رمان اردیبهشت پارت ۸۷

4.7
(19)

 

 

– یه ذره هم بهت اعتماد ندارم فراز !

 

صدای قدم های تند و تیز دخترکش رو پشت سرش شنید … چند لحظه ی بعد بدنش رو به خودش نزدیک حس کرد … و بعد نرمی روسریِ ابریشمی روی چشم هاش نشست . آرام روسری رو روی چشم هاش گذاشت و با دقت پشت سرش گره زد .

 

– اینطوری خیالمون راحت تره !

 

– هر چی که بانوی قشنگم دستور بدن ! بعدش قراره چیکار کنی ؟ شلاقم بزنی ؟!

 

مشت زنانه ی آرام روی بازوش کوبیده شد و خندید . این براش یک مدل تفریح شده بود … بعد از بحث نفرت انگیزی که با آفرین داشت … تنها معجونی که می تونست حالش رو جا بیاره حضور آرام بود !

 

باز صدای قدم های نرم آرام رو شنید … بعد صدای سشوار برای چند دقیقه … و بعد باز هم سکوت !

 

آرام احتمالاً داشت موهاشو می بافت !

 

– دورهمی با دوستات خوش گذشت ؟!

 

فراز پرسید … آرام مشغول تاب دادنِ کش سر به انتهای موهای خرماییش پاسخ داد :

 

– اوهوم … خوب بود ! به تو بحث کاری با دوستِ کارگردانت خوش گذشت ؟!

 

لحن مرموز فراز توجه آرام رو جلب کرد .

 

– عالی بود !

 

آرام به سمت کشوی لباس هاش رفت و ست لباس زیرِ سفید رنگی رو برداشت و مشغول پوشیدنش شد .

 

– نقشت چیه ؟ مثبت یا منفی ؟!

 

– خودت چی حدس می زنی ؟!

 

آرام شونه ای بالا انداخت :

 

– نقش منفی بهت می خوره !

 

فراز خندید … آرام ادامه داد :

 

– از اون دیوونه های خلافکاری که عین ماست آدم می کشن … هیچی هم براشون مهم نیست !

 

– حتماً آخرش هم به سزای اعمالم می رسم !

 

– امیدوارم برسی !

 

منظور خاصی نداشت ، در واقعا شوخی کرده بود . لبخندی زد و روی پاف نشست و مشغول مالیدنِ لوسیون روی پاهاش شد . فراز گفت :

 

– نمی رسم عزیزم ! در واقع توی این پروژه بازیگر نیستم … تهیه کننده ام !

 

دست های آرام برای لحظاتی از حرکت ایستادن .

 

– اوه … جدی ؟!

 

– و البته فیلم و سریال هم نیست … تئاتره ، و بچه ها مدتهاست مشغول تمرینن ! چند شب دیگه روی صحنه می ره !

 

 

 

آرام نفس آهسته ای کشید و باز هم مشغول ماساژ پوست بدنش با لوسیون شد .

 

– هیچوقت یک تئاتر ندیدم !

 

– چرا ؟!

 

– نمی دونم ، یه جورایی … انگار بهش علاقه ندارم !

 

– وقتی هیچوقت یه تئاتر واقعی ندیدی … نمی تونی بگی بهش علاقمندی یا نه !

 

آرام هوومی گفت و از روی پاف بلند شد … فراز بحث رو کاملاً تغییر داد :

 

– حالا تو از امروزت برام بگو ! چیکار کردی … کجا رفتی ؟!

 

آرام بادی اسپلش رو برداشت و روی بدنش خالی کرد … گفت :

 

– یکی از دوستای دانشگاهم با شوهرش کافه داره … همه مون رو دعوت کرده بود اونجا ! کیمیا هم بود !

 

بادی اسپلش رو سر جاش برگردوند و رفت به سمت کمد لباس هاش … یک شلوارک مشکی اسپرت با تیشرت سفیدی که روی سینه اش طرحی آبرنگی از برج ایفل داشت رو انتخاب کرد . با نگاهی محتاط به سمت فراز … حوله اش رو کامل از تنش در آورد و شلوارکش رو برداشت تا بپوشه .

 

– بهم گیر دادن برای تولدم جشن بگیرم و دعوتشون کنم ! … فکر کنم خونه ی مامانم جشنو بگیرم ، بهتره !

 

– چرا ؟!

