاه نیومد . با صدای ضعیفی گفت :

 

– خواهرت … خواهرت داشت بهت التماس می کرد !

 

حرکت نوازش وارانه ی انگشت های فراز روی شقیقه ی آرام متوقف شد … آرام ادامه داد :

 

– گفت به پات می افته ! گفت التماست رو می کنه ! ولی تو … تو کی هستی فراز ؟ تو کی هستی که یه ذره هم رحم نداری !

 

خشم مثل گردبادی قلب فراز رو درهم پیچوند . به بازوی آرام فشاری آورد و بدنش رو تکون داد :

 

– تو چیزی در مورد اونا نمی دونی ! هیچی نمی دونی … پس دهنت رو ببند و …

 

– در مورد خودمون چی ؟! … در مورد من و تو …

 

– تو اونا رو نمی شناسی ! اونا آشغالن … اونا به من آسیب زدن !

 

– باور نمی کنم فراز ! … کسی نمی تونه به تو آسیب بزنه !

 

این ” تو ” رو با لحنی گفت … فراز یخ بست … .

آرام کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه ی اون و با فشار نرمی خودش رو ازش جدا کرد . مردمک چشم هاش از شدت تمایل به گریستن می لرزید . از طرفی نگاه مات فراز … .

 

صورتش رو از مسیر نگاه فراز خارج کرد ، چرخید و بدون اینکه دیگه چیزی بگه ، خودش رو توی حمام پنهان کرد .

 

خب … چیزی نبود ! هیچی نبود ! نباید کنترل خودش رو از دست می داد !

 

نفس عمیقی کشید و بعد شروع کردن به در آوردن لباس هاش . یک دوش آب گرم شاید می تونست حالش رو جا بیاره .

 

به خاطر چیزهایی که به فراز گفته بود … هم پشیمون بود و هم نبود ! نمی خواست با فراز به خاطر خانواده اش دعوا راه بندازه … اون هم بعد از چیزهایی که از محسن شنیده بود ! … ولی … خیلی وقت ها دست خودش نبود ! احساسات تازه متولد شده اش انگار مثل تنگ شیشه ای و ظریفی بود که با کوچک ترین تلنگری ترک برمی داشت . مثل شعله ی کم جونِ شمعی که با وزش نسیمی به سختی می لرزید و حتی ممکن بود خاموش بشه !

 

دوش آب رو باز کرد و بدنش رو به دست لطیف آب سپرد … با چشم های بسته … خسته بود ! از اینهمه فکر و خیال خسته بود !

 

 

***

قلب فراز از خشمی قوی درهم پیچیده شده بود . دوست داشت جلو بره و شونه های آرام رو بگیره و محکم تکونش بده و توی صورتش داد بزنه : از اونا دفاع نکن ! از حاتمی ها دفاع نکن !

 

ولی سر جا باقی موند . حالا که چند روزی بود آرام رفتار بهتری داشت … دلش نمی خواست به خاطر نوش آفرین همه چی از نو خراب بشه .

 

نفس عمیقی کشید و نفس عمیق دیگه ای … .

 

نشست لبه ی تخت و سیگاری برای خودش روشن کرد و نگاه دوخت به در بسته ی حمام . صدای بارش دوش رو می شنید . دوست داشت به حمام بره و به آرام ملحق بشه … و تمام بدنش رو بوسه بارون کنه ! … بدن زیبا و مهتابی رنگ و کوچکی رو که حتی تصورش اونو گرم می کرد !

 

چشم هاش رو بست و نفس عمیق و پر لذتی کشید … سلول به سلول بدنش برانگیخته بود و رایحه ی گرم و زنانه ی بدنِ آرام رو در فضای اتاق جستجو می کرد .

 

دقایق طولانی گذشت … در حمام باز شد و آرام بیرون اومد . با حوله ی سفیدی که بدنش رو پوشونده بود … و دمپایی های گلدوزی شده .

 

همون دم در ایستاد و چند ثانیه ای نگاه کرد به فراز . نگاهش بین تلخی و شیرینی … بین قهر و آشتی در نوسان بود . نفسش رو آهسته فوت کرد و توی اتاق لباس رفت .

