– یه ذره هم بهت اعتماد ندارم فراز !
صدای قدم های تند و تیز دخترکش رو پشت سرش شنید … چند لحظه ی بعد بدنش رو به خودش نزدیک حس کرد … و بعد نرمی روسریِ ابریشمی روی چشم هاش نشست . آرام روسری رو روی چشم هاش گذاشت و با دقت پشت سرش گره زد .
– اینطوری خیالمون راحت تره !
– هر چی که بانوی قشنگم دستور بدن ! بعدش قراره چیکار کنی ؟ شلاقم بزنی ؟!
مشت زنانه ی آرام روی بازوش کوبیده شد و خندید . این براش یک مدل تفریح شده بود … بعد از بحث نفرت انگیزی که با آفرین داشت … تنها معجونی که می تونست حالش رو جا بیاره حضور آرام بود !
باز صدای قدم های نرم آرام رو شنید … بعد صدای سشوار برای چند دقیقه … و بعد باز هم سکوت !
آرام احتمالاً داشت موهاشو می بافت !
– دورهمی با دوستات خوش گذشت ؟!
فراز پرسید … آرام مشغول تاب دادنِ کش سر به انتهای موهای خرماییش پاسخ داد :
– اوهوم … خوب بود ! به تو بحث کاری با دوستِ کارگردانت خوش گذشت ؟!
لحن مرموز فراز توجه آرام رو جلب کرد .
– عالی بود !
آرام به سمت کشوی لباس هاش رفت و ست لباس زیرِ سفید رنگی رو برداشت و مشغول پوشیدنش شد .
– نقشت چیه ؟ مثبت یا منفی ؟!
– خودت چی حدس می زنی ؟!
آرام شونه ای بالا انداخت :
– نقش منفی بهت می خوره !
فراز خندید … آرام ادامه داد :
– از اون دیوونه های خلافکاری که عین ماست آدم می کشن … هیچی هم براشون مهم نیست !
– حتماً آخرش هم به سزای اعمالم می رسم !
– امیدوارم برسی !
منظور خاصی نداشت ، در واقعا شوخی کرده بود . لبخندی زد و روی پاف نشست و مشغول مالیدنِ لوسیون روی پاهاش شد . فراز گفت :
– نمی رسم عزیزم ! در واقع توی این پروژه بازیگر نیستم … تهیه کننده ام !
دست های آرام برای لحظاتی از حرکت ایستادن .
– اوه … جدی ؟!
– و البته فیلم و سریال هم نیست … تئاتره ، و بچه ها مدتهاست مشغول تمرینن ! چند شب دیگه روی صحنه می ره !
آرام نفس آهسته ای کشید و باز هم مشغول ماساژ پوست بدنش با لوسیون شد .
– هیچوقت یک تئاتر ندیدم !
– چرا ؟!
– نمی دونم ، یه جورایی … انگار بهش علاقه ندارم !
– وقتی هیچوقت یه تئاتر واقعی ندیدی … نمی تونی بگی بهش علاقمندی یا نه !
آرام هوومی گفت و از روی پاف بلند شد … فراز بحث رو کاملاً تغییر داد :
– حالا تو از امروزت برام بگو ! چیکار کردی … کجا رفتی ؟!
آرام بادی اسپلش رو برداشت و روی بدنش خالی کرد … گفت :
– یکی از دوستای دانشگاهم با شوهرش کافه داره … همه مون رو دعوت کرده بود اونجا ! کیمیا هم بود !
بادی اسپلش رو سر جاش برگردوند و رفت به سمت کمد لباس هاش … یک شلوارک مشکی اسپرت با تیشرت سفیدی که روی سینه اش طرحی آبرنگی از برج ایفل داشت رو انتخاب کرد . با نگاهی محتاط به سمت فراز … حوله اش رو کامل از تنش در آورد و شلوارکش رو برداشت تا بپوشه .
– بهم گیر دادن برای تولدم جشن بگیرم و دعوتشون کنم ! … فکر کنم خونه ی مامانم جشنو بگیرم ، بهتره !
– چرا ؟!
لحن بدبینانه ی فراز … آرام پارچه ی شلوارکش رو بین انگشتانش چلوند .