 

لحن بدبینانه ی فراز … آرام پارچه ی شلوارکش رو بین انگشتانش چلوند .

 

– خب … همینجوری !

 

– نگفتی بهشون که ازدواج کردی ؟

 

سکوت مردد آرام … فراز با لحنی خصمانه باز پرسید :

 

– اصلاً در مورد من هیچی به دوستات نگفتی ؟!

 

– گفتم که نامزد کردم ، ولی …

 

چند لحظه مکث … بعد ادامه داد :

 

– ولی نگفتم شوهرم تو هستی !

 

و شلوارکش رو پوشید .

 

– چرا نگفتی ؟

 

– فراز … بی خیال شو ! من دوست ندارم بازجویی بشم !

 

– چرا اسمم رو بهشون نگفتی ؟ ننگت میشه بگی شوهرت منم ؟!

 

آرام عصبی و متحیر خندید :

 

– مسخره است فراز … چرا ننگم بشه ؟

 

– پس چرا نگفتی ؟!

 

– چه می دونم فراز … چون گیر می دادن بعدش ! ازم عکس می خواستن … ول کن نبودن ! … بعدم فکر کردم شاید تو دلت نخواد کسی بدونه متأهلی !

 

– من دلم نخواد ؟!

 

فراز یکدفعه بدون هشدار قبلی روسری رو از روی چشم هاش برداشت و به عقب چرخید … آرام هین بلندی کشید و دست هاشو به صورت ضربدری مقابل بالاتنه ی نیمه عریانش گرفت .

 

 

 

– واقعاً که بی شعوری فراز … قول دادی نمی چرخی طرفم !

 

ولی فراز واقعاً حواسش به لختی آرام نبود ! با حرص نفسی کشید و از روی صندلی بلند شد و مقابل آرام ایستاد . آرام گفت :

 

– برو بیرون !

 

– باید به دوستات بگی من شوهرتم … به همه بگی !

 

– باشه !

 

– حق نداری منو از کسی پنهان کنی ! آرام … هیچوقت … هیچوقت …

 

آرام لحظه ای پلک هاشو روی هم فشرد ، با حرص و بی صبری بهش توپید :

 

– اصلاً یک پلاکارد می ندازم دور گردنم … به همه اعلام می کنم تو شوهرمی ! خوب شد ؟!

 

فراز یک لحظه جا خورده نگاهش کرد ، انگار بازم داشت تند می رفت … بعد خندید .

 

– آره خوب شد … بد نیست ! شاید منم همین کارو بکنم !

 

یک قدمی به عقب برداشت که خیال آرام رو راحت نمی کرد … نگاه پر شیطنتش روی بدن آرام چرخی زد و ادامه داد :

 

– بدم نمیاد همه بفهمن مالِ این دختر خوشگل هستم !

 

– فراز جان … گمشو برو !

 

فراز بازوهای آرام رو گرفت و بی توجه به جیغش اونو کشید سمت خودش … زیر گوشش زمزمه کرد :

 

– جشن می خوای بگیری … فقط توی خونه ی خودمون میگیری ! فقط همین خوشگلم !

 

بعد بوسه ی محکمی به شونه ی لخت آرام زد … و عالی و سرخوش اتاق لباس رو ترک کرد … .

 

 

* ***

کالباس گوشت ، نون باگت ، سه شیشه بزرگ سس مایونز ، جامبو شلز ، چند قوطی نخود فرنگی و ذرت شیرین ، پنیر چدار ، شکلات های فندقی که شبیه قلب بودن … شمع های معطر …

 

آرام تمام خریدهای سبد چرخدار رو زیر و رو کرد … انگار چیزی از قلم نیفتاده بود ! گفت :

 

– انگار همه چی تکمیله !

 

و سر بالا برد و نگاه کرد به فراز . فراز سری جنبوند و سبد رو هل داد بین قفسه های فروشگاه زنجیره ای . برای اینکه شناخته نشه ، یک ماسک فیلتر دار به صورتش زده بود … هر چند نمی تونست رنگ چشم های معروفش رو پنهان کنه !

مقابل قفسه ی مخصوص وسایل تولد که رسیدن ، مکثی کرد . گفت :

 

– از این کلاه بوقی ها نمی خوای ؟!

