فراز دنبالش از اتاق خارج شد … .
آرام هنوز هم ایستاده وسط اتاق … نمی دونست وقتی فراز پیشش برگشت ، چه رفتاری رو در پیش بگیره . ولی حس خوبی نداشت و نمی تونست اینو پنهان کنه .
هنوز هم قلبش با یاد آوری لحن زار و ملتمس نوش آفرین تند می زد ! به یاد خودش افتاد وقتی چند ماه قبل اومده بود به این خونه تا اگر لازم شد به پای فراز بیفته و مجید رو آزاد کنه … .
مجید … باز هم مجید !
نفس غمباری کشید و با انگشتانش گردن دردناکش رو ماساژ داد . فراز برگشت توی اتاق … با نگاه تند و سریعی توی چهره ی آرام … پرسید :
– خوبی ؟!
لحنش کمی تند بود . حالا که چند روزی می شد انگار آرام باهاش کنار اومده بود … هیچ دوست نداشت نوش آفرین خرابش کرده باشه !
– خوش گذشت ؟!
نگاه آرام تلخ بود .
– اوهوم !
– فکر نمی کردم به این زودی برگردی !
– واضحه … انتظارم رو نداشتی !
لحنش سنگین و معنادار بود … . عضلات فکِ فراز منقبض شد . دو قدمی جلو رفت و کاملاً نزدیک آرام ایستاد .
– چی شده آرام ؟ از چیزی دلخوری ؟! هووم ؟!
دستش نشست روی شونه ی آرام … ادامه داد :
– خواهرم بود ، نوش آفرین … روز عقدمون هم اومده بود ! یادت رفته ؟!
آرام برای پاسخ دادن مکثی کرد . هنوز هم تردید داشت که بحثش رو وسط بکشه … ولی قدمی به عقب برداشت و گفت :
– چی به هم می گفتین ؟
کاملاً متوجه شد که احساسی درون چشم های فراز تغییر کرد و رو به سردی رفت . با صدایی بی احساس پاسخ داد :
– حرف های معمولی !
– به خاطر حرف های معمولی اشک خواهرت رو در آوردی ؟
– گوش ایستاده بودی ؟!
– صداتون زیادی بلند بود !
– باید خودت رو می زدی به کری !
آرام تکان سختی خورد ، انگار زمین زیر پاهاش خالی شده بود … انتظار این پاسخ تند و خشن رو نداشت . یک قدم به عقب رفت ، ولی فراز فاصله شون رو به سرعت پر کرد و درست سینه به سینه اش ایستاد … یک دستش رو روی بازوی آرام گذاشت و دست دیگه اش رو روی گونه ی سردش .
– به خاطر اونا لازم نیست فکرت رو مشغول کنی خوشگلم … واقعاً لازم نیست !
آرام حس می کرد نفس کم آورده ، قلبش داشت از جا کنده می شد … ولی از موضعش کوتاه نیومد . با صدای ضعیفی گفت :
– خواهرت … خواهرت داشت بهت التماس می کرد !
حرکت نوازش وارانه ی انگشت های فراز روی شقیقه ی آرام متوقف شد … آرام ادامه داد :
– گفت به پات می افته ! گفت التماست رو می کنه ! ولی تو … تو کی هستی فراز ؟ تو کی هستی که یه ذره هم رحم نداری !
خشم مثل گردبادی قلب فراز رو درهم پیچوند . به بازوی آرام فشاری آورد و بدنش رو تکون داد :
– تو چیزی در مورد اونا نمی دونی ! هیچی نمی دونی … پس دهنت رو ببند و …
– در مورد خودمون چی ؟! … در مورد من و تو …
– تو اونا رو نمی شناسی ! اونا آشغالن … اونا به من آسیب زدن !
– باور نمی کنم فراز ! … کسی نمی تونه به تو آسیب بزنه !
این ” تو ” رو با لحنی گفت … فراز یخ بست … .
آرام کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه ی اون و با فشار نرمی خودش رو ازش جدا کرد . مردمک چشم هاش از شدت تمایل به گریستن می لرزید . از طرفی نگاه مات فراز … .
صورتش رو از مسیر نگاه فراز خارج کرد ، چرخید و بدون اینکه دیگه چیزی بگه ، خودش رو توی حمام پنهان کرد .
خب … چیزی نبود ! هیچی نبود ! نباید کنترل خودش رو از دست می داد !
نفس عمیقی کشید و بعد شروع کردن به در آوردن لباس هاش . یک دوش آب گرم شاید می تونست حالش رو جا بیاره .
به خاطر چیزهایی که به فراز گفته بود … هم پشیمون بود و هم نبود ! نمی خواست با فراز به خاطر خانواده اش دعوا راه بندازه … اون هم بعد از چیزهایی که از محسن شنیده بود ! … ولی … خیلی وقت ها دست خودش نبود ! احساسات تازه متولد شده اش انگار مثل تنگ شیشه ای و ظریفی بود که با کوچک ترین تلنگری ترک برمی داشت . مثل شعله ی کم جونِ شمعی که با وزش نسیمی به سختی می لرزید و حتی ممکن بود خاموش بشه !
دوش آب رو باز کرد و بدنش رو به دست لطیف آب سپرد … با چشم های بسته … خسته بود ! از اینهمه فکر و خیال خسته بود !
***
قلب فراز از خشمی قوی درهم پیچیده شده بود . دوست داشت جلو بره و شونه های آرام رو بگیره و محکم تکونش بده و توی صورتش داد بزنه : از اونا دفاع نکن ! از حاتمی ها دفاع نکن !