– خب … همینجوری !
– نگفتی بهشون که ازدواج کردی ؟
سکوت مردد آرام … فراز با لحنی خصمانه باز پرسید :
– اصلاً در مورد من هیچی به دوستات نگفتی ؟!
– گفتم که نامزد کردم ، ولی …
چند لحظه مکث … بعد ادامه داد :
– ولی نگفتم شوهرم تو هستی !
و شلوارکش رو پوشید .
– چرا نگفتی ؟
– فراز … بی خیال شو ! من دوست ندارم بازجویی بشم !
– چرا اسمم رو بهشون نگفتی ؟ ننگت میشه بگی شوهرت منم ؟!
آرام عصبی و متحیر خندید :
– مسخره است فراز … چرا ننگم بشه ؟
– پس چرا نگفتی ؟!
– چه می دونم فراز … چون گیر می دادن بعدش ! ازم عکس می خواستن … ول کن نبودن ! … بعدم فکر کردم شاید تو دلت نخواد کسی بدونه متأهلی !
– من دلم نخواد ؟!
فراز یکدفعه بدون هشدار قبلی روسری رو از روی چشم هاش برداشت و به عقب چرخید … آرام هین بلندی کشید و دست هاشو به صورت ضربدری مقابل بالاتنه ی نیمه عریانش گرفت .
– واقعاً که بی شعوری فراز … قول دادی نمی چرخی طرفم !
ولی فراز واقعاً حواسش به لختی آرام نبود ! با حرص نفسی کشید و از روی صندلی بلند شد و مقابل آرام ایستاد . آرام گفت :
– برو بیرون !
– باید به دوستات بگی من شوهرتم … به همه بگی !
– باشه !
– حق نداری منو از کسی پنهان کنی ! آرام … هیچوقت … هیچوقت …
آرام لحظه ای پلک هاشو روی هم فشرد ، با حرص و بی صبری بهش توپید :
– اصلاً یک پلاکارد می ندازم دور گردنم … به همه اعلام می کنم تو شوهرمی ! خوب شد ؟!
فراز یک لحظه جا خورده نگاهش کرد ، انگار بازم داشت تند می رفت … بعد خندید .
– آره خوب شد … بد نیست ! شاید منم همین کارو بکنم !
یک قدمی به عقب برداشت که خیال آرام رو راحت نمی کرد … نگاه پر شیطنتش روی بدن آرام چرخی زد و ادامه داد :
– بدم نمیاد همه بفهمن مالِ این دختر خوشگل هستم !
– فراز جان … گمشو برو !
فراز بازوهای آرام رو گرفت و بی توجه به جیغش اونو کشید سمت خودش … زیر گوشش زمزمه کرد :
– جشن می خوای بگیری … فقط توی خونه ی خودمون میگیری ! فقط همین خوشگلم !
بعد بوسه ی محکمی به شونه ی لخت آرام زد … و عالی و سرخوش اتاق لباس رو ترک کرد … .
* ***
کالباس گوشت ، نون باگت ، سه شیشه بزرگ سس مایونز ، جامبو شلز ، چند قوطی نخود فرنگی و ذرت شیرین ، پنیر چدار ، شکلات های فندقی که شبیه قلب بودن … شمع های معطر …
آرام تمام خریدهای سبد چرخدار رو زیر و رو کرد … انگار چیزی از قلم نیفتاده بود ! گفت :
– انگار همه چی تکمیله !
و سر بالا برد و نگاه کرد به فراز . فراز سری جنبوند و سبد رو هل داد بین قفسه های فروشگاه زنجیره ای . برای اینکه شناخته نشه ، یک ماسک فیلتر دار به صورتش زده بود … هر چند نمی تونست رنگ چشم های معروفش رو پنهان کنه !
مقابل قفسه ی مخصوص وسایل تولد که رسیدن ، مکثی کرد . گفت :
– از این کلاه بوقی ها نمی خوای ؟!