 

شوخی کرده بود … آرام حواسش پاک پیش شمع های رنگارنگ بود . فراز نگاه کرد به طرح های کارتونی کلاه بوقی ها … باب اسفنجی ، السا آنا ، بن تن ، دختر شجاع ! یکی از کلاه های طرح باب اسفنجی برداشت و گذاشت روی سر آرام .

 

آرام بلند خندید … خدا رو شکر کسی نزدیکشون نبود ! کلاه رو از روی سرش برداشت ، روی پنجه های کفشش بلند شد و اونو روی موهای فراز گذاشت . فراز یک لحظه ماسکش رو کشید پایین :

 

– بهم میاد ؟!

 

آرام با خنده سر تکون داد . فراز کلاه رو برگردوند توی قفسه … گفت :

 

– جدی چیزی لازم نداری ؟!

 

آرام چرخید و دو تا اسپری برف شادی برداشت و توی سبد گذاشت … بعد یک بسته شمع رنگی . حواسش پرت نی های رنگارنگ شده بود … فراز یک لحظه سر بالا برد و در انتهای قفسه های خرید سه دختر جوون رو دید که بهشون زیر زیرکی نگاه می کردن و با هم حرف می زدن … فراز نچی گفت . یادش رفته بود باز ماسکش رو بالا بکشه !

 

به سرعت ماسکو روی صورتش مرتب کرد و گفت :

 

– آرام … آرام جان بجنب بریم ! دیر شد !

 

آرام متعجب نگاهش کرد :

 

– واه … چرا ؟!

فراز با چشم و ابرو به اون دخترها اشاره کرد . آرام چرخید تا به پشت سرش نگاه کنه … فراز بی تاب مچ دستش رو گرفت و اونو همراه خودش کشوند .

 

 

هر دوشون به سمت صندوق رفتن . آرام آهسته کنار گوش فراز گفت :

 

– اگه راحت نیستی … برو توی ماشین ، من حساب می کنم !

 

فراز سرش رو به چپ و راست تکون داد :

 

– نه ، چرا ؟!

 

آرام شونه ای بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت . سه نفر جلوتر ازشون توی صف ، صورت حسابشون رو پرداخت کردن و رفتن … بعد نوبت به اونها رسید .

 

فراز سرش پایین بود و مشغول چیدن خریدها روی ریل . صندوقدار زنی جوون و کمی تپل … بارکدخوان رو به همه ی خریدها نزدیک می کرد و در همون حال زیر زیرکی فراز رو می پایید . یه جورایی چشم های فراز براش بیش از حد آشنا می یومد .

 

آرام متوجه نگاهش شد . تند تند خریدها رو توی کیسه ها می چید تا زودتر کارشون تموم بشه و از اونجا برن . زن سرفه ای نمایشی کرد و گفت :

 

– یک میلیون و سیصد و هیفده هزار تومن !

 

فراز کارتش رو به سمت اون گرفت … زن کارت رو گرفت و اولین کاری که کرد ، اونو چرخوند و نگاهی به اسم درج شده روی کارت انداخت . بعد نگاهش به سرعت به سمت فراز چرخید … .

 

فراز انگشت اشاره اش رو روی بینی گذاشت :

 

– خواهش می کنم !

 

لحن ملتمسش … آرام رو به خنده انداخت . صورت زن حالتی گرفته بود … انگار هر لحظه امکان داشت منفجر بشه ! ولی نفس عمیقی کشید … و گفت :

 

– بله … چشم !

 

و بعد کارت رو توی کارتخوان کشید :

 

– رمزتون ؟!

 

فراز رمزش رو گفت و بعد به آرام نگاهی انداخت … آرام بهش لبخند زد . این موقعیت به نظرش جالب می یومد … تا قبل از اون هیچوقت با فراز به خرید یا مکان عمومی دیگه ای نیومده بود . یکدفعه فکر کرد چقدر عجیب …

 

تقریباً پنج ماه از زندگی مشترکشون می گذشت ، و این اولین شبی بود که عین یک زن و شوهر معمولی با هم بیرون اومده بودند ! تا قبل از اون چیکار می کردند ؟! … چقدر این پنج ماهی که گذشت به نظرش سرد و توخالی بود !

 

زن جوون کارت فراز رو به همراه یک کاغذ و یک خودکار بیک به طرفش گرفت :

 

– امضا لطفاً !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

خیلییییی ممنوننننننن قاصدک جونممممممم♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x