ولی سر جا باقی موند . حالا که چند روزی بود آرام رفتار بهتری داشت … دلش نمی خواست به خاطر نوش آفرین همه چی از نو خراب بشه .
نفس عمیقی کشید و نفس عمیق دیگه ای … .
نشست لبه ی تخت و سیگاری برای خودش روشن کرد و نگاه دوخت به در بسته ی حمام . صدای بارش دوش رو می شنید . دوست داشت به حمام بره و به آرام ملحق بشه … و تمام بدنش رو بوسه بارون کنه ! … بدن زیبا و مهتابی رنگ و کوچکی رو که حتی تصورش اونو گرم می کرد !
چشم هاش رو بست و نفس عمیق و پر لذتی کشید … سلول به سلول بدنش برانگیخته بود و رایحه ی گرم و زنانه ی بدنِ آرام رو در فضای اتاق جستجو می کرد .
دقایق طولانی گذشت … در حمام باز شد و آرام بیرون اومد . با حوله ی سفیدی که بدنش رو پوشونده بود … و دمپایی های گلدوزی شده .
همون دم در ایستاد و چند ثانیه ای نگاه کرد به فراز . نگاهش بین تلخی و شیرینی … بین قهر و آشتی در نوسان بود . نفسش رو آهسته فوت کرد و توی اتاق لباس رفت .
فراز چند لحظه سر جا موند و در تردید که دنبالش بره یا نه . می دونست آرام باهاش راحت نیست و بدنش رو ازش پنهان می کنه … ولی بعد تمام خودخواهیش رو جمع کرد . سیگارش رو خاموش کرد و از جا بلند شد و دنبال آرام رفت … بی هیچ در زدنی درو باز کرد .
– هیع !
صدای جیغ توی گلوی آرام … بعد لبه های حوله اش رو بهم نزدیک کرد و نگاه ترسیده ای به فراز انداخت . فراز دستش هنوز روی دستگیره بود … با نگاهی طلبکار و سخت … گفت :
– من و تو به اندازه ی کافی بین خودمون سوژه برای بحث کردن داریم … اصلاً دلم نمی خواد فک قشنگت رو به خاطر نوش آفرین به درد بیاری !
آرام تا حدودی خیالش راحت شده بود از اینکه فراز واقعاً عصبانی نیست … نفس عمیقی کشید و بعد بلافاصله نیشخندی زد :
– کاملاً موافقم !
فراز لب هاشو روی هم فشرد ، دستگیره رو رها کرد و قدمی وارد اتاق شد .
– پس دیگه نشنوم از اونا دفاع می کنی !
– نه بابا ، اصلاً به من مربوط نیست ! منم خدا رو شکر نبودم که امروز خواهرت رو توی خونه راه دادم … خیالم راحته بهانه نداری تا دق دلیتو رو سرم خراب کنی ! حالا هم تشریفت رو ببر بیرون … می خوام لباس بپوشم !
برق شرارتی توی چشم های فراز روشن شد … گوشه ی لبش به نشانه ی پوزخند مفرحی اندکی به پایین انحنا گرفت . تکیه زد به دیوار و دست هاشو روی تخت سینه اش درهم گره زد :
– کاملاً راحتم !
آرام بهش چشم غره رفت :
– می زنمت ها ! می گم برو بیرون !
– می خوام باهات حرف بزنم !
– ولی من اصلاً حوصله ندارم !
– خواهش می کنم !
این رو گفت و بعد چنان مظلومانه نگاهش کرد … آرام به سختی تونست جلوی خنده اش رو بگیره .
– می خوام لباس بپوشم ! اذیتم نکن !
– اصلاً … پشتم رو می کنم بهت ! تو راحت باش !
به سرعت صندلی روبروی میز آینه رو آورد و وسط اتاق گذاشت … بعد پشت به آرام ، مقابل قفسه ی لباس ها نشست . آرام هووفی کشید .
– من اون طرف کار دارم … می خوام لباس بردارم !
– خب رومو می کنم این طرف !
و به سمت دیگه چرخید … حالا کاملاً رو به آرام و آینه بود ! آرام دست به کمر و با لبخندی حرص آمیز … گفت :
– این طرف که آینه است بچه زرنگ !
– رومو می کنم سمت دیوار !
باز جاشو عوض کرد و صندلیشو چرخوند و رو به دیواری که ردیف کفش های مردونه داشت … .باز صدای نفس عمیق آرام رو شنید … لبخندی زد . فکر کرد کوتاه اومده !
– واقعاً سمت من نمی چرخی ؟
– به جون نوش آفرین که … آخ !
آرام دمپاییشو پرت کرده بود به طرفش !
میسییییی♥️♥️♥️♥️♥️♥️
به به به سلامتی فک کنم دارن یه شوخی باهم میکنن😂 وای خدا فرازو با دمپایی زد😆😆
قاصدکی فردا قرارع برم امتحان تا هشت میرم میشه لطفا زود تر از هشت پارت بزاری خواهش میکنم لطفاااا دلم میخواد بخونم بعد برم قاصدک جونممممممم🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
چشم عزیرم ۷و نیم خوبه؟؟
عالیهههههههه قاصدک جونم عاشقتمممممممممم♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
قاصدک جونممممم 🥺🥺
این فراز کی قرار آدم بشه
خیلی خندم گرفت فراز با خواهرش بحث شده ارام برای چی گریه میکنه؟?؟ واقعاً 😂😂😂