 

فراز چند لحظه سر جا موند و در تردید که دنبالش بره یا نه . می دونست آرام باهاش راحت نیست و بدنش رو ازش پنهان می کنه … ولی بعد تمام خودخواهیش رو جمع کرد . سیگارش رو خاموش کرد و از جا بلند شد و دنبال آرام رفت … بی هیچ در زدنی درو باز کرد .

 

– هیع !

 

صدای جیغ توی گلوی آرام … بعد لبه های حوله اش رو بهم نزدیک کرد و نگاه ترسیده ای به فراز انداخت . فراز دستش هنوز روی دستگیره بود … با نگاهی طلبکار و سخت … گفت :

 

– من و تو به اندازه ی کافی بین خودمون سوژه برای بحث کردن داریم … اصلاً دلم نمی خواد فک قشنگت رو به خاطر نوش آفرین به درد بیاری !

 

آرام تا حدودی خیالش راحت شده بود از اینکه فراز واقعاً عصبانی نیست … نفس عمیقی کشید و بعد بلافاصله نیشخندی زد :

 

– کاملاً موافقم !

 

 

 

فراز لب هاشو روی هم فشرد ، دستگیره رو رها کرد و قدمی وارد اتاق شد .

 

– پس دیگه نشنوم از اونا دفاع می کنی !

 

– نه بابا ، اصلاً به من مربوط نیست ! منم خدا رو شکر نبودم که امروز خواهرت رو توی خونه راه دادم … خیالم راحته بهانه نداری تا دق دلیتو رو سرم خراب کنی ! حالا هم تشریفت رو ببر بیرون … می خوام لباس بپوشم !

 

برق شرارتی توی چشم های فراز روشن شد … گوشه ی لبش به نشانه ی پوزخند مفرحی اندکی به پایین انحنا گرفت . تکیه زد به دیوار و دست هاشو روی تخت سینه اش درهم گره زد :

 

– کاملاً راحتم !

 

آرام بهش چشم غره رفت :

 

– می زنمت ها ! می گم برو بیرون !

 

– می خوام باهات حرف بزنم !

 

– ولی من اصلاً حوصله ندارم !

 

– خواهش می کنم !

 

این رو گفت و بعد چنان مظلومانه نگاهش کرد … آرام به سختی تونست جلوی خنده اش رو بگیره .

 

– می خوام لباس بپوشم ! اذیتم نکن !

 

– اصلاً … پشتم رو می کنم بهت ! تو راحت باش !

 

به سرعت صندلی روبروی میز آینه رو آورد و وسط اتاق گذاشت … بعد پشت به آرام ، مقابل قفسه ی لباس ها نشست . آرام هووفی کشید .

 

– من اون طرف کار دارم … می خوام لباس بردارم !

 

– خب رومو می کنم این طرف !

 

و به سمت دیگه چرخید … حالا کاملاً رو به آرام و آینه بود ! آرام دست به کمر و با لبخندی حرص آمیز … گفت :

 

– این طرف که آینه است بچه زرنگ !

 

– رومو می کنم سمت دیوار !

 

باز جاشو عوض کرد و صندلیشو چرخوند و رو به دیواری که ردیف کفش های مردونه داشت … .باز صدای نفس عمیق آرام رو شنید … لبخندی زد . فکر کرد کوتاه اومده !

 

– واقعاً سمت من نمی چرخی ؟

 

– به جون نوش آفرین که … آخ !

 

آرام دمپاییشو پرت کرده بود به طرفش !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

میسییییی♥️♥️♥️♥️♥️♥️

به به به سلامتی فک کنم دارن یه شوخی باهم میکنن😂 وای خدا فرازو با دمپایی زد😆😆

قاصدکی فردا قرارع برم امتحان تا هشت میرم میشه لطفا زود تر از هشت پارت بزاری خواهش میکنم لطفاااا دلم میخواد بخونم بعد برم قاصدک جونممممممم🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ...
...
...
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

عالیهههههههه قاصدک جونم عاشقتمممممممممم♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

...
...
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

قاصدک جونممممم 🥺🥺

رویا
رویا
1 سال قبل

این فراز کی قرار آدم بشه

لمیا
لمیا
1 سال قبل

خیلی خندم گرفت فراز با خواهرش بحث شده ارام برای چی گریه می‌کنه؟?؟ واقعاً 😂😂😂

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x