شوخی کرده بود … آرام حواسش پاک پیش شمع های رنگارنگ بود . فراز نگاه کرد به طرح های کارتونی کلاه بوقی ها … باب اسفنجی ، السا آنا ، بن تن ، دختر شجاع ! یکی از کلاه های طرح باب اسفنجی برداشت و گذاشت روی سر آرام .
آرام بلند خندید … خدا رو شکر کسی نزدیکشون نبود ! کلاه رو از روی سرش برداشت ، روی پنجه های کفشش بلند شد و اونو روی موهای فراز گذاشت . فراز یک لحظه ماسکش رو کشید پایین :
– بهم میاد ؟!
آرام با خنده سر تکون داد . فراز کلاه رو برگردوند توی قفسه … گفت :
– جدی چیزی لازم نداری ؟!
آرام چرخید و دو تا اسپری برف شادی برداشت و توی سبد گذاشت … بعد یک بسته شمع رنگی . حواسش پرت نی های رنگارنگ شده بود … فراز یک لحظه سر بالا برد و در انتهای قفسه های خرید سه دختر جوون رو دید که بهشون زیر زیرکی نگاه می کردن و با هم حرف می زدن … فراز نچی گفت . یادش رفته بود باز ماسکش رو بالا بکشه !
به سرعت ماسکو روی صورتش مرتب کرد و گفت :
– آرام … آرام جان بجنب بریم ! دیر شد !
آرام متعجب نگاهش کرد :
– واه … چرا ؟!
فراز با چشم و ابرو به اون دخترها اشاره کرد . آرام چرخید تا به پشت سرش نگاه کنه … فراز بی تاب مچ دستش رو گرفت و اونو همراه خودش کشوند .
هر دوشون به سمت صندوق رفتن . آرام آهسته کنار گوش فراز گفت :
– اگه راحت نیستی … برو توی ماشین ، من حساب می کنم !
فراز سرش رو به چپ و راست تکون داد :
– نه ، چرا ؟!
آرام شونه ای بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت . سه نفر جلوتر ازشون توی صف ، صورت حسابشون رو پرداخت کردن و رفتن … بعد نوبت به اونها رسید .
فراز سرش پایین بود و مشغول چیدن خریدها روی ریل . صندوقدار زنی جوون و کمی تپل … بارکدخوان رو به همه ی خریدها نزدیک می کرد و در همون حال زیر زیرکی فراز رو می پایید . یه جورایی چشم های فراز براش بیش از حد آشنا می یومد .
آرام متوجه نگاهش شد . تند تند خریدها رو توی کیسه ها می چید تا زودتر کارشون تموم بشه و از اونجا برن . زن سرفه ای نمایشی کرد و گفت :
– یک میلیون و سیصد و هیفده هزار تومن !
فراز کارتش رو به سمت اون گرفت … زن کارت رو گرفت و اولین کاری که کرد ، اونو چرخوند و نگاهی به اسم درج شده روی کارت انداخت . بعد نگاهش به سرعت به سمت فراز چرخید … .
فراز انگشت اشاره اش رو روی بینی گذاشت :
– خواهش می کنم !
لحن ملتمسش … آرام رو به خنده انداخت . صورت زن حالتی گرفته بود … انگار هر لحظه امکان داشت منفجر بشه ! ولی نفس عمیقی کشید … و گفت :
– بله … چشم !
و بعد کارت رو توی کارتخوان کشید :
– رمزتون ؟!
فراز رمزش رو گفت و بعد به آرام نگاهی انداخت … آرام بهش لبخند زد . این موقعیت به نظرش جالب می یومد … تا قبل از اون هیچوقت با فراز به خرید یا مکان عمومی دیگه ای نیومده بود . یکدفعه فکر کرد چقدر عجیب …
تقریباً پنج ماه از زندگی مشترکشون می گذشت ، و این اولین شبی بود که عین یک زن و شوهر معمولی با هم بیرون اومده بودند ! تا قبل از اون چیکار می کردند ؟! … چقدر این پنج ماهی که گذشت به نظرش سرد و توخالی بود !
زن جوون کارت فراز رو به همراه یک کاغذ و یک خودکار بیک به طرفش گرفت :
– امضا لطفاً !
خیلییییی ممنوننننننن قاصدک جونممممممم♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
😘🥰😘